شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

روزای بارونی وقتی می رسم خونه تا زانو گلی ام و همه لباسام بوی نم می ده. سرماش یه جور عجیبی با رطوبت تا مغزاستخون آدم نفوذ می کنم.اما این وسط یه کوچه هست که عاشق فضاشم. با این که راهم دورتر می شه- اونم تو این سرما- تقریبا هر روز از اون راه برمی گردم خونه. این کوچه علاوه بر طبیعت و ساختمانای قشنگ یه جاذبه ی دیگه هم داره. یه بچه گربه هست که بنده خدا خیلی بی پناهه. روزای اول وقتی از کنارش رد می شدیم فرار می کرد بعد ما کم کم شروع کردیم میومیو کردن و سعی کردیم ارتباط برقرار کنیم. حالا دیگه قبل از ما شروع می کنه. زل می زنه تو چشمای آدم و با لحن ملتمسانه ای میومیو می کنه ولی حیف که ما هم دستمون خالیه، هی شرمندش می شیم. سه ساله اینجام ولی اندازه چندین سال سکونت تعلق خاطر پیدا کردم. اولین جرقه های داروساز شدن آروم آروم داره تو زندگی روزمرمون نمودار می شه. نسبت به هر گونه حجم و وزن و مقداری دقیق شدیم. فرآیند تهیه ی چای شیرین صبح در اینجا متشکل از مجموعه فرآیندهاییه که دیگه از دید ما خیلی هم ساده و روتین به نظر نمیان! اول چای می ریزیم تا نصف لیوان بعد با آب جوش رقیقش می کنیم تا رنگ مورد نظر پدیدار شه! سپس شکر(flavoring agent) را افزوده آرام و در یک جهت هم می زنیم. برای کنترل کیفی یک قاشق از فرآورده را می چشیم... با توجه به p value و درصد خطا احتمالا کمی شیرین تر از حد معمول می شه! کمی از آن را خالی کرده و دوباره با چای ، آب جوش یا سرد دوباره به حجم می رسانیم به طوری که محلول هموژن به دست بیاد!... چی دارم می گم!!!!!!! فرآیند طبخ غذا در این روزهای بی حوصلگی هم تشکیل شده از سرخ کردن هر نوع ماده ی قابل سرخ شدن که در یخچال موجود باشه و سپس زیاد کردن حجم این مواد با filling agentها (مواد پرکننده) مانند سیب زمینی و افزودن flavoring agent هایی (مواد طعم دهنده) از قبیل انواع ادویه و بعد چسباندن مواد ذکر شده با استفاده از binder هایی مثل تخم مرغ! لعنت به این روزگار... ببین به چه روزی افتادیم. درسای خودم کم بود این پایان نامه و پروپوزال هم شاخ شدن واسه ما! این ترمایی که فشار درس زیاد می شه، همیشه تو جلسات دفاع پایان نامه ها اون لحظه ی آخر که موقع تشکر کردن هاست و خداحافظی ها و عکس ها و خاطره ها و گاهی گریه ها و همه جمعیت می ایستد و تازه دکترهم رو به جمعیت می ایسته و با صدای بلند و رسا سوگندنامه رو می خونه، واسه یه لحظه آرزو می کنم که کاش الان جلسه دفاع من بود... کاش الان همه چیز تموم می شد و این من بودم که می خوندم: "در این هنگام که آئین قانونی دریافت دانشنامه خود را انجام داده و برای پرداخت به پیشه داروسازی شایستگی یافته ام برابر شما هیئت قضات رساله دکتری وحضاردیگر بخداوند تبارک و تعالی سوگند یاد می کنم و شرف و وجدان خویش را گواه می گیرم که همواره در پیشه خود به راه پرهیزکاری و درستی گام بردارم و در برابر عزت فن داروسازی سیم و زر و جاه و مقام را خوار بدارم و بیماران از پا درآمده را دستگیر باشم وراز مریضان راهیچگاه فاش نسازم و به کارهای نادرست مانند افکندن جنین و دادن داروهای کشنده به هیچگونه نپردازم و همواره بکوشم تا آنچه میکنم پسندیده خداوند متعال باشد ." همش سه سال دیگه... سه سال کوتاه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۱ ، ۱۶:۰۴
رها .
اولین بار که اسمشو شنیدم ترم چهار بودیم. با دوستان از اوقات فراغت بین دو کلاس داشتیم بهره می بردیم که یهو در آمفی تئاتر باز شد و یه عالمه دانشجو اومدن بیرون. به طور دقیق تر از بچه های ترم هفتی بگیر تا ترم دوازده که دیگه درسشون داشت تموم می شد، از هر ورودی چند نفری حضور داشتند. ما هم همین طور هاج و واج داشتیم نگاشون می کردیم که اینا همه با هم چه کلاسی می تونن داشته باشن؟! چرا این کلاسه اینقدر شلوغه؟! با توجه به ماشین حسابا و مداد و پاک کن و خط کش و... یکی از بچه ها حدس زد که اینا همون بخت برگشته هایین که فیزیکال فارمسی دارن! بنده خداها امتحان داشتند و همه قیافه ها مثل برج واویلا بود. این خیل عظیم جمعیت یه هولی تو دلمون انداخت. یعنی اینا همه افتادن؟!!... بعد ما کلی سعی کردیم که فعلا به این درسه فکر نکنیم و چو فردا شود فکر فردا کنیم! ولی من از همون لحظه ای که تو برگه انتخاب واحد کد این درسو وارد می کردم، همیشه استرسشو داشتم. خلاصه اونقدر ترم بالایی ها  در وصف محاسن فیزیکال ارائه ی فضل نمودند که بنده تصمیم گرفتم از ترم پنج و شیش دیگه شروع کنم فیزیکال برداشتن بلکه تا میام فارق التحصیل شم این درسه پاس شه! فیزیکال فارمسی 1 ترم ۶ ارائه می شد. با سلام و صلوات و ماشاالله، ایشاالله رفتیم سر جلسه و در کمال ناباوری بنده و دوستان بنده همگی باحمدالله سرافراز بیرون اومدیم. از چهل نفر کلاسمون جمعا 15 نفر تونستند نمره ی قبولی بیارن ولی باز سر امتحان فیزیکال 2 حضور دوستان ترم بالایی اون قدر پرشور بود که باز هم سر جلسه امتحان تقریبا چهل نفری شدیم. حالا فکر کنید یه درسی هست که اینقدر ذهنیت منفی و جو پراسترس داره اون وقت موقع امتحان میان ترم که می شه اونقدر مسائل جانبی هم پیش میاد که آدم رسما قاطی می کنه! داستان از این قرار بود که تقریبا از یک هفته قبل از امتحان همه بچه ها من جمله خودم، داشتند به شدت –درس که چه عرض کنم!- خر می زدند! دو روز قبل از امتحان بود که من و مریم تصمیم گرفتیم حالا که یه هر کدوم یه دور خوندیم این دو روز رو بذاریم یه روزشو با هم تئوری بخونیم یه روزشم مسئله حل کنیم! هنوز این تصمیم در ذهن خراب شده ی ما تصویب نشده بود که یکی از همکلاسی های خوابگاهی زنگ زد گفت که واسه دوست پسرش یه مشکلی پیش اومده این دوست ما هم می خواد بره ببیندش، نمی تونه خوابگاه بمونه می خواد بیاد خونه ما بعد از خونه ما بره!!! ما هم کلی تو رو دربایستی و ... گیر کردیم گفتیم خب بیا. نمی دونم چقدر آسمون ریسمون به هم بافته بود که خوابگاه بهش اجازه خروج داده بود ولی تقریبا یه ساعت بعد رسید خونمون در حالی که به شدت گریه می کرد و اون آقای به اصطلاح محترم پشت خط هر چند دقیقه یه بار زنگ می زد حال این بنده خدا رو بدتر می کرد! خلاصه اینقدر با هم دعوا کردند و به هم پریدند(!) که در نهایت این رفیق ما تصمیم گرفت نصف شبی با دربست(!) بره شهر محل زندگی اون آقا، ایشون رو ببینند!!! بماند که حالش خوب نبود و دائما می لرزید ودیر وقت بود و راننده ای که اومده بود هم جوون بود و آژانسی که ازش ماشین گرفته بود رو ما نمیشناختیم... اینا همه به درک... مسئله این بود که اون شب رسما داشت سیل می بارید!!! خطر جاده تو این بارون...!!! بعد مریم زد به سرش که این دختره حالش خوب نیست من نمی ذارم تنهایی بره منم باهاش می رم... بعد من به مریم گفتم که اون هر غلطی می خواد بکنه به خودش مربوطه من نمی خوام تو بری... بعد گفتم که اگه تو بری منم میام!... بعد همه چیز قاطی پاطی شد... بعد من تلفنی با دوست پسر دوستم دعوا کردم و رسما بهش گفتم که: "خیلی بی غیرتی که انتظار داری این وقت  شب تو این بارون بیاد اونجا!" بعد دست آخر آژانس که رسید در خونه، مریم رفت پول راننده آژانس رو بده و برشگردونه منم واستادم تو دهنه ی در و گفتم: من نمی ذارم بری. هر بلایی هم که می خوای سر خودت بیاری، بیار فقط بالاغیرتا مبداش خونه ی ما نباشه!هی گفت:" آخه فلان می کنه. بد می شه و ..." منم دیگه ادب و گذاشتم کنار:"تو روح من و تو و دوست پسرت... تو هیچ جایی نمی ری. ok؟" بعد کلی دعواش کردم و رایشو زدم... هرچند دو ساعت بعد دوباره ماشین گرفت و رفت! (جدا چرا ما دخترا اینقدر بدبختیم؟!) خیر سرشون برنامه ازدواجم دارن و قراره تا چهار پنج ماه دیگه رسمیش کنند! خدا آخر عاقبت همه رو به خیر کنه! این از اولین شبی که من و هم خونم تصمیم گرفتیم با هم درس بخونیم...! درس که هیچی... آخر شبی با قرص خوابیدیم و اون شب به هر نحوی بود گذشت! شب بعد-که فرداش امتحان بود- دوباره ما مهمون داشتیم. قرار شد من و خانم میهمان تو هال درس بخونیم مریم بره تو اتاق. که بعد از یه ساعت هر چی مریم تلاش کرد دراتاقو باز کنه نمی شد!  نصف شبی شوخیش گرفته بود این دسته در ما! به هیچ صراط المستقیمی باز نمی شد... حالا فکر کن. شب امتحان فیزیکال من و اون دوست مهمان با پیچ گوشتی افتاده بودیم به جون دسته در. نمی دونید با چه نکبتی درو باز کردیم و چقدر خندیدیم سر این قضیه!دقت بفرمائید که ما فردا صبحش امتحان داشتیم. همین که در باز شد نماینده اس ام اس داد که تو خوابگاه برق رفته بچه ها نمی تونن درس بخونن اگه همه موافقن امتحانو یه روز عقب بندازیم! اصلا این امتحان نحسیش گرفته!!! واقعا چرا این جوریه؟ چرا وقتی یه موقعیت سخت پیش رو داریم و کلی هم داریم تلاش می کنیم که به بهترین شکل انجامش بدیم یهو می بینی از زمین و زمان واسه آدم میاد. یه جوری که کاملا هم غیرقابل پیش بینی و پیش گیریه! بالاخره امتحانه رو دادیم...کاش نمرم خوب بشه! پ.ن: من برگشتم! پ.ن۲: این شعرو یکی از دوستان خصوصی فرستاده بود... بسیار مرتبط به نوشته به نظر میومد: سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد عمه از قم برسد خاله ز کاشان برسد خبر مرگ عمقلی برسد از تبریز نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد صاحب خانه و بقال محل از دو طرف این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج به سراغش زن همسایه شتابان برسد هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب وسط معرکه چون غول بیابان برسد پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت :  سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۱ ، ۱۱:۵۸
رها .
اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیستماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود. ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهدو بوی دریا هوایی اش کرده است.قلب ها همه نهنگانند در اشتیاق اقیانوساما کیست که باور کند در سینه اش نهنگی می تپد؟!!آدم ها ، ماهی را در تنگ دوست دارند و قلب ها را در سینه ...ماهی اما وقتی در دریا شناور شد، ماهی ستو قلب وقتی در خدا غوطه خورد، قلب است.هیچ کس نمی تواند نهنگی را در تنگی نگه داردتو چطور می خواهی قلبت را در سینه نگه داری؟و چه دردناک است وقتی نهنگی مچاله می شودو وقتی دریا مختصر می شودو وقتی قلب خلاصه می شودو آدم، قانع.این ماهی کوچک اما بزرگ خواهد شدو این تنگ بلورین، تنگ و سخت خواهد شدو این آب ته خواهد کشید.تو اما کاش قدری دریا می نوشیدی و کاش نقبی می زدی از تنگ سینه به اقیانوس. کاش راه آبی به نامنتها می کشیدی و کاش این قطره را به بی نهایت گره می زدی.کاش ...بگذریم ...دریا و اقیانوس به کنارنامنتها و بی نهایت پیشکشکاش لااقل آب این تنگ را گاهی عوض می کردیاین آب مانده است و بو گرفته استو تو می دانی آب هم که بماند می گنددآب هم که بماند لجن می بنددو حیف از این ماهی که در گل و لای، بلولد و حیف از این قلب که در غلط بغلتد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۵
رها .