شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

از آخرین پستی که گذاشته ام تا امروز یک ماهی می گذرد. یک ماهی که در آن به کیف پولم دستبرد زده شد، کلاس شنایم تمام شد، کلاس فرانسه ام را علی الحساب تعطیل کردم و بعد کلی غصه اش را خوردم، تصمیم گرفتم تخصص امسال شرکت کنم! جزوه هایم از تهران رسید، دو هفته درس خواندم، فهمیدم امتحان از آبان به مرداد!!! تغییر زمان داده، جزوه ها را گذاشتم زیر تختم...! زنگ زدم به یکی از داروخانه هایی که شیفت عصرش را می رفتم و گفتم دیگر نمی توانم سرکار بروم، از آن طرف کلاس بدنسازی ثبت نام کردم و یک کتاب آموزش شطرنج خریدم که از دستم نمی افتد و 29ام هم امتحان MHLE دارم... دایم هم این جمله از کتاب "چشم هایش" جلوی چشمم است که " نمی دانید وقتی شوق آفرینش در شما هست ولی استعداد و پشتکار ندارید چطور یاس و ناامیدی در لابه لای وجود شما می خزد و لانه می گیرد... "

 یک ماهی که دیدم توی این خراب شده (اداره و بیمارستان) هر کسی که فکرش را بکنید از ما خواستگاری کرد جز آن احمقی که باید! حتی یکی از دوستان نزدیکش! و ما که مطمینیم ایشان در جریان نیست، الان کارمان شده اینکه توی تلگرام با دوستانمان بحث و بررسی کنیم که آیا برویم تحت عناوینی همچون "تحقیق" و "پرس و جو" ماجرا را به ایشان بگوییم بلکه هم دلمان خنک شود هم ایشان به خودش بیاید یا نه!؟

 محض رضای خدا یک اتفاق خوب نمی افتد... یک خبر خوب نمی رسد...

از آن طرف زهرا –همان دوستی که قبلا گفتم تومور مغزی داشت- مدت ها بود گوشیش را خاموش کرده بود و هر وقت گوشیش را خاموش می کند در بهترین حالت یعنی حالش خوب نیست و در بدترین حالت افسردگی اش برگشته! و متاسفانه این بار بدترین حالت بود. دیروز تلفنی با مادرش صبحت کردم. گفت قرار است فردا دوباره ببریمش بیمارستان روان بستری اش کنیم. طفلی هق هق می زد و می گفت دخترم بدبخت شد... و من با سر و وضع کثیف وسط اسباب کشی منزل خواهرم کز کرده بودم روی تخت و به این فکر می کردم "واقعا زندگی همین بود؟!"

توی

ی اسباب کشی مامان زمین خورد و دستش مو برداشت. شب رفتیم بیمارستان عکس بگیریم. عکس را بردم خانم دکتر ببیند بی آنکه خودم را معرفی کنم. من با همان 3 واحد آناتومی که تازه دو فصلش را هم نخوانده رفتم سر جلسه امتحان، ترک و شکستگی را دیدم و تشخیص دادم آن وقت خانم دکتر انگار دارد سوزن نخ می کند! کلی به عکس خیره شد و این طرف و آن طرفش کرد، آخرش هم گفت چیزی مشخص نیست! خوب عکس نگرفته! :/ از آن طرف شیطونه هی توی گوش ما می خواند که "بزن له و پهش کن، تلافی همه رو سر همین یکی خالی کن!" ما هم یکی دوبار به شیطان لعنت فرستاده چندتا نفس عمیق کشیدیم و تا خانم دکتر بیشتر از این مسرورمان نکرده عکس را برداشته با حداکثر سرعت بیمارستان را ترک کردیم و سپردیم که خواهر جان در اسرع وقت بیاید خودش فکری به حال مامان بکند... شدیدا نیازمند یک اتفاق خوبم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۶
رها .