شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

گاهی حس می کنم هیچ جا اونقدرا بزرگ نیست... انگار جا نداره... انگار هیچ جایی جا نمی شم... گاهی منو به درون خودش می بلعه... همون وقتایی که عجیب دلتنگش می شم... از خیابونا و رودخونه ی اغلب خشکش که بیشتر به جاده ی آسفالت نشده شبیهه بگیر تا پارک صفه و چهارباغ و ترمینالی که هر دفعه با چشم اشک بار ازش راهی می شم و با این که اینجا روزگار خوشی دارم ولی انگار یه جای کار می لنگه. یک چیزی کمه....یه چیزی همیشه کمه... حتی وقتی اونجام...!  معلم زیست دبیرستانمون -آقای بهرامی- که هنوز هم استاد من و از دوستان خیلی خوب من هستند یه بار یه چیزی به من گفتند که تا عمر دارم فراموش نمی کنم: رها تو به عنوان یک دختر جامعه ی امروزی دو راه پیش رو داری... می تونی واسه بعد ها زندگیت رو به اندازه ی یه آشپزخونه بدونی و خودت رو تو همون چهارچوب حبس کنی (اتفاقی که واسه خیلی ها می افته) یا این که جسارت داشته باشی و خودت ابعاد این زندگی رو بزرگ کنی شاید تا اونجا که هیچ مرزی نداشته باشه...و اون موقع که این حرف ها رو به من زدند با چنان شوقی صحبت می کردند که من هم سراپا شور و اشتیاق می شدم. اون موقع این حرف ها واسه من خیلی بزرگ بود... هنوزم هست... هر سال که می گذره، با هرسال بزرگتر شدن با خودم فکر می کنم که امسال دنیای من چقدر بزرگتر شد؟؟؟ اصلا بزرگتر شد؟ با کسی دوست تر شدم؟ چند بار مثل وقتی که بچه تر بودم از شوق به یاد آوردن آرزوهام و رسیدن بهشون چشمام پر از اشک شد!؟ چند بار حس کردم کسی رو دوست دارم؟ و اگه بخوام یه خرده سخت تر به قضیه نگاه کنم اینکه چند بار دلم شکست...! چیزایی که یاد گرفتم... یاد گرفتم که چقدر باید انتظار نداشته باشی!!! و این که دوست تو فقط باید دوست باشه... این که ... بی خیال... نمی خوام دوباره شروع کنم. فقط یه چیزایی در مورد من خیلی عوض شد. مخصوصا تو این  دو سه سال اخیر. یکیش والیوم صدام بود که قبل ترها به سختی به آستانه ی بلند شدن می رسید یه جوری که خودمم می ترسیدم تو یه موقعیت هایی حرف بزنم و حالا که به راحتی شنیده میشه! و به راحتی اعتراض می کنه و به نمایندگی حرف می زنه...! انگار یهو جرات پیدا کنی!!! واسه همه چیز... واسه حرف زدن... واسه رو پای خودت واستادن... واسه تنها سفر کردن... واسه رانندگی تو جاده های شمال... واسه زندگی کردن به سبک خودت...واسه آرزوهای بزرگ داشتن...مثل یه کرم ابریشم که از پیلش در میاد و پروانه می شه! ----------------------------- خستگی را تو به خاطر مسپار که افق نزدیک است و خدایی بیدار                  که تو را می بیند و به عشق تو همه حادثه ها را آنچنان می چیند که به یادش افتی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۰ ، ۱۹:۳۲
رها .
بعد از دو هفته بالاخره تموم شد. میان ترم دوم بود که آخر ترم برگزار می شد!!! 251 صفحه که امتحان دادیم و از مهم ترین تبعات اون این که به برآیند شماره عینک بچه های کلاس جمعا یکی دو نمره ای اضافه شد. از همه جای کتاب هم سوال اومده بود و این مشکل کلاسا و امتحانای استادایی که کتابی که تدریس می کنن رو خودشون می نویسن و این امتحان دیروز نه تنها از نوشته های کتاب که از نقاشی هاش هم بود! سر کلاس از استاد پرسیدیم بیشتر از کدوم قسمت کتاب سوال میدن که ایشون فرمودن: اصلا نگران نباشید. امتحان از کتابه! متن و شکلا رو دقیق بخونید پاس می شه!!! که من به شوخی گفتم : ببخشید استاد، جلد و شیرازه کتاب چه طور؟ و ایشون در پاسخ لبخند ژوکوند تحویل دادن که معناش رو بعد از اومدن نمره درس تفسیر می کنم! سر امتحان دیدیم مو به مو 251 صفحه رو سوال دادن! به خدا قسم خط به خط ! تماما حفظی ! و بی ارتباط به هم! و بی ارتباط به داروسازی ! و بی ارتباط به من! و در تمام این دو هفته من فقط خودمو لعن و نفرین می کردم با این رشته ای که انتخاب کردم! و هنوز که هنوزه نفهمیدم دونستن این مسئله که فلان گیاه از راسته چی چیاسه و خانواده ی فلان و جنس و گونه ی بهمان، سته یا شفت بودن میوه اش، و گل آذین گرزن و گل محوری و برگ متناوب و متقابلش به چه درد ما می خوره! و کاربرد گیاهایی که مطمئنم در تمام عمرم یک بار هم نمی بینمشون و در کل درسی که نه به درد دنیامون می خوره و نه آخرتمون! فقط پدرمون در اومد. یکی از بچه ها می گفت: اینقدر گیاهان خوندم شبا کابوس سالاد می بینم! بعد از همه ی اون استرسی که 2 هفته ی تمام کشیدیم و بعد از 2 هفته مطالعه ی مداوم باز هم من نرسیدم کل مطلب رو بخونم. بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید. ساعت 8 دیروز قرار بود امتحان برگزار بشه که بعد از نیم ساعت نماینده ی کلاس اومد گفت : استاد تشریف نیاوردن ( دمشون گرم!) مسئول آموزش هم نیومده ( دست گلش درد نکنه!) و اون یکی مسئول هم که اومده کلید رو نیاورده (چه عرض کنم؟!)...انگار نه انگار که دانشجو هم آدمه و وقت گذاشته درس خونده و باید یه خرده بهش احترام گذاشت! و خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و جمعی از بچه های کلاس در کارند که ما این امتحان رو روز بعدش بدیم! فردا؟؟؟؟ نه!!!! اصلا حرفش رو هم نزنید. چوب کم کاری بقیه رو که ما نباید بخوریم. خودم به کنار، بیچاره مامانم دیگه نمی تونست تحمل کنه! شب قبلش یک ساعت تلفنی داشتیم صحبت می کردیم و منو نصیحت می کرد که شب بخوابم و کلی دعا کرد و کلی خوشحالی (هر دو مون) که من فردا می تونم راه بیفتم برم خونه... بیشتر بچه های راه دور هم بلیطاشونو گرفته بودن. من به شخصه فقط واسه سه شنبه ساعت 8 آماده بودم حتی ساعت 9 هم نه! فقط 8! درس اونقدر فراره که نیمه عمر اطلاعاتم اونقدر جواب نمی داد که امتحان حتی یک ساعت هم به تاخیر بیفته، چه برسه به یک روز!!! تقریبا همه داشتن تو راهرو دانشکده جیغ می زدن و نزدیک بود سر 3 واحد ناقابل درس گیاهان دارویی کلاس کشته بده! اول مسئولین اومدن گفتن فردا...بعد گفتن ساعت 12... بعد ما هی اعتراض کردیم بعد اونا هی دعوامون کردن...خلاصه جریانی داشتیم و بعد از این که اعصاب همه کاملا پیاده شد و یه عده نزدیک بود غش کنن از استرس  400 صفحه امتحان دادن پایان ترم اونم چنین درسی ! بالاخره ساعت 30 :9 امتحان برگزار شد.(صلوات) فقط واسه 3 واحد!  اصلا ارزش داشت؟ خدایا من 125 صفحه ی باقی مونده رو چه جوری تو 3 روز بخونم؟؟؟ رها نوشت: از همه دوستانی که تو این مدت جواب کامنت هاشونو ندادم عذر می خوام این قدر سرم شلوغ بود که به کامنتای عادی هم نمی رسیدم چه برسه خصوصی... در ضمن لطفا در کامنتاتون یه آدرسی ایمیلی چیزی بذارید. من جوابمو به کجا بفرستم آخه؟! رها نوشت۲: این آهنگو خیلی دوست دارم. تقدیم به همه ی دوستای خوبم... واسه این مدتی که نیستم.             رها نوشت ۳: (الان پنچ شنبه ۲۲ دی ساعت A.M ۱۲:۰۰)همین الان ۲۲ سالم تموم شد... چه زود!!! من کی اینقدر بزرگ شدم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۰ ، ۱۸:۰۶
رها .