شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

بابا آدم خوش مشرب عجییی است. همین که تاکسی که قرار بود ما را به ترمینال برساند کلی دیر کرد و بعد فهمیدیم آدرس را اشتباه متوجه شده است و ما نزدیک بود از اتوبوس جا بمانیم و بابا بعد از چند دقیقه با خوش رویی گرم صحبت با راننده شده بود و من جلز و لز می کردم خودتان تا آخرش را بخوانید! گرم مقایسه بی تحملی نسل خودم و صبوری و بی سر و صدایی نسل قدیمی ترها هستم که بابا از راننده می پرسد که اوضاع کار چطور است؟ ماشین یک پیکان درب داغان است که آدم را یاد ماشین مشتی مندلی می اندازد! راننده هم از آن مو فرفری های پایه سبیل دار که انگار مستقیما از دهه ۵۰ صادر شده... ولی آنچه که اخم های مرا باز کرد پاسخ راننده است که می گوید: "خدا را شکر، تو این محله جدیدیم ولی انشالله اوضاع خوب می شه. مخصوصا تو عید! مطمئنا بهتر می شه." این ها را با شادمانی می گوید. با یک امیدواری دوست داشتنیی که این روزها دیدنش بر چهره هر کسی غنیمت است. لبخندی بر چهره ام می نشیند و توی دلم می گویم:"انشالله"

حالا اینکه من و بابا راهی کجا بودیم خودش داستانی دارد. کلا من نه تنها خودم عشق تجربه کردن دارم که عاشق این هستم که ببینم دیگران هم چیزهایی که احتمالا برایش جذاب است را تجربه کنند. قضیه از مسافرت کیش شروع شد که چند وقت پیش رفتیم. وقتی رفتم با ذوق به بابا گفتم عصری قرار است برویم ساحل و بلیط غواصی خریده ام! برای خودم ، یلدا و بابا... آقای پدر ما یک عشق عجیب غریبی دارد به مستندهای حیات وحش. مخصوصا دنیای زیر آب. گفت نمی آید و با یلدا مغزش را خودیم تا قبول کرد. ولی انگار هنوز باور نکرده باشد. یعنی تا آن لحظه که لباس غواصی تنش کنند باورش این بود که منظور از غواصی مثلا یک محفظه ایست که شما همین طوری شیک و مجلسی با کت و شلوار می روید داخل آن و زیر آب را نگاه می کنید!!! که اگر می دانست قضیه چیست عمرا قبول می کرد! ولی بالاخره رفت. و حالا یکی از شنیدنی ترین داستان هایی که دیده ام تو جمع با ذوق و شوق و قاه قاه خنده برای دیگران تعریف می کند ماجرای آن چند دقیقه ایست که مربی که همراهشان بوده رفته تا آن آقای دیگر که با بابا رفته بوده و حالش بد شده را برساند توی قایق و بابا تک و تنها زیر آب دو دستی یک صخره مرجانی را گرفته که تا آمدن مربی جریان آب نبردش و چهارچشمی اطراف می پاییده مبادا از یک طرف یک کوسه پیدا شود!!!!! بعد هم اضافه می کند که (با لهجه بخوانید ^_^) "اینا همش کارا رهاس این بلاها را سری ما میارد"

خلاصه معلوم شد از برنامه هایی که در کیش برایشان در نظر گرفته بودم خوششان آمده. فکر کنم اینکه ناگهان تصمیم گرفت در سفر بعدی هم همراهم باشد همین بود. حالا هم توی اتوبوس هستیم. دیشب همان راننده ای که بالاتر وصف کردم رساندمان ترمینال و راه افتادیم به سمت تهران برای انجام کارهای اداری و انگشت نگاری ویزای هند :))) بله درست است! خودم هم ذوق زده ام.... همان صبح کارمان تمام شد، ظهر رفتیم خانه مریم عزیزم(همخانه دانشگاهم) نمی شود گفت یک دل سیر، ولی به هر حال دیدمش ^_^ و حالا هم داریم برمی گردیم. 

حقیقتش سفر هند قرار بود یک سفر سبک بک پکری و ماجراجویانه باشد. و البته قرار بود تنها بروم. منتها دقیقه نود بابا با پرسیدن سوال هایی مثل "حالا چند روز هست؟"و"هند خیلی دیدنیه"و ... ما را به شک انداخت که انگار آقای پدر دلش می خواهد بیاید. ما هم بسیار استقبال کردیم و اعلام کردیم بسیار هم باعث افتخار و خورسندی ماست... و این چنین شد که ناگهان سفرمان شد پدر-دختری...

البته ناگفته پیداست که من از آن مدل دختر بابایی ها هستم که لذت هم نشینی با پدر بسیار هم برایم دلنشین و دوست داشتی است. حتی اگر مدل سفر کاملا تغییر کند و با تور برویم که اصلا دل خوشی از آن ندارم. عاشق این هستم که نازش را بخرم و حواسم به بلند و کوتاهی بالش زیر سرش و سرد و گرمی چایش و درد چشمی که تازه عمل کرده باشد و جالب تر از آن نگاه های دوست داشتنی اطرافیان است وقتی می بینند بابایت را لوس می کنی، کفش هایش را جلویش جفت می کنی و توی اتوبوس با پالتویت برایش بالش درست می کنی که راحت تر بخوابد...


خلاصه اینکه سفر دیگری در راه است و طبق روال معمول سفرنامه دیگری...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۲۳
رها .