شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی
نمی دونم گناه ما چیه که هر بنی بشری از ورودی 83 (به خدا راست می گم!) گرفته تا بچه های 85 و 87 که درس افتاده داشتند و پشت سد عظیم علوم پایه مونده بودند طی اتفاقی عجیب و جالب تونستند خودشون رو با ورودی ما match کنند و در نتیجه ی اضافه شدن این "قوم والضالین" به کلاس، تعداد نفرات از 25 نفر اولیه به 44 نفر رسید!!! و این اضافه نفرات کلاس و خیل عظیم هم کلاسی های باب و ناباب ۳ نتیجه ی اساسی در پی داشت: 1-     تابلو شدن در چشم اساتید و یادآوری همه ی مشکلاتی که با جوانان لوده ی کلاس داشتند و تلافی همه ی مسائل سر جلسه امتحان! 2-      اعصاب خوردی تا نزدیکی های جنون برای گرفتن رضایت و امضای عزیزان یاد شده برای امتحانات حذفی. 3-      تستی شدن سوالات امتحاناتی که عموما به صورت تشریحی برگزار می شه. البته اگه فکر کردید مورد سوم یه حسنه، سخت در اشتباهید! چرا که سوالات تشریحی و آبکی فارماکو جای خودشو به سوالات سنگین و ترکیبی تستی داد و درس شناخته شده ی فارماسیوتیکس با اون سبک خاص ارائش سوالاتش تستی با نمره ی منفی شد! و این یک سورپریز بزرگ سر جلسه ی امتحان بود. که اینجانب با دیدن اون جمله ی بالای برگه که دانشجوی عزیز!!، هر سوال غلط 1.3نمره ی منفی دارد!!! با چشمان اشک بار و قلبی که مثل گنجشک تندتند می زد و نبضی که در گلو حس می شد سوالات رو جواب دادم... ببخشید جواب ندادم! ... نکته ی جالبی در مورد سوالات وجود داشت و من تازه متوجه شدم انشاالله بعدا که دوباره این درس را برداشتم چطور باید جزوه بنویسم. امتحان در اصل امتحان دقت سنجی بود... اول مختصر توضیحی راجع به درس فارماسیوتیکس می دم که منظور داروسازی صنعتیه و راجع به ساخت دارو و مسائلی مثل پایه پماد و کرم و مواد تشکیل دهنده قرص و کپسول و ... خلاصه این که دقیقا دارو سازیه! حالا ادامه ی ماجرا: سوال 1 امتحان: دارالفنون در چه سالی تاسیس شد؟ سوال 2: موسس مدرسه فلان (الان یادم نیست) کی بود؟ و سپس الباقی 22 سوال که البته مرتبط به درس بود. و من همون سر جلسه با نگاهی به دوستان کناری که دست روی دست گذاشته و قلم به نگارش هیچ پاسخی نمی گشودند متوجه شدم اون کلمه ی معظم "اوفتادیم" الان در مورد همه ی ما صدق می کنه. هم چنین یک سری سوال (مساله) بعدا توزیع شد که ... اصلا بی خیال! از اونجا که سیوتیکس آخرین امتحان بود تصمیم داشتم همون روز برگردم خونه و با توجه به برف سنگینی که تمام جاده های منتهی به منزل را پوشانده بود و با در نظر گرفتن خطر جاده، ابتدا با قطار به تهران رفته از راه آهن به ترمینال جنوب و از اونجا هم بالاخره به منزل...( بنده را با یک چمدان، یک کوله پشتی، کیف لپ تاپ، و ویلون همراهم تصور کنید که عینا مثل چوب لباس ازم آویزون بودند) خلاصه... همین که پس از مشقات فراوان رسیدم خونه دوستان تماس گرفتند و فرمودند: از بین بچه های خودمون(ما 5 نفری که با هم صمیمی تر بودیم) هممون به استثنای یک نفر افتادیم! و مسلما اون یه نفر من نبودم! البته کلا تعداد افتاده ها زیاد بود. و این طور شد که اون شتری که هر ترم پشت در خونه ی یکی از دوستان کمین می کرد این دفعه رو بخت بنده خوابید و برای اولین بار افتادم! اصلا باورم نمی شد. نمرات این ترمم معرکه بود و پایین ترین نمره ای که داشتم اون 15 فارماکو بود و بقیه تقریبا 16-17 حتی 18.75! اما دیگه کاریش نمی شد کرد. نتیجه ی نهایی این شد که زودتر از زمان معمول به شهر محل تحصیل بازگشته همراه با باقی دوستان رفتیم دنبالش که سیوتیکس 1و 2 رو با هم برداریم که مسلما گفتن:به علت تداخل کلاس ها امکان پذیر نیست... و غیر از اینم انتظار نداشتیم! و این جا بود که یه چیزی به ذهنم رسید... و از اونجا که کلاسا با هم تداخل داشت تصمیم گرفتیم طی یک برنامه ی دقیق و منسجم ساعت کلاسای خودمون و ورودی ما قبل رو یک تغییراتی بدیم و طی همین پروسه ی پیچیده بود که مجبور شدیم با این عزیزان یک گپ خودمانی! یا به تعبیر بهتر گپ هایی! داشته باشیم: معاون دانشکده، معاون آموزشی، استاد درس سیوتیکس1، اساتید سیوتیکس 2 -و چک کردن برنامه ی کلاسی خودمان با برنامه ی ترم پایینی ها و برنامه ی اساتید- معاون قبلی دانشکده، نماینده ترم پایینی ها، نماینده خودمون و تمام بچه های کلاس واسه امضای برگه موافقت تغییر کلاس! پیش هر کسی هم که می رفتیم اول از تمامی مشکلاتی که برامون پیش اومده می گفتیم ( با یک تقلید نقش بیاد ماندنی نقش اون گربه ی توی انیمیشن شرک وقتی مظلوم می شد!) و در نهایت وقتی طرف خوب دلش واسمون سوخت می گفتیم حالا حل مشکل ما در دستان توانای شماست (البته نه به این وضوح ) طرف هم که حسابی در محظور گیر کرده بود و فکر می کرد الان همه راضیند و فقط مونده رضایت اون بالاخره امضا می کرد... با همین تئوری از نزدیک 50 نفر رضایت گرفتیم! حالا همه راضی، معاون دانشکده راضی، استاد راضی، آموزش راضی، بچه های کلاس راضی، به جز یه نفر که چون می خواد صبح بخوابه و اساسا نمی دونم چه مشکلی با ما داره گفته امضا نمی کنه! و هر چی دوستان و هم کلاسی های دیگه رفتن راضیش کنن گفته مرغ من یه پا داره... من امضا نمی کنم! و در این عصر علم و صنعت حتی حاضر به گفتمان و حل مساله به شیوه ی افراد متمدن امروزی نیست! البته این دوست عزیزمون ید طولایی هم در کمیته انضباطی بردن مخالفینش داره و کلا پاش یه دانشگاه مرکزی بازه از این رو علی رغم اصرار همه ی دوستان دیگه مخصوصا پسرای کلاسمون که انگار دل پری هم ازش دارن بنده به هیچ عنوان حاضر به بحث و جدال با شخص مذکور نیستم و حتی از فکرش هم 4 ستون بدنم می لرزه!   من اینو کجای دلم بذارم؟... واقعا دیگه عقلم به هیچ جایی نمی رسه... همش فکر می کنم من چه اشتباهی مرتکب شدم ، چی کار کردم که مستحق چنین رفتاری شدم؟! همش آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه! اینم نتیجش! خدایا خودت یه کاری بکن... اون که به راه راست هدایت نمی شه... تو راه راستو به سمتش کج کن!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۱۲:۱۰
رها .
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست بعد واتسون را بیدار کردو گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟ واتسون گفت: میلیون ها ستاره می بینم. هولمز گفت : چه نتیجه ای می گیری؟ واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چقدر حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است ، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود 3 نیمه شب باشد.  شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت : واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند. بله... در زندگی همه ی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب  و راه حل کنار دستمونه ولی اینقدر به دور دست ها نگاه می کنیم که  اونو نمی بینیم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۱۴
رها .
امتحانات امروز به پایان رسید و بالاخره من و سایر هم ورودی ها می توانیم نفسی آسوده کشیده و زین پس بدون عذاب وجدان تفریحات از سر بگیریم. من و دوست وهم خانه ی عزیزم-مریم- در همان ابتدا با هم قرار گذاشتیم که این بار در امتحانات پایان ترم به سلامتی و خواب و خوراک خود بیشتر توجه نموده و سلامتی و ذهن آرام را بر هر چیز ارجح بدانیم. از این رو هم چنان آخرهفته فیلم دیدن ها و قدم زدن های عصرانه را برای حفظ سلامت روح و خواب کافی و طبخ غذاهای با اسم و رسم و پدر و مادردار برای حفظ سلامت تن را در برنامه ی 3 هفته ای امتحانات گنجاندیم و طبق قولی که به هم داده بودیم برای هیچ امتحانی شب بیداری نکشیده و در یک جمله این که ایام امتحانات هم زندگی کردیم!  البته هر چند به روی خودمان نمی آوردیم و سعی می کردیم گذر ایام زیاد آزار دهنده نباشد ولی باز هم بار روانی و فشار عصبی ناشی از آن کاملا در رفتار دوستان مشاهده و گاهی اسرارآمیز می نمود! مثلا شب امتحان سیوتیکس مریم جان فرمودند: - دوست بابام رفته چک آپ دیدن قلبش سمت راستشه!!! - [من]آره خوب یه درصد کمی از افراد هستند که به طور فیزیولوژیک قلبشون سمت راستشونه. من قبلا هم چنین چیزی شنیدم. - موندم چه جوری رانندگی می کنه. - - [با اشاره به سمت راست بدنش] یعنی این طرف سمت چپشه؟؟ - - چه جالب!!! یعنی سمت راست همه سمت چپ ایناست!!!  - امتحانات هم اگر آن مچ گیری ناعادلانه ی فرمول نویسی پشت ماشین حساب بیتای عزیزم در سر امتحان آمار و ارجاع وی به کمیته ی انضباطی را نادیده بگیریم! باالحمدالله به خوبی سپری شد. یک نفر هم نبود پا در میانی کند و بگوید که (بلانسبت) دانشجوی بدبخت 2-3 روز است برای یک درس مزخرف 3 واحدی فرمول حفظ می کند و عدد بازی می کند، حالا مثلا یک فرمول پشت ماشین حساب یا کف دست یا کف کفش یا...  که خدا می داند اصلا در امتحان به کار آید یا خیر به کجای دنیا سنگین می آید؟! حالا بگذریم که بیتای عزیز بخت برگشته ی من قربانی بازی کثیفی شده بود! چرا که ماشین حسابش را به هم اتاقی خود قرض داده و فرمول ها مربوط به درس فیزیکال فارمسی دوستان بود و ارتباط معنی داری با درس آمار نداشت! ولی خب... گوش شنوا کو؟؟؟ نمی دانم فرهنگ تقلب از کی پا به عرصه ی وجود نهاد و در جای جای دانشگاه رخنه کرد. از جرز دیوار، روی میز، کف دست، و پشت گردن جلویی گرفته تا شیوه ها و فنون بسیار عجیب و پیچیده که پنهان و ناگفته بمانند بهتر است! اما اگر از لحاظ علم آماری این مقوله ی شگفت انگیز بررسی شود به اثبات خواهد رسید که از عوارض جانی آن که بگذریم عوارض مالی آن بسیار سنگین تر از چیزی است که فکرش را بتوان کرد! به عنوان مثال دانشگاه خودمان را عرض میکنم همان گونه که قبلا نیز اشاره کردم، در طول 5 ترم سیر زیر را که بالطبع هر کدام هزینه ی هنگفتی را در بر داشته برای برپایی امتحانات عادلانه طی کرده است: ترم 1 نیمه ی اول دوران امتحانات: تعداد مراقبین 3 نفر برای 45 نفر امتحان دهنده. ترم 1 نیمه ی دوم دوران امتحانات: (45 نفر مراقب به ازای هر 3 نفر دانشجو!!! ) از شوخی گذشته افزایش مراقبین به 8 الی 10 نفر. ترم 2: جایگزینی مراقبین آرام با مراقبین با کفش های پاشنه بلند که علاوه بر رژه در سالن روی مخ عزیزان هم رژه رفته و تمرکز از وی  آن چنان بگیرند که بر تقلب که چه عرض کنم بر جواب سوالات هم نتوانند تمرکز کنند. ترم 3: افزایش تعداد مراقبین به همراه بازرسی وسایل مورد نیاز دانشجو همانند ماشین حساب، جداول، درون لوله خودکار!!! و ... ترم4: جای گذاری دوربین مدار بسته به ازای هر 4 ردیف صندلی و یک نفر مسئول گوش زد با بسامد یک بار در هر 5 دقیقه که : دوربین ها روشنه حرکت اضافی ممنوع!!! ترم 5: افزایش مراقبین، دوربین همراه با پک سفارشی گوش زد کننده و دستگاه آنتن قطع کن موبایل! گمان می رود دستگاه های اندازه گیری ضربان قلب دانشجو، دروغ سنج و اسکن بدن با تمامی متعلقات نیز در راه باشد... البته دفعه ی دوم است که بحث وزین امتحانات و تقلب را باز می کنم ولی همواره برایم جای سوال داشته که کجای دنیا چنین چیزی دیده می شود...؟ به خوبی معلوم است که اصل بر بی اعتمادی است و البته با یک استقرای ریاضی ساده هم می توان دریافت که اصل درستی است!!! حداقل در جامعه ی ما که خوب کارگر افتاده! ولی خودمانیم... اگر این همه پول به خود دانشجو به عنوان رشوه برای عدم تقلب داده می شد بهتر نبود؟!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۲۴
رها .
موبایل و موبایل بازی و اس ام اس و چشم انتظاری همیشه دلیلی شده بر نوعی dependency فیزیکی و اعتیاد روانی به موبایل! که این اختلالات اکتسابی در جوامع دانشجویی بیش از صد درصد موارد را شامل می شود. البته علاوه بر عوارض عمومی اعتیاد از جمله تهوع و استفراغ (ناشی از اس ام اس های بی جا) بیقراری (ناشی از دعواهای اس ام اسی)، اشک ریزشبه همان دلیل قبلی و ... باید به توهم که چندی است دامن گیر من حقیر نیز شده هم اشاره کرد. چندی پیش بعد از یک روز بارانی و دلگیر زمستانی بالاخره به ملاقات رختخواب نائل آمدم. تازه چشمانم گرم خواب شده بود که ... اس ام اس اول... (عجب خروس بی محلی!!!) پروفایل سایلنت رو فعال کردم(دهن کجی)... اس ام اس دوم به همراه ویبره... (ای بابا!!!... به اعصابت مسلط باش) به زور خودمو به خواب زدم و باز چشمانم گرم شده بود که ... ویبره... یه بار... دو بار... یه ثانیه... دو ثانیه... نه تنها بالش بلکه کل رختخواب! موبایلو برداشتم که چهار تا درشت بار طرف کنم. که دیدم چراغش خاموشه بی چاره؛ ولی ویبره هم چنان ادامه داره...ای ددم وای... زلزله!!! ولی مبادا فکر کنید که به خودم زحمت دادم و فرار کردم. نه چون تا توهم ویبره تموم شد زلزله هم تموم شد. موبایلو برداشتم و اس ام اس دادم:  بچه ها زلزله! (send to all!)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۰۴
رها .
گاهی حس می کنم هیچ جا اونقدرا بزرگ نیست... انگار جا نداره... انگار هیچ جایی جا نمی شم... گاهی منو به درون خودش می بلعه... همون وقتایی که عجیب دلتنگش می شم... از خیابونا و رودخونه ی اغلب خشکش که بیشتر به جاده ی آسفالت نشده شبیهه بگیر تا پارک صفه و چهارباغ و ترمینالی که هر دفعه با چشم اشک بار ازش راهی می شم و با این که اینجا روزگار خوشی دارم ولی انگار یه جای کار می لنگه. یک چیزی کمه....یه چیزی همیشه کمه... حتی وقتی اونجام...!  معلم زیست دبیرستانمون -آقای بهرامی- که هنوز هم استاد من و از دوستان خیلی خوب من هستند یه بار یه چیزی به من گفتند که تا عمر دارم فراموش نمی کنم: رها تو به عنوان یک دختر جامعه ی امروزی دو راه پیش رو داری... می تونی واسه بعد ها زندگیت رو به اندازه ی یه آشپزخونه بدونی و خودت رو تو همون چهارچوب حبس کنی (اتفاقی که واسه خیلی ها می افته) یا این که جسارت داشته باشی و خودت ابعاد این زندگی رو بزرگ کنی شاید تا اونجا که هیچ مرزی نداشته باشه...و اون موقع که این حرف ها رو به من زدند با چنان شوقی صحبت می کردند که من هم سراپا شور و اشتیاق می شدم. اون موقع این حرف ها واسه من خیلی بزرگ بود... هنوزم هست... هر سال که می گذره، با هرسال بزرگتر شدن با خودم فکر می کنم که امسال دنیای من چقدر بزرگتر شد؟؟؟ اصلا بزرگتر شد؟ با کسی دوست تر شدم؟ چند بار مثل وقتی که بچه تر بودم از شوق به یاد آوردن آرزوهام و رسیدن بهشون چشمام پر از اشک شد!؟ چند بار حس کردم کسی رو دوست دارم؟ و اگه بخوام یه خرده سخت تر به قضیه نگاه کنم اینکه چند بار دلم شکست...! چیزایی که یاد گرفتم... یاد گرفتم که چقدر باید انتظار نداشته باشی!!! و این که دوست تو فقط باید دوست باشه... این که ... بی خیال... نمی خوام دوباره شروع کنم. فقط یه چیزایی در مورد من خیلی عوض شد. مخصوصا تو این  دو سه سال اخیر. یکیش والیوم صدام بود که قبل ترها به سختی به آستانه ی بلند شدن می رسید یه جوری که خودمم می ترسیدم تو یه موقعیت هایی حرف بزنم و حالا که به راحتی شنیده میشه! و به راحتی اعتراض می کنه و به نمایندگی حرف می زنه...! انگار یهو جرات پیدا کنی!!! واسه همه چیز... واسه حرف زدن... واسه رو پای خودت واستادن... واسه تنها سفر کردن... واسه رانندگی تو جاده های شمال... واسه زندگی کردن به سبک خودت...واسه آرزوهای بزرگ داشتن...مثل یه کرم ابریشم که از پیلش در میاد و پروانه می شه! ----------------------------- خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار                  که تو را می بیند و به عشق تو همه حادثه ها را آنچنان می چیند که به یادش افتی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۹:۳۲
رها .
بعد از دو هفته بالاخره تموم شد. میان ترم دوم بود که آخر ترم برگزار می شد!!! 251 صفحه که امتحان دادیم و از مهم ترین تبعات اون این که به برآیند شماره عینک بچه های کلاس جمعا یکی دو نمره ای اضافه شد. از همه جای کتاب هم سوال اومده بود و این مشکل کلاسا و امتحانای استادایی که کتابی که تدریس می کنن رو خودشون می نویسن و این امتحان دیروز نه تنها از نوشته های کتاب که از نقاشی هاش هم بود! سر کلاس از استاد پرسیدیم بیشتر از کدوم قسمت کتاب سوال میدن که ایشون فرمودن: اصلا نگران نباشید. امتحان از کتابه! متن و شکلا رو دقیق بخونید پاس می شه!!! که من به شوخی گفتم : ببخشید استاد، جلد و شیرازه کتاب چه طور؟ و ایشون در پاسخ لبخند ژوکوند تحویل دادن که معناش رو بعد از اومدن نمره درس تفسیر می کنم! سر امتحان دیدیم مو به مو 251 صفحه رو سوال دادن! به خدا قسم خط به خط ! تماما حفظی ! و بی ارتباط به هم! و بی ارتباط به داروسازی ! و بی ارتباط به من! و در تمام این دو هفته من فقط خودمو لعن و نفرین می کردم با این رشته ای که انتخاب کردم! و هنوز که هنوزه نفهمیدم دونستن این مسئله که فلان گیاه از راسته چی چیاسه و خانواده ی فلان و جنس و گونه ی بهمان، سته یا شفت بودن میوه اش، و گل آذین گرزن و گل محوری و برگ متناوب و متقابلش به چه درد ما می خوره! و کاربرد گیاهایی که مطمئنم در تمام عمرم یک بار هم نمی بینمشون و در کل درسی که نه به درد دنیامون می خوره و نه آخرتمون! فقط پدرمون در اومد. یکی از بچه ها می گفت: اینقدر گیاهان خوندم شبا کابوس سالاد می بینم! بعد از همه ی اون استرسی که 2 هفته ی تمام کشیدیم و بعد از 2 هفته مطالعه ی مداوم باز هم من نرسیدم کل مطلب رو بخونم. بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید. ساعت 8 دیروز قرار بود امتحان برگزار بشه که بعد از نیم ساعت نماینده ی کلاس اومد گفت : استاد تشریف نیاوردن ( دمشون گرم!) مسئول آموزش هم نیومده ( دست گلش درد نکنه!) و اون یکی مسئول هم که اومده کلید رو نیاورده (چه عرض کنم؟!)...انگار نه انگار که دانشجو هم آدمه و وقت گذاشته درس خونده و باید یه خرده بهش احترام گذاشت! و خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و جمعی از بچه های کلاس در کارند که ما این امتحان رو روز بعدش بدیم! فردا؟؟؟؟ نه!!!! اصلا حرفش رو هم نزنید. چوب کم کاری بقیه رو که ما نباید بخوریم. خودم به کنار، بیچاره مامانم دیگه نمی تونست تحمل کنه! شب قبلش یک ساعت تلفنی داشتیم صحبت می کردیم و منو نصیحت می کرد که شب بخوابم و کلی دعا کرد و کلی خوشحالی (هر دو مون) که من فردا می تونم راه بیفتم برم خونه... بیشتر بچه های راه دور هم بلیطاشونو گرفته بودن. من به شخصه فقط واسه سه شنبه ساعت 8 آماده بودم حتی ساعت 9 هم نه! فقط 8! درس اونقدر فراره که نیمه عمر اطلاعاتم اونقدر جواب نمی داد که امتحان حتی یک ساعت هم به تاخیر بیفته، چه برسه به یک روز!!! تقریبا همه داشتن تو راهرو دانشکده جیغ می زدن و نزدیک بود سر 3 واحد ناقابل درس گیاهان دارویی کلاس کشته بده! اول مسئولین اومدن گفتن فردا...بعد گفتن ساعت 12... بعد ما هی اعتراض کردیم بعد اونا هی دعوامون کردن...خلاصه جریانی داشتیم و بعد از این که اعصاب همه کاملا پیاده شد و یه عده نزدیک بود غش کنن از استرس  400 صفحه امتحان دادن پایان ترم اونم چنین درسی ! بالاخره ساعت 30 :9 امتحان برگزار شد.(صلوات) فقط واسه 3 واحد!  اصلا ارزش داشت؟ خدایا من 125 صفحه ی باقی مونده رو چه جوری تو 3 روز بخونم؟؟؟ رها نوشت: از همه دوستانی که تو این مدت جواب کامنت هاشونو ندادم عذر می خوام این قدر سرم شلوغ بود که به کامنتای عادی هم نمی رسیدم چه برسه خصوصی... در ضمن لطفا در کامنتاتون یه آدرسی ایمیلی چیزی بذارید. من جوابمو به کجا بفرستم آخه؟! رها نوشت۲: این آهنگو خیلی دوست دارم. تقدیم به همه ی دوستای خوبم... واسه این مدتی که نیستم.             رها نوشت ۳: (الان پنچ شنبه ۲۲ دی ساعت A.M ۱۲:۰۰)همین الان ۲۲ سالم تموم شد... چه زود!!! من کی اینقدر بزرگ شدم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۰ ، ۱۸:۰۶
رها .
راه رفتن در خیابان های شهر مادری هم حکایتی دارد! مخصوصا شهری که در آن شهره باشی... شهر ما آنقدر ها هم بزرگ نیست. بیرون که می آیم بسیار پیش می آید که با دختران هم سن و سال خودم که فقط چهره شان برایم آشناست ولی گویا آنها مرا خوب می شناسند سلام و علیک گرمی بکنم. داشتم ماجرای یکی از همین احوالپرسی های گرم خیابانی و ناشناس بودن فرد مقابل را برای مادرم تعریف می کردم که ایشان با لبخندی پر معنی فرمودند که:  آخه مامان بچه های مدرستون که هیچی، فکر کنم همسایه های اون مدرسه هم دیگه می دونستند یه رها نامی تو این مدرسه هست! دوران دبیرستان برایم دوران خوشایندی بود... و دوستانی که همه آماده همکاری بودند برای هر گونه پروژه ی عمرانی علمی فرهنگی و ... در جهت شکوفا کردن یکدیگر در امور منع شده از طرف اعضای محترم دفتر نشین مدرسه! و این امر در آن زمان یکی از افتخارات ما بود... دختران همیشه حاضر در صحنه!! که این امر شهرت بسیاری برایمان به ارمغان آورد... دانشگاه که آمادیم به لطف مسائلی از جمله حراست محترم دانشگاه (به قول یکی از برنامه های طنز تلویزیونی: مکانی که دانشگاه را از گزند دانشجو در امان نگاه می دارد!) و دوربین ها و شنود های بسیاری که تخطی از هر فرمانی را غیرممکن می گرداند، از هر جهت پایمان بسته شد.   به مناسبت ترم بعد از علوم پایه و تامین بهداشت روحی افراد پس از استرس وارد شده، بالاخره دانشگاه به خودش تکانی داده تصمیم گرفت افتخارآفرینان ترم پنجی را به اردو ببرد. من و شماری از دوستان هم با توجه به سخن گرانبهای : "یک مو از خرس کندن هم غنیمت است!" تصمیم گرفتیم در این برنامه حضور به هم رسانیم که متاسفانه به علت زمان بندی نامناسب امکان پذیر نبود لذا عدم حضور خود را اعلام کردیم. چند روز قبل از اردو مسئول محترم امور دانشجویی فرمودند مکان اردو مشخص شد: دخترها به سمت شرق:عباس آباد بهشهر پسرها به سمت غرب: نمک آبرود همچنین زمان بندی به گونه ای تعیین شده بود که در طی این اردو هیچ دختری موفق به دیدن هیچ پسری نگردد و بالعکس! البته تا آنجا که من اطلاع دارم این مسئله ی بیرون رفتن کلاسی تقریبا در هیچ دانشگاهی حل شده نیست ولی مسئله ی عجیب دیگری  که در دانشگاه ما نمود بسیار دارد مسئله ی امتحان و صیانت از برگزاری سالم جلسه ی امتحان می باشد. به این صورت که دوربین ها و دستگاه های شنود از بالا... و n تا مراقب که چهار چشمی مراقب دستان و n تای دیگر مراقب حرکات پا (مخصوصا در امتحانات تستی) می باشند همچنین دستگاهی برای صفر کردن آنتن موبایل را هم در نظر بگیرید... عنایت بفرمایید که فاصله ی صندلی ها از هم بسیار زیاد بوده و در امتحاناتی که دو ورودی با هم امتحان دارند بچه ها یکی در میان می نشینند و معمولا چینش سوالات متفاوت است و مثلا سوال 2 شما سوال 8 نفر کناریست که 4-3 متری از شما فاصله دارد! بعد از یکی از امتحانات داشتم به این فکر می کردم که با وجود تکنولوژی پیشرفته و جدیت مراقبان امتحان باید دل شیر داشته باشی به امداد های غیبی فکر کنی و تنها راه پاس شدن درس خواندن و رقابت سالم است و هذا من فضل ربی ... و با توجه به توسعه ی همه روزه ی این قوانین احتمالا در ترم آتی دیدن این صحنه غریب نخواهد نمود که بعد از امتحان چند نفر از دانشجویان را ببینی که همراه با نیروهای زحمت کش انتظامی و دستبند به دست از حوزه ی امتحانی خارج می شوند!   غرق در افکار خود بودم که صدای یکی از آقایان محترم کلاس را شنیدم که از یکی از دختران محبوب کلاس جهت همکاری اش تشکر کرده و به عبارتی تا کمر خم شده بود! و با لحن دلربایی از وی می پرسید: حالا فک می کنی چند می شیم؟!!!   با چشمان گشاد شده به سمت دوستان خود نگاه کردم و دیدم همه بهت زده و در تعجب اند از این همه هوش ، ذکاوت ، زرنگی و ... آخه لامصب چی جوری؟؟؟!!!!   اینجاست که باید گفت: فتبارک الله...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۰ ، ۱۲:۳۳
رها .
نمی دونم چی شد که به اینجا رسیدیم ... تصمیماتی که می گیریم و فکرهایی که می کنیم و بلاهایی که به سر زندگیمون میاریم. ترسمون از اتفاقات آینده و عادتمون به بدبختی هایی که داریم به شکلی که اگه نباشن انگار یه پای زندگیمون می لنگه! هر چند خودمون به این قضیه واقف نباشیم ولی تو ضمیر ناخودآگاه خیلی هامون یه بخشی هست.. یه جایی که نمی ذاره ذهن آرومی داشته باشی و این قضیه انگار الان مد شده. همه سعی می کنن خودشونو پرمشغله نشون بدن یه جوری که انگار واسه زندگی کردنم وقت ندارن! اولین باری که آهنگ همه چی آرومه رو شنیدم رو خیلی خوب یادمه... دقیقا بعد از همون موقعی بود که خواننده ها تو آهنگاشون شروع می کردن به ناله و نفرین و بد و بیراه گفتن!!! همه چی آرومه ... من چقدر خوشحالم!   پیش خودم گفتم این بابا چه جسارتی داشته! واقعا احسنت!آخه الان دیگه کدوم آدم عاقلی همچین حرفی می زنه؟!!!  ترم یک بودم و شب امتحان آناتومی با مریم و بیتا...!تو سرمای بی سابقه ی اون سال! تو خونه ای که شوفاژش درست کار نمی کرد و هر سه تامون رسما داشتیم یخ می زدیم. ساعت 3 صبح بود، شام نفری یه کافی میکس خورده بودیم! هر کسی یه پتو انداخته بود رو سرش یه گوشه می لرزید و سعی می کرد درس بخونه! 4 ساعت وقت داشتیم واسه تموم کردن بخش نوروآناتومی ، البته هر 3 تامون هم کاملا با این قضیه کنار اومده بودیم که نمی رسیم کل مطلبو بخونیم(مسئله ای که ترم اولی ها نمی تونن راحت باهاش کنار بیان) . مسئله فرق بین افتادن و پاس شدن بود... واسه ما فرق بین مرگ و زندگی!!! که بیتا این آهنگو گذاشت: همه چی آرومه تو به من دل بستی این چقدر خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه تو به احساس من  [ از این جاش همه با هم ] همه چی آرومه!!! من چقدر خوشحالم!!! پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه من چقدر خوشبختم!!! همه چی آرومه!!!   ای روزگار... اون لحظه فکر می کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم! مسخرست ولی وقتی بهش فکر می کنم دلم واسه اون روزا- اون شبا - تنگ میشه، هر چند هنوزم به شکل دیگه ای ادامه داره.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۰ ، ۱۸:۴۱
رها .
نمی دونم کجام! نمی دونم ساعت چنده! حتی نمی تونم ببینم چی می نویسم! همین الان فیلم تموم شد. همیشه این موقع ها عزا می گیرم که خوب حالا چی کار کنم. چراغ ها خاموشه و تقریبا همه خوابن. به جز یه بچه ی کوچولو که صداش از ته اتوبوس به گوشم میرسه. خیلی ستمه وقتی این موقع ها نتونی بخوابی. بیرونم اینقدر تاریکه که نمی شه جایی رو دید. فقط به زحمت تونستم از ته کیفم یه خودکار و یه دفتر پیدا کنم و شروع کنم به نوشتن. تو نور چراغ ماشینایی که رد می شن می شه برف روی کوه ها رو دید. خیلی قشنگه. حس عحیبیه وقتی میری. وقتی میای.به قول مریم انگار به هیچ جا تعلق نداری. انگار همیشه باید رفت . باید پشت سر گذاشت و من میخوام الان به خودم یه قولی بدم. و اون این که سعی کنم به اون چیزی که گذشته به چشم حسرت نگاه نکنم. خودمو مقایسه نکنم و بی خود خودمو عذاب ندم. نه خودمو، نه بقیه رو. من آدم این تیپی نبودم که زانوی غم بغل بگیرم. هنوز وقتی بین بچه هام همه بهم به عنوان یه آدم شاد و بی غم نگاه می کنن. میگن خواهرزادم که یه ذره هم علائم بیش فعالی داره به من رفته! پس چی شد که به اینجا رسیدم؟!  نمی دونم چرا موقع تنهایی خودمو گم می کنم. مثل بچه ای شدم که قهر کرده. دیگه حتی سراغی از تنها عشق زندگیم نمی گیرم. تنها چیزی که این وقتا بهم انگیزه می داد: ویلون عزیزم... که هیچ وقت از خودم دورش نمی کردم. حتی وقتی 2-3 روزی می رفتم خونه همراه خودم می بردمش. نمی دونم چی شده که دیگه حوصله ی اونم ندارم. جلسه آخر تمرینم تمام گام و ریتم و پوزیسیون و ... همه رو گم کردم! نگاه استادم مثل پتکی بود به سرم! یه نگاه به سازم انداختم، دیدم از آخرین باری که تمیزش کردم خیلی وقته می گذره. جای انگشتام تماما روی ساز مونده و کولیفون آرشه چنان منظره ای بهش داده که وقتی از کاور درش آوردم استادم گفت : اینو از زیر خاک در آوردی؟ چرا اینجوریه؟ امروز آخرین کاری که قبل از راه افتادنم انجام دادم تمیز کردن سازم بود. می خوام دوباره بگیرمش دستم! عمیق تر که فکر می کنم می بینم همچین بلای خانمان سوزی هم به سرم نیومده . دانشجوام شهر غریب. داروسازی می خونم . رشته ای که یه زمانی آرزوم بود. دوستانی دارم بهتر از آب روان(  بچه ها خیلی دوستتون دارم!آیدایی می دونم میای می خونی ) مادری دارم بهتر از برگ درخت و خدایی که در این نزدیکی است... دیگه چی می خوام بهتر از این؟ گیرم چند تا مشکل هم یه گوشه ای پیدا شد.چرا من باید این طوری بشم؟ چرا اینقدر نازک نارنجی شدم؟ چرا این مسائل باید منو منزوی کنه؟ نقصیر خودمه. همشو خودم به سر خودم آوردم. خدایا شکرت به خاطر همه چیزایی که بهم دادی. خدایا کمکم کن از این حالتی که توشم در بیام. خدایا الان خیلی بهت نیاز دارم... خدایا... ... اصلا حواست به منه؟ می شنوی چی می گم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۰ ، ۲۰:۱۳
رها .
کوچه ها را بلد شدم، خیابان ها را، مغازه ها را، رنگ های چراغ خطر را، فیزیولوژی را حتی! و دیگر در هیچ دانشگاهی گم نمی شوم! اما... اما هنوز گاهی میان آدم ها گم می شوم، آدم ها را بلد نیستم هنوز...   شعر از سهراب سپهری با کمی تغییر! امتحانای میان ترم که شروع می شن دیگه وقتی واسه دل نوشته ها نمی ذارن... ولی این شعر وصف حال منه. یعنی می شه؟... می شه آدم ها را بلد شد؟!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۲۰:۱۹
رها .