شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

سلام دوستان... ادامه ی مطلب، مطلب خاصی نیست. جسارتا کمی غر زده ام! اگر حوصله اش را ندارید نخوانید... صرفا خواستم بگویم که هستم! پ.ن: دلیل این غیبت صغری هم اولا قطعی اینترنت بود ثانیا مشغله ی زیاد و ثالثا... ثالثا اش بماند! اگر احتمالا اکی شد اخبار جدید را رسما به اطلاع همگی خواهم رسانید.   یعنی دلم ۱۰ کیلو سبزی خوردن می خواهد که با دوستان بیشینیم پایش. هی پاک کنیم و هی پشت سر این و آن حرف بزنیم. می دانید؟... همه اش تقصیر خودش بود. آخر کدام آدم عاقلی شنبه شب عروسی می گیرد؟ بابت نرفتنم خیلی ناراحت شد ولی برایم مهم نبود! به نظرم حق ندارد با این زمانی که تعیین کرده از من انتظار داشته باشد قید دو تا سه واحدی مهم بعلاوه دو شیفت شبانه روزی را بزنم و التماس این و آن را بکنم که جایم را پر کنند و این همه خستگی راه را به جان بخرم برای یک شب! بله شب مهمی است ولی من کارای مهم دیگر هم دارم. کارهایی بسیار مهم تر از رقصیدن در جشن عروسی. هر چند الان که این را می نویسم یک چشمم اشک است و چشم دیگرم خون! از طرف دیگر امروز کلا همه چیز سر ناسازگاری داشت. آن از خواب بعد از ظهر که لامصب ما سرمان به بالش نرسیده گوشی بی صاحب شدمان به سان خروس بی محل یک بند زنگ خورد. کوفتی صدای ویبره اش بیشتر از زنگش آدم را زابرا می کند! از آن طرف یکی دو بار صدای زنگ گوشی هم خانه ام بلند شد. که منجر به این شد که بنده همان طور با چشم های بسته یک تشری هم به ایشان بزنم که "عزیزم دوست داری اون زهره ماریتو خفه کنی؟!" و خلاصه چشمتان روز بد نبیند، در همان حال خواب و بیداری یک نیم دعوایی هم با هم کردیم.... من در همان خواب و بیداری خواب بچگی هایمان را دیدم... خودم و دختر خاله ام را... که مثل هم لباس می پوشیدیم و وقتی عینک آفتابی هایمان را می زدیم همه فکر می کردند دوقلوییم! خواب کلاس تکواندو رفتنمان را توی گرمای تابستان... خواب التماس مادرهایمان را کردن برای شب خانه ی هم خوابیدن... خواب نقاشی هایی که با هم می کشیدیم و خانه ی شکلاتی و هانسل و گرتل را...  و توی خواب حواسم به این هم بود که امشب عروس می شود! توی لباس سفید عروسی هم دیدمش! از خواب که بیدار شدم 7 تا Missed call و دو تا message باعث شد برق از کله ام بپرد!! از این 7 تا 5 بارش را فقط مامان زنگ زده و این یعنی مصیبت! و همان طور که حدس زدم یک ربعی پشت تلفن با من دعوا کرد که "تو چرا گوشیتو جواب نمی دی و من نگران شدم و سرم درد گرفت و طپش قلب گرفتم و ..." و هیچ رقمه هم در این مواقع نمی توان به مادر فهماند که "مامان الان نه... تو رو خدا بی خیال!" گوشی را که قطع کردم  یک سره غر زدم و لعنت فرستادم به خودم و این زندگی نکبت باری که باعث شده من به جای این که الان توی آرایشگاه راجع به مدل مو و آرایشم نظر دهم، باید برای امتحان فردا اصول GMP حفظ کنم! داروخانه اما علارغم شلوغی و رفتن ناگهانی یکی از پرسنل حال و هوایم را عوض کرد... نظر کلی من این است که  شبانه روزی  یک زجر ممتد است... بس که دائم شلوغ است! نسخه پیچ شیفت من هم یا عاشق بود یا مست کرده بود! چندین بار دارو را اشتباه پیچید و من هم که به یمن سردرد و اعصاب خوردی های پایان نامه و عروسی نرفتن و امتحان و ... آن روی سگم روی کار بود بعد از یکی دو بار گوشزد کردن ملایم، حسابی از خجالتش در آمدم! و ناگهان بعد از آن احساس کردم که حالم خیلی بهتر شد! به حدی شلوغ بود که وقت سر خاراندن نداشتیم. مردم هم سوالات عجیب غریبی می پرسیدند: -"خانم دکتر.. پدرم دیابت داره فلان دارو رو می تونه استفاده کنه؟" -بله مشکلی نداره. می تونن استفاده کنن. -ببخشید 85 سالشونه... دریچه قلبشونم عمل کردن. دو سه تا رگشونم گرفته!!!! نارسایی کلیه و مشکل پروستات هم دارن. پیش خودم فکر می کنم که "خب الان این بنده خدا عطسه کنه جونش در می ره." -نه آقا اگه این طوره سر خود بهشون دارو ندید. ببریدشون متخصص معاینشون کنه. پشت سرش یک آقایی داروی اعصاب می خواهد. نسخه پیچمان جواب می دهد: -"بدون نسخه نمی دیم آقا." شاکی می شود بحث در می گیرد. صدایش را بلند می کند و من در جواب مرد که می گوید "از کی تا حالا؟... من همیشه این دارو رو می گرفتم... دکتر اینجا کیه؟" صدای خودم را می شنوم که بلند می گویم:" از وقتی من اینجا مسئول سلامتی شمام... اینجا که بقالی نیست آقا!" و بعد از خودم تعجب می کنم که این چی چی بود من گفتم؟!  بعد یک نفر داروی ساختنی می آورد و اصرار دارد "همین الان بسازید واسم اورژانسه!" می گویم:" آقا کسی تا حالا از جوش صورت نمرده! فردا داروتون آماده می شه!" (باور کنید من می خوام مهربون باشم... نمی ذارن!) یک خانمی سوال دارد. زیادی موذب است. می روم یک گوشه خلوت. چیزی نزدیک به 5 دقیقه یک ریز صحبت می کند راجع به مشکلی که خواهرش با همسرش دارد! پیش خودم فکر می کنم: "مگه من مشاور جنسیم؟!" -خانم مشکل همسر شما رو من نمی تونم حل کنم. ببریدش پیش روانپزشک! -نه... همسرم نیست. گفتم که خواهرم و شوهرش! -همون... منظورم همونه! و این جالب ترین بخش ماجراست! وقتی هم که سوال می پرسی تا ریز کار را اطلاع دارند ولی دائم هم تاکید می کنند که فرد مذکور خودشان یا همسرشان نیستند! اصلا هم به این فکر نمی کند که اصلا برای من چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟! طی همین چند دقیقه ای که با ایشان صحبت می کنم کلی نسخه جمع می شود. می روم سر نسخه ها که تلفن زنگ می زند. سوال دارند و راستش را بخواهید برای من که تازه کارم اولین باری که چنین موردی دیدم واقعا تعجب کردم. هیچ وقت تا پیش از این به ذهنم نرسیده بود که مثلا می شود زنگ زد داروخانه تلفنی درمان شد! حالا سوالات دارویی و مرتبط به کار را می شود یک جوری جواب داد ولی به خانمی که نوزادش زردی دارد و تلفنی از داروخانه می پرسد چه دارویی به وی بدهد چه می توان گفت؟! به این فکر می کنم که زردی یکی از دلایل مرگ نوزادان است!...واقعا که بعضی ها دل خجسته ای دارند!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۱۶:۴۱
رها .