شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

به کنجکاو گفته بودم یه موقع که حوصله داشتم یه آهنگ پیانو می ذارم و امروز فکر کردن به این که انشاالله فردا رو که از سر بگذرونیم یه عاااااااالمه تعطیلی پیش رو داریم حوصلمو سرجاش آورد. ^_^
در ضمن خیلی با دقت گوش نکنید! چندتا نت از دستم در رفت، خودتون سعی کنید متوجه نشید P; (((:

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۳۵
رها .

یکی از ایرادهای بزرگ ارگان های دولتی–حداقل این دو ارگانی که بنده در آن ها شاغل هستم- این است که نظر و سلیقه شخصی افراد نقش مهم و پررنگی در آینده شغلی افراد دارد. مخصوصا در درمانگاه که زیردستی ها یک جور حال به هم زنی دست و پای بالا دستی ها را می لیسند که آدم دلش می خواد بالا بیاورد!! به شخصه نه حاضرم جلوی بالادستی تا کمر خم شوم و نه خوشم می آید کسی جلوی بنده رکوع و سجود کند!

رییس درمانگاه آمده با آن چاپلوسی خاص خودش عنایت همایونی اش را خیلی بی دلیل نثار یکی از بچه ها می کند که "این م.الف معجزه است... باید خیلی هواشو داشته باشیم." ر.ع می پرسد"من چی آقای دکتر؟" خیلی رک برمی گردد می گوید "تو؟ تو هیچی! تو یه اتفاق ساده ای!!" بعد همه قاه قاه می زنند زیر خنده. حتی خود ر.ع! بعد استاد می رود روی منبر" حسین هم از این ساعت جیبیاست. هر وقت کارش داری از جیبت میاریش بیرون یه نگاه بهش میندازی، کارتو که راه انداخت برش می گردونی سر جاش!" باز همه قاه قاه می خندد و من در عجبم کجای این حرف انقدر خنده دار است که من درک نمی کنم؟ از نظر بنده این حرف رسما توهین است! پشتم را می کنم به بچه ها و سرم را به کاری گرم می کنم. حالا دوستان خودشان گوی سبقت را از استاد ستانده، مزه پرانی می کنند که "آره... میلادم از این ساعت شنیاست... یه نفرو باید استخدام کنی فقط این رو اون روش کنه..."

هندزفری ام را روشن می کنم و بقیه برنامه "رازها و نیازها"ی دکتر هلاکویی که دانلود کرده ام را گوش می کنم که کلمه ی "خانم دکتر" به گوشم می خورد. نگاهشان می کنم. گویا مراتب لطف و محبت استاد نثار بنده شده، یک چشمکی به بنده می زنند و می فرمایند: "خانم دکترم از این ساعت صورتیاست که رو دستش قلب داره، توشم یه بچه گربه کشیده..." همان طور که از لحن گفتارش خنده ام گرفته پاسخ می دهم: "کلا امروز ارزشیابی عملکرد داریم..." با حالت سربه هوا انگار دارد تفریح می کند: "آره، چه اشکالی داره؟" از آن وقت هایی است که دلم می خواهد جواب طرف را بدهم:"هیچی... کاااااااملا علمی و دقیق!!!... حتما دکترام دارید؟!" صدای خنده بچه ها این بار واقعا بلند است. خودش هم می خندد. بلندتر از بقیه... و این بار برای من واقعا جای سوال است. یک چیزی این وسط هست که من نمی فهمم! دفعه اولی نیست که چنین اتفاقی می افتد. دلیلی ندارد ما به همه چیز بخندیم! حالا این بار که اتفاقا شوخی هایشان خیلی هم شدید نبود ولی گاها چنان توهین هایی به هم می کنند که من دهانم باز می ماند توی احمقی که داری توهین می شنوی چرا می خندی و بعد تازه رو می کنی که بهت برخورده؟

خلاصه این که یا تفاوت دیدگاه های زنانه-مردانه است یا همکارهای بنده آدم های خجسته دلی هستند یا... یا نمی دانم چه...!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۵۲
رها .

تیر خلاص مریضی و سرماخوردگی هفته پیش زده شد و بنده بعد از یک 24 ساعتی که رسما کله پا شدم، در حال حاضر در مسیر ریکاوری هستم. رویم نمی شد زنگ بزنم بگویم دوباره حالم بد است و علارغم همه سرگیجه و چشم سیاهی رفتن ها و ... با چیزی نزدیک به سرعت مورچه از گوشه خیابان رانندگی کردم و خودم را رساندم درمانگاه و بعد گلاب به رویتان... نه آمپول های ضد تهوع فایده داشت و نه مسکن ها! و بنده رسما از آن روز ایمان خودم را به دگزا و پلازیل و دیکلوفناک و پرومتازین و بروفن و حتی سرم در رفع کاهش فشار و قند خون از دست دادم که به مدت 6-7 ساعتی در مرحله ای بودیم که "از قضا سرکنگبین صفرا فزود"! فردایش هم که با آن یکی داروساز درمانگاه داشتیم صحبت می کردیم در وصف حال دیروزمان با لبخند تلخی خدمتشان اعلام کردیم که اگر دیدند بیماری با این داروها حالش بهبود یافت شک نکند که اثر پلاسبو* است که ما دیگر-بعد از آنچه بر ما گذشت- بعید می دانیم ازین تنور آبی گرم شود!

خلاصه این که بحمدالله الان خوبیم و به جز صدایی که هنوز درست باز نشده و البته ما خودمان از این گرفتگی صدا خیلی خوشمان می آید ^_^ همه چیز خوب و روبراه است.

تنها نقطه قوت این روزهایمان هم دوست عزیزی است که ما قبلا هم اینجا و جاهای دیگر راجع به ایشان نوشته ایم. رابطه ما با این رفیق جانمان شکر خدا آنقدر مستحکم و قوی است که انگار نه انگار چند صد کیلومتری فاصله داریم. تله پاتی هم که گاها بیداد می کند و اتفاقاتی که برایمان می افتد هم گاها واقعا عجیب غریب است!

مثلا دقیقا همان موقع که ناخن پای بنده شکستگی دارد و درد می کند و ما هی داریم استخاره باز می کنیم که برویم دکتر یا نه، آیدا جان ناگهان پیام می دهد که رفته پیش دکتر فلانی و ایشان بهشان گفته باید ناخن پایش را بکشد!!! جالب این که قبلش هم اصلا راجع به این موضوع با هم صحبت نکرده بودیم! بعد ناگهان دندان عقل هر دویمان با هم تصمیم می گیرد دربیاید و جا ندارد و جفتمان دندان درد داریم!!! بعد ما محض شوخی خنده اعلام می کنیم که "می گم یه جوشم رو لپم زده حواست به خودت باشه...:))" که ایشان یک عکس از لپش با سند و مدرک می فرستد که شک و شبهه ای در کار نباشد و هر دو قاه قاه می خندیم...

حالا درست در برهه ای از زندگی که ما دلمان بهانه می گیرد و تنگ شده و ازین زندگی خسته است و فرسوده است و حال روحیمان خراب است و یک تلنگر کوچک کافیست تا ما پقی بزنیم زیر گریه پیام می دهد که "یادته یه روز دوتایی رفتیم فلان جا بستنی خوردیم؟ همینجوری الان یاد اون روز افتادم الان دلم می خواد عر بزنم..." بعد به نوبت استیکر گریه بفرستیم و وسط استیکرها بگوید که "چرا بیشتر منو نبردی واسم بستنی بخری؟" و من به این فکر می کنم که واقعا چرا بیشتر نرفتیم بستنی بخوریم؟!

هر چند که بنده به شدت در دوران تحصیل دَدَری بودم. چقدر دائم با همخانه ام خیابان ها را متر و رستوران ها و فست فودها و جگرکی ها و آش فروشی ها را تست می کردیم! چقدر از ته دل می خندیدیم. از آن مدل ها که اشک آدم در می آید و هی خواهش می کند که ساکت شو و ادامه نده... و این که چقدر الان تنهایم. چقدر زندگی آنطوری نیست که به نظر می رسد باید باشد.

حالا هم هر چند خودمان می دانیم و مثل روز برایمان روشن است که این حال و روزمان همه از آثار ماتقدم و ماتاخر فشار بالای کار و نبود تفریحات است ولی همچنان دستمان بسته و صدایمان بلند است! تنها زنگ تفریحمان همان پیانویی است که آن هم طبق معمول عادتی که در هر مساله ای تا گندش را در نیاوریم ول کن ماجرا نیستیم، از شدت تمرینات فشرده و سنگین مچ دست چپمان چند وقتی است درد می کند و مجبوریم مراعات اوضاع جسمی را بیشتر داشته باشیم... در وصف اوضاع احوال تمرین های پیانو همین حد بگویم که طی تقریبا چهارماهی که از شروع تمریناتمان می گذرد کتاب های جان تامسون 1و 2 و مایکل آرون 1 به پایان رسید و هم اکنون انتهای کتاب بِیِر هستیم! می شود به طور معمول روزی حداقل 3 ساعت تمرین بعلاوه روزهای تعطیلی که حداقل میزان تمرینمان 5-6 ساعت بوده. یعنی به عبارتی تمام ساعات خانه بودن اینجانب! تعریف از خود نباشد، دوستان عزیز پیانو باز می دانند که این حجم کار معادل چیزی در حدود 10-12 ماه کار است که ما به صورت جهشی و دوتا یکی داریم رد می کنیم و از تک تک لحظاتش لذت می بریم و استاد عزیزمان هم به شدت از ما راضی است. همچنین ما هم از ایشان...

3 ماه دیگر باقیست و خودمان را با این عبارت دلخوش کرده ایم که شرایط سختی که ما را نکشد،حتما قویترمان خواهد کرد...

 

*پلاسبو (Placebo) ، به معنی «من خوب خواهم شد» به استفاده از روش‌های درمانی صوری و تلقینی گفته می‌شود که می‌تواند با فریب مریض، اثر مثبتی در روند بهبودی وی داشته باشد. اثر درمانی که از به کار بستن چنین روش‌هایی حاصل می‌شود را نیز اثر پلاسبو می‌نامند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۵ ، ۱۳:۳۳
رها .

مریضی و سرماخوردگی خیلی هم سرماخوردگی نبود! همیشه موقعی که فشار روانی زیاد است بدن من از لحاظ ایمنی شدیدا افت می کند. بعد چند روز از پا در می آید یا مثل این دفعه تب و لرز می کند با سرفه و آبریزش از اقصا نقاط صورت و می رسد به آنجا که کلا صدا می رود و فقط سیما داریم!

شاید باورتان نشود ولی واقعا ناراحت نبودم که مریضم. حتی خوشحال بودم که "آخ جون، استعلاجی!" باور کنید سرم به جایی نخورده! ساقی ام را هم عوض نکرده ام! :// فقط دلم می خواست چند روزی خانه باشم و روز بخوابم و شب بخوابم... و در حال نشستن و ایستادن بخوابم... بیدار شوم و بی دغدغه آنتی هیستامین های خواب آور بخورم و این بار در حال غذا خوردن و راه رفتن بخوابم... شب مثل آدم های متمدن بروم مهمانی و رستوران و از طبقه 11  نگاه کنم به شهر که زیر پایمان پهن شده و فکر کنم که از چنین شهری چنین ظلمت و تاریکی بعید است! بروم کلاس زبان و به صحبت های استاد عزیزم که تازه از پاریس یا به قول خود عزیزش "پَقی" آمده گوش کنم و دلم هوای پَقی کند... با یلدا و عسل کلیپ رقص درست کنم و برای کادوی تولد مریم سایت های مختلف را زیر و رو کنم و نتوانم چیزی برایش بخرم و کلی خرت و پرت برای خود بپسندم و از ترس این که کار دست خودم بدهم سریع از سایت ها بیایم بیرون!

بالاخره صبح شنبه در حالی که هنوز صدایم در نمی آید، کمرم گرفته و سرفه های عجیب غریبی می کنم بروم سر کار.

ولی این بار در قامت آدمی که از تعطیلات برگشته...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۰
رها .

گوش کنید

من این آلبومو در حد اوردوز گوش کردم! برجسته ترین تصویری که ازین آهنگا تو ذهنم زنده می شه مربوط می شه به خاطره سفرم با دوستم از شهر شمالی به تهران... با قطار... کوه های برفی... گرمای قطار... سفیدی برف... بی عجله... بعد امتحان... راهروی خنک... خنده های یواشکی با دوستم... کتاب غیردرسی... روزهای بی دغدغه بین دو ترم... احساس آرامش... خیالبافی... و دوستی که منو جودی صدا می کرد! 

حتی یادآوریشم واسم قشنگه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۱
رها .

- عصر می ری سر کار؟؟

- نه، خدا رو شکر سرما خوردم حالم بده! ://

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۷
رها .


Farhadi at Trafalgar squar:

  despite our different religions, nationalities and cultures, we are all citizens of the world  and I`m very proud to be a member of this global family...

 

@AsgharFarhadi: you made us all proud sir

[me standing up... taking my hat off with a great feeling of respect and joy] ^_^

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۰۲
رها .

یک ماه و نیم از این وضعیت می گذرد. از این وضعیت صبح ساعت 7:30 سرکار رفتن و شب ساعت 8 شب برگشتن خانه! می شود روزی تقریبا 12 ساعت کار... تا یک جاهایی هم با قدرت پیش رفته ام ولی انگار ناگهان بدن آدم از انرژی خالی شود! گاهی فکر می کنم به جای راه رفتن دارم روی زمین می خزم. عصرها چشمم به ساعت خشک می شود و این عقربه های لعنتی تکان نمی خورند و پیش نمی روند و فکر کردن به این که این وضعیت تا 4 ماه دیگر هم ادامه خواهد داشت اشک به چشمانم می آورد.

دلم یک تغییری، تنوعی، چیزی می خواهد. یک آن می زند به سرم و مثل خیلی تصمیم های این مدلی دیگرم سریعا پیام می دهم در گروه دوستانم که می خواهم آخر فروردین یا اردیبهشت یا یک وقتی بروم سنگاپور یا هند یا یک جای دیگر... کی میاد؟

بیتا اعلام آمادگی می کند و حالا تفریحم این است که مواقع بیکاری تور و هتل سرچ کنم. در حالی که اصلا نمی دانم با توجه به این که در دو ارگان دولتی کار می کنم امکان مرخصی گرفتن از هر دو در یک زمان وجود خواهد داشت یا نه! آخرش هم چشمم آب نمی خورد جایی برویم...

مدتی است دلم می خواهد یک کاری انجام بدهم که نمی دانم چیست! دلم می خواهد جایی بروم که نمی دانم کجاست! خیلی بد است فکر کنی دلت می خواهد تغییری ایجاد کنی و کسی هم نیست که جلویت را بگیرد ولی خود تنبل بی عرضه بی همتت کاری نمی کنی!

از آن طرف فشار کار که بالا بود و از قبل هم توی کارهای خودمان مانده بودیم. آن وقت دیروز مدیر بیمارستان زنگ زده که بعد از "او" که طرحش تمام شد و رفت بیمارستان مسئول امور دارویی ندارد و کار گیر کرده و فعلا دست خودم را می بوسد!!! این تماس همان آخرین قطره گنجایش کاسه صبرم بود که لبریز شد... حتی فکر کردن به این که مجبور باشم بروم توی آن اتاق بنشینم هم اشک به چشمانم می آورد. به هر زبانی، ترفندی، هنری بلدم افعال نتوانستن، نشدن و نخواستن را برایشان صرف می کنم... می گوید "یکی دو روزم بیای کافیه. فقط باید فاکتور خریدا رو امضا کنی و بری بخشا بازرسی!!!" ما هم باورمان نمی شود که همچین شخص با تجربه ای چطور انتظار داد ما کاغذهایی که هم بار مالی دارد و هم اینکه خدای نکرده اگر فردا، پس فردایی توی بخشی دارو کم بود یا تاریخش فلان بود یا ... و مریضی یک مو از سرش کم شد همه یقه ما را می گیرند را بدون این که دقیقا در جریان باشیم که چیست و چگونه است فقط امضا کنیم و برویم!!! حقوقمان را هم که خدای ناکرده زیاد نمی کنند! فقط سعادت خدمت رسانی نصیبمان می شود. رییس شبکه هم فرمودند همین است که هست و فعلا چند ماهی بساز! چهارشنبه هم قرار است کسی که ما اصلا حوصله دیدنش را نداریم بیاید کار را به ما تحویل بدهد و برود... آن وقت وقتی ما می گوییم "طرحی خاک بر سر" همه ما را دعوا می کنند که چرا این طور می گویی! بله یک نیروی طرحی واقعا خاک بر سر است که هر کسی از راه می رسد برایش تعیین تکلیف و دستور صادر می کند...

همه اش توی ذهنم هست که دارد کارد می رسد به آن استخوان "من شاهد نابودی دنیای منم" و به آن نقطه ی" باید بروم دست به کاری بزنم..." نشسته ام توی اتاق و در را بسته ام. چاره داشتم لامپ را هم خاموش می کردم که اصلا کسی نداند هستم. دلم می خواهد بروم زیر میز بنشینم و یک دل سیر گریه کنم.

توی درمانگاه هم دوست عزیزی که خودش از ابتدا ما را معرفی کرده رفته اعتراض کرده که چرا بنده که شیفت عصر هستم یک روز در هفته صبح هم می روم سر کار! رییس درمانگاه هم به جای این که بگوید چون اگر نیاید نه  per case اش پر می شود نه ساعتش! تندی ما را از شیفت صبح خارج کرده که حساسیت ایجاد نشود!

حالا هم درست است که "غلط کردم" را برای چنین روزی گذاشته اند ولی ما همچنان از ترس "من که گفتم" ها و "آخرش به حرف من رسیدی" ها زبان به دندان گرفته ایم و دم نمی زنیم. چاره ای هم نداریم. بالاخره دو سال طرحمان اول آخر باید می گذشت... ولی دلیلی ندارد که خودمان توی خلوت و قایمکی از این فکرها نکنیم که "این اسمش زندگی نیست!" و "این زهرماری که دارد این طور می گذرد اسمش جوانی مان است!"

حالا این ها را می نویسیم تا ثبت شده باشد و یادمان بماند روزی روزگاری به چه نکبتی افتاده بودیم و باز هم یادمان بماند که روزی روزگاری در حالی که به گل نشسته بودیم به خودمان قول داده ایم که بعدها وقتی این طرح لعنتی تمام شد و وقت سر خاراندن پیدا کردیم فقط و فقط و فقط یک جا کار کنیم و دیگر هرگز چنین بلایی به سر خودمان و زندگی عزیزمان نیاوریم... می نویسم که یادم بماند کار کردن در محیط دولتی چطور بود و علارغم این که هنوز درمانگاه را باید نگه داریم که یک آب باریکه ای برای زنده ماندن دستمان باشد، هدفمان نه استخدام در هیچ ارگانی، که اندوختن توشه و در نهایت استقلال و رهایی از این وضعیتی باشد که به معنای واقعی مناسب ما و روحیات ما نیست.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۰۹:۳۰
رها .

از همان صبح که از خواب بیدار می شوم آن روی خوبم است! گلویم درد می کند و نوید سرماخوردگی اساسی می دهد. حالا هم که تب دارم و حالم بد است. می گردم یک بروفن پیدا می کنم. فایده ندارد. به داروخانه کوچک خانگی ام مراجعه می کنم ببینم کَرَمش چقدر است. دنبال یک مسکن خوبم...و موقع بیرون آوردن شیاف های دیکلوفناک دچار دوگانگی می شوم که آیا واقعا حالم آنقدر بد هست که دست به دامن چنین راه های –از دیدگاه خود بنده- منافی کرامت انسانی شوم یا نه؟ و عصبانی می شوم که این دانشمندان فارماسیوتیکس چه غلطی می کنند که هنوز راه شرافتمندانه تری برای انتقال دارو به بدن پیدا نکرده اند؟؟ بی خیالش می شوم و دست آخر یک قرص ریزاتریپتان –سلام و درود به ارواح طیبه سازنده اش- مشکل را حل می کند...

از سر کار که برمی گردم می خوابم روی تخت و پتو را تا خرخره می کشم بالا. سرم که بهتر می شود یلدا را صدا می زنم و می گویم برود لپ تاپم را بیاورد، روشن کند، فلشم را هم از توی جیب پالتویم در بیاورد و به آن متصل کند، آماده که شد آن را بگذارد بالای تخت، مرا ببوسد و از اتاق برود بیرون. سر و صدا هم نکند که اصلا اعصاب ندارم...! تمام مدتی هم که دارد لپ تاپ را آماده می کند با اخم نگاهش می کنم. صورتم را می برم جلو. همان طور که با اخم به هم چشم غره می رویم مرا می بوسد. خنده ای می کند و از اتاق می رود بیرون... قبل از رفتن می گوید:"راستی کاردستی نقشه که برام درست کردی تو کلاس اول شد..." خوشحال می شوم و بالاخره لبخند می زنم...

کار دستی نقشه اش یک چیز محشری از آب در آمد! پدرش قرار بود ببردش وسیله بخرند که طبق معمول نیامد! دلم طاقت غصه خوردنش را نداشت. بابا رفت برایمان یونولیت پیدا کرد. نقشه را رویش کشیدم. مناطق کوهستانی را با چند رنگ قهوه ای که ساخته بودم با گواش رنگ کردیم. سایه روشن قشنگی از آب در آمد. یک قسمت هایی را برجسته کردیم و بعد پودر قهوه روی کوه ها الک کردیم که مخملی شود. آخر دست هم نواحی تبریز و چهارمحال را آرد پاشیدیم که کوه هایش برفی باشد! روی سبزهای نزدیک دریا اکلیل سبز ریختیم. و برای دریاها و دریاچه ها هم پارافین آب کردیم با چند رنگ آبی تیره و روشن که بعد از خشک شدن موج های قشنگی ساخت... یک نقشه برجسته! نتیجه کار واقعا حرفه ای و زیبا شد. خیلی هم بهمان خوش گذشت. کلا کاردستی های یلدا برای من زنگ تفریح خوبی است. خودش هم دختر مهربان نرم ملایم عزیز من است. خیلی خوب با هم تا می کنیم...

هر چند جبران نقش پدر و مادر سخت است ولی من و مامان و بابا همه تلاشمان را می کنیم. نمی دانم پیش مشاورش از من چه گفته که مشاور گفته به عمه ات بگو بیاید مدرسه یا زنگ بزند. کارش دارم... با این مشغله زیاد، وقت مدرسه رفتن ندارم. تصمیم می گیرم زنگ بزنم. صبح یکشنبه که از خواب بیدار می شوم در دستشویی را که باز می کنم یک کاغذ تا شده از لای در می افتد پایین:"عمه تو رو خدا امروز بیا مدرسه. خانم مشاورمون می خواد ببیندت... قربانت... یلدا" خنده ام می گیرد. ساعت 10 مرخصی ساعتی می گیرم می روم مدرسه. از شادی بال در می آورد و مگر ما وظیفه ای جز شاد کردن عزیزانمان هم داریم؟!

یلدا روز به روز بیشتر دختر کوچک من می شود. روز به روز بیشتر احساس می کنم بچه ای دارم. کم کم دارد در تمام تصمیم های آینده ام جا باز می کند. هر روز بیشتر و بیشتر همه چیزهای خوب دنیا را برایش می خواهم. هر روز کمی بیشتر بغلش می کنم. کمی بیشتر می بوسمش. در تیم اسکیت سرعتی انتخاب شده. با مامان و بابا برایش اسکیت سرعتی می خریم و جایزه اولین آهنگ پیانویی که زده است یک ساعت و انگشتر بچگانه ست دریافت می کند. موقع رانندگی بغل دستم می نشیند و برایم دنده عوض می کند. شب ها با هم زبان می خوانیم و کلمات جدید را روی نرم افزار جعبه لایتنر موبایلش وارد می کنیم. استخر می رویم. می رقصیم. من می زنم و او می خواند. تایپ ده انگشتی تمرین می کنیم و راجع به مسائل مدرسه اش حرف می زنیم... شب ها که از سر کار برمی گردم با دست های کوچولوی بی زورش ماساژم می دهد و دکمه های مانتوام را برایم باز می کند... و شما را به خدا، قبول کنید که داشتن همچین گوهر گرانبهایی در خانه واقعا غنیمت است!

امروز آمده برایش رضایت نامه بنویسم که از طرف مدرسه برود اردو. رضایتنامه را می نویسم و موقع تحویل دادن می خوابانمش روی مبل و دست های سردم را می گذارم روی شکمش. صدای جیغ و خنده اش بلند می شود. می گویم که حق اعتراض ندارد و بالاخره او هم باید به زعم خودش گرم و سرد روزگار را بچشد! ((: بعد فشارش می دهم و می گویم: "اینم فشارهای زندگی... یه ذره تحمل کنی تموم می شه." مامان و بابا می خندند. بلندش می کنم و می گویم:"حالام برو چایی های زندگیو بیار تا رضایتنامتو بهت بدم."

این بچه به تنهایی کافیست تا حال مرا خوب کند... ^_^

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۱
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۰:۱۳
رها .