شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

مسافرت دوبی اولش واسم در حدی نبود که حس کنم دارم می رم خارج از کشور. یه جورایی حسم این بود که یه نوک پا می ریم دوبی و برمی گردیم و حقیقتا وقتی رفتیم تازه متوجه شدم که چقدر با چیزی که مد نظر من بود تفاوت داشت! دوبی واقعا یه شهر پیشرفته و صنعتی و مدرنه. البته اینم هست که توریستا رو جاهای خوب شهر می برن و مسلما ما فقط یه وجهه از شهرو دیدیم. ولی همون یه وجهه اش واقعا دیدنی بود. یعنی به یه بار رفتن و دیدنش می ارزه. ولی با وجود همه ی اینا و با این که خیلی خوش گذشت من که فکر می کنم دفعه ی اول و آخرم بود که رفتم دوبی  و ارزش دوباره رفتن نداره. شاید دلیل اولش آب و هوای افتضاحشه! من 6 سال هوای شرجی و رطوبت بالا رو تجربه کرده بودم ولی این اصلا یه چیز دیگه بود! یعنی خورشیدش به قصد کشت می تابید! لعنتی خیلی وحشتناک بود. خلاصش این که هممون بلااستثنا آفتاب سوخته شدیم. بعد تو فروشگاه ها فن کولرها با تمام توان داشتند کار می کردند و نتیجه ی اولیه ی سفر این بود که در اثر سرد و گرم شدن زیاد من همون روز دوم سرما خوردم. مشکل بعدی هواش هم غبار بالا بود درحدی که یه روز تو تور گشت شهر، لیدر تور که داشت یکی یکی برجا و بناها رو معرفی می کرد گفت:" این برجی که پشت سر من می بینید هم اسمش فلان هست." بعد ما همه داشتیم دنبال برجه می گشتیم که یه نفر پرسید:"ببخشید کدوم برجو می گید؟!" بعد خود لیدره برگشت پشت سرشو نگاه کرد و با تعجب و خنده گفت:" والله تا دیروز اینجا بود!" یعنی می خوام بگم غبار اینقدر زیاد بود که برج به اون بزرگی رو نمی شد دید!

تو دوبی به ندرت می شه پارک یا فضای سبز دید و کلا خشک خالیه! و تمام جاذبه های بی نظیرش هم دست ساز و صنعتیه. مثلا تو اون گرمای طاقت فرسا پیست اسکی سر پوشیده زدن و مردم پالتو و چکمه پوشیدن رفتن اسکی! یا یه پارک آبی درست کردن به چه بزرگی که با تکنولوژی بالایی که دارن کاری کردن که از شوری آب به حد زیادی کاسته شده و موج مصنوعی درست کردن در حدی که می تونی سرفینگ یا موج سواری کنی! یا یه بازار سرپوشیده دارن به نام ابن بطوطه که واقعا سبک بازارش دیدنیه. یعنی از بیرون که نگاه می کنی 6-7 تا مال بزرگ می بینی که هر کدوم نماد یه کشوره و همه به هم راه داره. اگه اشتباه نکنم یکیش واسه تونس، یکی هند، ایران، چین... بقیه اش هم یادم نمیاد. بعد سقف اینجا رو شبیه آسمون درست کرده بودن و معماری داخل هر کدومشون شبیه معماری همون کشور بود که واقعا ایده ی جالبی بود! عکساش رو هم این پایین می تونید ببینید. یه قسمت شهر هم شبیه ونیز در آورده بودند و بین ساختمونا نهر بود که واقعا چیز فوق العاده ای بود و نکته ی جالبش واسه من این بود که با وجود صنعتی و مدرنیسیته هنوز بافت فولکلور شهرو حفظ کرده بودند و کاملا معلوم بود که اومدی یه کشور عربی. یه جورایی معماری شهر لهجه عربی داشت و این چیزیه که متاسفانه من تو کشور خودمون ندیدم!

امارات یه کشوری متشکل از 6-7 تا شیخ نشین که با هم متحد شدن و دوبی یکی از شهرهای مهم این کشوره که از درآمد نفت امارات هیچ بهره ای نبرده و طبق گفته ی لیدر تور اکثر آسمون خراش ها و برج ها طی 15 سال اخیر ساخته شده که واقعا تعجب برانگیزه! بزرگترین منبع درآمد این شهر از صنعت توریسمه که اونم همش ساختگی و مصنوعیه و تنها منبع طبیعی توریسمش هم بیابون هایی که برداشتن کلی زلم زینبوش (!) کردن و از توش یه سافاری در اومده. من فقط همش در شگفت بودم که اینا هیچی ندارن این جوری توریست جذب می کنن اگه مثل کشور ما بودن چی کار می خواستن بکنن!؟

جونم براتون بگه که بنده به این امید رفتم که قراره اونجا لباس و اینا بخرم ولی همون روز اول متوجه شدم که اصلا امکان پذیر نیست. قیمت لباس تو این کشور سرسام آوره! یعنی من خودمو کشتم و کلی گشتم تهش 4 تا تیشرت خریدم و کل خرید سفر من همون بود. اونم چون لباس با خودم نبرده بودم و مجبور بودم واسه هوای گرم اونجا یه لباس خنک بخرم. یه سری فروشگاه ها هم که تو ماهواره مخصوصا خیلی تبلیغ می کنه هم رفتیم که رسما جنساشون آشغال بود و من همش در عجب بودم چجوری مردم می رن دوبی کلی خرید می کنند! چیزاییش هم که مارک و اصل بود و جنسشون خوب بود تقریبا همش تو ایران هست و من که هر چی دودوتا چهارتا می کردم تهش به این نتیجه می رسیدم که من اگه بخوام این همه پول بدم واسه فلان عطر یا لباس خب چرا بدم عربا بخورن؟ می رم همون سیتی سنتر اصفهان می خرم که حداقل پولم تو کشور خودم خرج شده باشه. تو یه کلام این که دوبی فقط باید رفت و تفریح کرد و اگه جز اون دسته ای هستید که تفریحتون خرید کردنه جای خوبی رو واسه مسافرت انتخاب نکردید و ترکیه صد در صد واستون مقصد بهتریه.

یه جایی که من شدیدا توصیه می کنم تو این کشور برید پارک آبیشه. نگران پوششتون هم نباشید. همه جور آدمی اونجا هست. از خانمایی که بیکینی پوشیدن بگیر تا یه سری که مایوهای پوشیده تر دارن و یه سریا که مثل ما با تیشرت و شلوارک اومده بودن و حتی یه عده که با چادر و پوشیه بودن و کلا دستتون واسه انتخاب لباس خیلی بازه. همچنین شدیدا توصیه می کنم آکواریوم و رقص آبش رو حتما برید ببینید. من که خیلی خوشم اومد. ولی وقتتون رو واسه رفتن رو پالم (همون جزیره مصنوعی که به شکل نخل هست) و دیدن هتل آتلانتیس که در راس اون هست حروم نکنید! چون هر چقدرم بهتون بگن الان شما رو فلان برگ پالم هستید و از عجایبش براتون بگن خودتون اصلا متوجه نمی شید الان کجایید و هیچ جذابیتی نداره مگر این که برید از سطح ماه بهش نگاه کنید یا عکس هوایی بگیرید!!

خلاصه اینکه بد نبود! خوش گذشت... مسلما اگه سرما نمی خوردم خیلی بهتر بود. راستی اینو بگم! تو هتل من و خواهرزادم عسل تو یه اتاق بودیم که اونم همش می رفت پیش مامان و باباش و من تو اتاق تنها بودم. بعد شبا تا نصف شب صدای آهنگ خیلی خیلی بلندی میومد. در حدی که شب ساعت 3 که اینا موسیقیو قطع می کردن من تازه خوابم می برد. نمی دونستمم که صدا از کجاست. بعد یه شب که بعد از شام من زودتر خواستم برگردم تو اتاق، آسانسور یهو طبقه ی اول ایستاد من دیدم یه تابلوی بزرگ نایت کلاب روبه رومه. تا اومد در بسته شه سریع خارج شدم. دیدم 2تا نایت کلابه که دم درهر کدومش از این مردای خیلی بزرگ سیاه پوست هست و از توش خیلی صدا میاد. منم که دفعه اولم بود می رفتم نایت کلاب یکم خودمو جمع و جور کردم و از یارو سیاهه پرسیدم که is it free for everyone? فرمودند اگه تو هتل اقامت دارید بله. بعد سنمو پرسید و منم که هول شدم الکی گفتم 27. البته بعدا که به همسفری هام گفتم گفتن که سن مجاز 21 سال هست. خلاصش اینکه رفتم تو یه آقایی که اونجا گارسون بود اومد منو راهنمایی کرد سر یه میز و صندلیو واسم کشید عقب با یه نگاه مختصر به محیط کاملا می شد فهمید که نایت کلاب هندیاست. کلا تو این کشور هندی خیلی زیاده. هندی و فیلیپینی! همشونم انگلیسیشون عالیه و خیلیهاشون حتی فارسیم بلدند. بعد من همین جوری عین گیجا داشتم دور و برمو نگاه می کردم و تو دلم می گفتم پس نایت کلاب که می گن اینه. جوشم اصلا خانوادگی نبود! چندتا دختر هندی رو سن داشتن رقص که اسمشو نمی شه گذاشت... بیشتر الکی تکون می خوردن که البته اینا از کلاب پول می گیرن. بقیه حضار هم به استثنای من و یه خانم دیگه، آقا بودن و مشروب می خوردند و اینا رو نگاه می کردند. بعد من همین جوریش هم یه نمه ترس برم داشته بود. مخصوصا که نورش کم بودو پر دود بود اونجا و منم تنها بودم که یهو دیدم یه آقای هندی اومد بغل دستم پرسید که اگه اشکال نداره بشینه کنار من! ما هم که همون جوری رو ویبره بودیم اینم که اومد دیگه واقعا داشتم قالب تهی می کردم. انگار جن دیده باشم. بهش گفتم که sorry sir, i`m waiting for my husband! بعد یهو دوتایی به دست بدون حلقه ی من نگاه کردیم و البته یارو از طرز نگاه کردن منم می تونست بفهمه که من ترسیدم و دارم دروغ می گم. خلاصه اینکه پاشدم کیفمو برداشتم و به دو از اونجا اومدم بیرون. یعنی همچین دختر شجاعی هستم من!!! یه مساله ی دیگه هم اینکه آیشواریا رای و سلمان خان و هرتیک روشن فقط مال فیلمان و اصلا فکر نکنید که هندیا همچین آدمای جذابی هستند!!! یعنی متوسط زیبایی چهره ایرانیا بارها از متوسط چهره ی هندی ها زیباتره!

طبقه ی دوم هم اسپا و ماساژ داشت که باز من ترسیدم برم و فقط رفتم دم درش تو رو نگاه کردم و همین که دیدم ماساژورش آقاست بدو بدو رفتم طبقه ی خودمون. البته بعدش که رفتم واسه خواهرم اینا تعریف کردم اونام رفتن یه نگاهی انداختن و گفتن که ماساژور خانم هم داره. کلا توصیه ی مفیدی که در این باره می تونم داشته باشم اینه که همون روز اول که می رید هتل برید خیلی متشخصانه از رسپشن امکانات هتل و هزینه هاش رو بپرسید. من مطمئنم که اونجا کلی چیزای دیگه هم بود که من حتی از وجودشونم خبر هم نداشتم!

یکی دیگه از جذابیتای شهر کشتی های تفریحیش بودن که چندتا خواننده اونجا می خوندند و بزن و برقص خوبی بود و کلا خیلی خوش گذشت. مخصوصا که ما با دوستای خواهرم اینا رفته بودیم که خیلی باحال بودن و کلا کار نکرده نذاشتن اونجا.

خلاصه اینکه نظر بنده این هست که جدا از بحث مالی و اقتصادی که خب بزرگترین عامل محدود کننده ی این گونه سفرهاست، رفتن و دیدن خیلی بهتر از نرفتن و ندیدنه!! مخصوصا که دوبی یه شهر مولتی کالچر هست و خارجی توش زیاده و صرف قرار گرفتن در چنین محیطی تجربه ی خوبی هست. من که خیلی دوست داشتم.

اینم از سفرنامه ی دوبی...

پ.ن: الان خیلی خستم عکسا هم آپلود نمی شه. دراولین فرصت عکسای سفر رو می ذارم.

پ.ن2 : لیلی جون رمز پست قبل رو فرستادم به ایمیلت.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۱
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۲۶
رها .

 اعصاب خط خطیه این روزای من اونقدر نمود بارزی داره که کسی زیاد جرات نمی کنه دور و برم بپلکه! یعنی هر لحظه یک جرقه ی کوچولو کافیه تا یک انفجار بزرگ رخ بده. دلیلشم والله خیلی دور از ذهن نیست. قبلاتر گفتم که پول ریختم واسه ماشین. قسط دومش هم قرار بود اواسط آبان بدم. حالا بماند که روزی چهارهزارتا فحش به خودم می دم که "تو این هیری ویری ماشین خریدنت چی بود؟" مشکل الان چیز دیگه ایه. اونم این که زنگ زدن که ماشینو زودتر تحویل میدن (علتش فکر می کنم واسه هممون واضحه!) و از اون طرف قسط دومم باید زودتر بدیم!؟ خدایا منو بکش از این زندگی راحت شم. من الان 8 تومن از کجا بیارم بریزم تو حلقوم اینا؟! آقا من اصلا ماشین نمی خوام. پولمو پس بدین!

بعد اتفاق بعدی این که خواهرم اینا تصمیم گرفتن یه چند روزی برن مسافرت دوبی. یه تعارفیم به من کردند که بیا با هم بریم. ما هم جو زده نشستیم با خواهر جان یه حساب دودوتا چهارتا کردیم دیدیم که اگه نخوام خیلی خرید کنم اونجا و ... می تونم باهاشون برم و در نهایت خواهر جان در برابر چشمان گرد شده ی بنده که با شک و تردید به محاسباتش نگاه می کردم، پاسپورت رو رسما از دست بنده ربود و ضمن گفتن "مگه آدم چقدر وقت واسه خوش گذروندن داره؟" از مقابل چشمان پر از تردید بنده محو شد و پاسپورتو برد واسه ویزا. حقیقتش قرارم نبود ویزا اینقدر زود بیاد! ما هم می خواستیم صبر کنیم هوا یکم خنک شه که یهو خواهری اینا تصمیمشون عوض شد تصمیم گرفتن آخر این هفته برن... یعنی همین 5 شنبه که میاد... فردا نه... پس فردا!!! بعد مبادا فکر کنید من یه ذره خوشحال باشم. مخصوصا وقتی خواهر جان فرمودند که دیگه حداقل 300 دلار که باید همرات باشه! اونوقت 300 دلار می شه چقدر؟ بله! یعنی این 1 تومنی که من امروز دادم که واسم دلار بخرن پول نبود، گوشه ای از وجودم بود که جدا شد! بعد نمی دونم چرا همش عصبانی و ناراحتم و فکر می کنم پول ندارم و زود زود اعصابم خط خطی می شه و تازه هر ماه کلی قسطم باید بدم و تازه فهمیدم که قسطای کمک هزینه ی دانشگاهم از این ماه شروع می شه. پول معلم خصوصی فرانسمم ندادم هنوز و نهایتا تا اواسط مهر باید تصویه کنم. 2 تومنم به یه بنده خدایی قرض دادم که به هیچ عنوان روم نمی شه الان ازش پس بگیرم و خلاصه این که به معنای واقعی شیشم گرو هشتمه و همش تصور می کنم که از مسافرت که انشاالله صحیح و سالم برگشتیم هیچ بعید نیست که همون جا تو فرودگاه ماموران زحمتکش نیروی انتظامی بنده رو دستبند به دست اسکورت کنند.

اون ماشینم که حالا حالاها قصد ندارم طرف نمایندگیش آفتابی بشم. چون اگه بخوام به همش با هم فکر کنم دیگه رسما قاطی می کنم.

حالا همه  اینا که تا الان گفتم یه طرف. این رنگ موهامم که رسما بنده رو به "حنا دختری در مزرعه " تبدیل کرده یه طرف. یعنی از قبل که رنگش یه خرده نارنجی شده بود ولی بعد از این که موهامو کراتینه کردم دیگه رسما تبدیل به یک عدد هویج شدم و البته به دلیل مسائل هورمونی الان نمی تونم رنگ موهامو عوض کنم. مساله ی بعدی اینکه از اون شبی که موهای خواهرمو اتو کشیدم یک نقطه در منتها علیه جنوب شرقی کتف چپم درد می کنه. جون من فهمیدین کجا رو می گم؟ خب اگه متوجه شدین بین خودمون بمونه ولی اونجا الان نقطه ضعف منه! دردشم به حدیه که اگه دستمو یهویی بیارم بالا یه تیر کشنده می کشه. بنا به دلایل کاملا نامعلومیم تو این چند روز هی ضرورتی ایجاد می شه که من دست چپمو یهویی بیارم بالا! خیلی هم حساس شدم در حدی که دیشب سر یه مساله ی خیلی خیلی الکی قبل خواب کلی گریه کردم. ( اگه داستان و فیلمایی که داستان غم انگیز دارن و من از همون اول تا آخرش مثل ابر بهار اشک می ریزم رو بذاریم کنار، آخرین باری که سر یه مساله ی واقعی گریه کردم مربوط به چند سال پیش می شه. اینو گفتم که بگم چقدر اوضاع احوال روحیم خرابه.)

راستش من از این که پول ندارم ناراحت هستم ولی ناراحتی بزرگترم چیز دیگه ایه. من مطمئنم با این روحیه و اخلاقیاتی که دارم هرگز پولدار نخواهم شد. اصلا پول دستم میاد یه جوارایی دچار اختلالات مانیک می شم. دست و دلباز... خوشگذرون... و علنا مثل ریگ پول خرج می کنم. برنامه مسافرت می چینم. کنسرت می رم. خرجای خرکی می کنم. خیلیم خوش می گذره و خوبه فقط یه مشکل کوچیکی که این سبک زندگی داره اینه که به قول شاعر "وای اگر از پس امروز بود فردایی...!" خلاصه اینکه علارغم آموزش های عظیم مادر جان بنده به هیچ عنوان عادت به پس انداز کردن ندارم و واسه تا قرون آخر پولم برنامه ریزی می کنم و حتی علاقه به طلا جواهرم ندارم که حداقل تو شرایطی مثل الان بدونم یه کورسوی امیدی هست.

پ.ن: این متن دیروز نوشته شده.

بعدا نوشت» رمز پست بعدی رو هر کسی خواست بگه واسش بفرستم.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۴۲
رها .

اداره ی ما قول بازرسی مشترک و همکاری با نیروی انتظامی و اداره بازرگانی رو داده. منتها برنامه ای که تنظیم شده واسه این بازرسیا رو یا حوصله نداشتن، یا فکر کردن مهم نیست، یا ما مهم نبودیم، یا بازرسیا کشک بود یا چی  رو نمی دونم ولی به هر حال برنامه بازرسیا رو نفرستادن واسه اعضا. بعد امروز یکی از همکارا خیلی ناغافلی زنگ زدن اتاق من که پاشو بریم بازرسی. منم گفتم که "باید برنامه رو می فرستادید و من امروز باید برم MMT و وقت ندارم و اینا..." جونم براتون بگه. ناغافل سگ نهان درون اون آقای اون ور خط یه پارس عجیبی کرد که بنده مو به تنم سیخ شد. یعنی از تو گوشی حرارت میومد بیرون! و عصبانی که "شما کار نمی کنید و می خواین از زیرش در برین و ..." ما هم در کمال متانت و خونسردی گفتیم که "اولا اهمال از خودشون بوده و باید برنامه رو از قبل می فرستادن ثانیا اصلا بازرسی که از اداره ی ما قراره با اینا بره من نیستم و هیچ ربطی به من نداره و ثالثا اگرم ربط داشته من همین الان عدم تمایلم به همکاریو اعلام می کنم!" و به این شکل ما هم سگ درونمون رو که البته خیلی رام تر از مال اونا بود ول کردیم وسط میدون! ولی بعدش که با روابط عمومی صحبت کردیم ایشون در کمال متانت از ما درخواست کردند که امروز که اداره نیرو نداره من همراه اینا برم منتها از بعد از این یکی دیگه رو می فرستند و این شد که بالاخره بنده از خر شیطون پیاده شدم و رفتم که در معیت حضرات انجام وظیفه کنم!

حالا از خیر اتفاقاتی که افتاد و اون پیکانی که تر تر صدا می داد و وقتی توش حرف می زدی از بس تکون می خوردی صدات می لرزید و تو کل مسیر یه فلزی کنار پنجرش داشت زیر گوش من می خورد به یه فلز دیگه و یه بارم تو راه خاموش شد بگذریم.

خلاصه اینکه خیلی حرص خوردم امروز. بعد که برگشتم اداره رفتم پیش رئیس شبکه یه گزارش مختصر از وضعیت صنف مذکور بدم. یه نمه هم آتیشم تند بود که اصلا مگه این کار وظیفه منه و ... یعنی من عاشقشم! من دارم خودمو پر پر می کنم بعد ایشون لم دادن رو صندلی هی صندلی رو می چرخونن و دنبال یه چیزی می گردن که یهو پیداش می کنن: وسط حرف من یه بشقاب با دوتا شیرینی گرفته جلو من می گه: "بخور که هم چاق شی هم جوش بزنی!!!!" طبیعیه که واسه یه لحظه صدا رفت و بنده فقط تصویر داشتم! بعد که از بهت آنی برگشتم، همون طور که آروم یکی برداشتم و گذاشتم تو دهنم گفتم: "ممنون. ولی من نه چاق می شم نه جوش می زنم." بشقابو باز گرفت سمتم گفت: "عه؟؟ پس اون یکیم بردار!" اون یکیم برداشتم که فرمودند: "دستت درد نکنه. امروز زحمت کشیدی. فقط می ری بیرون درو پشت سرت ببیند!"

یعنی تا حالا هیچ کس تو عمرم اینقدر مودبانه بهم نگفته بود گورتو گم کن!!!

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۰
رها .

من یه رگال پر مانتو شلوار دارم. منتها از اونجایی که محیطی که من توش کار می کنم یه محیط دولتی و اداریه خیلی دستم واسه مانور دادن رو تیپ و لباس باز نیست. بعد این مساله به تنهایی یکی از علل نچسب بودن این محیط واسه منه. اینجا هم تیپ همه ی خانما ثابت و مشخصه. مانتو شلوار پارچه ای مشکی با مقنعه همون رنگی. بعضیا که دیگه خیلی منت سر ما می ذارن بعضی وقتا سرمه ای می پوشن که یه تنوعی باشه!! بعد می گن چرا آدم تو این محیط افسرده می شه؟!

منم شب قبل از روز اولی که خواستم برم سر این کار رفتم سر کمد و ناگهان با سوال فلسفی- عرفانی "حالا من فردا چی بپوشم" مواجه شدم و بعد از سه چهار بار زیر و رو کردن همه ی مانتو شلوارها به این نتیجه رسیدم که " ای واااااای... من هییییییچی لباس ندارم :((" خلاصه از اونجا که شب بود و وقت نبود برم بازار واسه خرید تصمیم گرفتم مانتو بنفش تیره رو بپوشم که خیلی تو چشم نباشه. بعد گشتم یه کیف کرمی رنگ که به رنگ کمربند مانتوم میومد باهاش ست کردم و به نظرم اومد همین تیپ با مقنعه و شلوار مشکی خیلی خانمانه و ساده و خوب و مناسبه. منتها قبل خواب یهو زد به سرم رفتم اون لاک بنفشمو آوردم و واسه این که زهر خودمو ریخته باشم دوتا از ناخنامو لاک زدم و گرفتم خوابیدم.

جونم براتون بگه فردا صبش که رفتم سر کار و همکارای محترمو دیدم تازه فهمیدم که بنده با این تیپ و قیافه و موهای رنگ شده شبیه قاشق نشسته می مونم این وسط. اون روزم جرات نکردم برم حراست و کارگزینی مدراکمو بدم و تمام مدت تو اتاق خودم موندم و بیرونم نرفتم. فرداش کمربند مانتوهه که دو رو بود رو از اون وری کردم که خیلی تو چشم نباشه. لاکمم پاک کردم و مثل دخترای خوب با کیف و کفش چرم قهوه ای رفتم اداره، باز همون حسو داشتم. خلاصه این که من تا مدتی پیش همش با همون مانتو بنفشه و یه مانتوی چهارخونه کرمی می رفتم سر کار و راستشو بخواین هر روزم منتظر بودم یکی بهم گیر بده. تا این که بالاخره یه روز سر عقل اومدم با خواهرم رفتیم یه مانتوی سرمه ای تا زیر زانو خریدم که دیگه خیال خودمو بقیه رو راحت کنم. یعنی اینقدر حواسم به رنگ و بلندیش بود دیگه گشادی و اندازه آستینش از دستم در رفت .راستش فکر نمی کردم خیلی مهم باشه. یعنی اون روز اینقدر مانتوهای فوق تنگ پوشیده بودم که این سرمه ایه به نظرم خیلی ایده آل و خوب بود.

خلاصه این که الان دیگه تیپم خیلی عوض شده. خیلی خانمانه و اداری می رم سرکار. فقط از اونجایی که مانتوی سرمه ای خودش به حد کافی تیره هست من دیگه اون شلوار مشکیو رو گذاشتم کنار و باهاش شلوار سفید می پوشم و کیف سفید دست می گیرم. یا با همون شلوار مشکیه می پوشمش بعد اون کیف و کفش قرمزه بهم چشمک می زنن. آستینای مانتوم هم تا سر آرنج هست که البته من سر کار ساق دست می پوشم ولی طبق یک مرض ذاتی و غیر ارادی دائم دارم ساق دستمو می کشم بالا و کلا درگیری دارم باهاش و فقط هر روز که از جلوی در اتاق حراست رد می شم یه آیت الکرسی نذر می کنم و توبه می کنم که برم یه مانتو آدمیزادی واسه اینجا بگیرم که بعد از دو ماه هنوز قسمت نشده.

چی کار کنم خب؟ بابا درسته تیپ و ظاهر واسه آدم شخصیت نمیاره و  خودم بلدم که نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ولی دست خودم نیست به خدا. من تیپم اگه خوب نباشه یعنی دلچسب خودم نباشه اصلا رغبت نمی کنم از خونه بیام بیرون. من حتی تیپ تو خونه ایم هم واسم مهمه و توخونه هم به خودم می رسم. خلاصه این که هنوز همون حس قاشق نشسته که گفتم با منه ولی سعی می کنم خیلی بهش توجه نکنم و تا موقعی که اخطاری چیزی دریافت نکردم با در نظر گرفتن کلیات و شرایط با همون تیپ دلخواه خودم برم سر کار تا روزی که بالاخره یا من یا این حراستیا یکیمون از رو بریم...

باشد که روزی رستگار شویم :))))

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۸
رها .

هفته ی اولی که اومدم اینجا یادمه همش غر می زدم از این که چقدر بیکارم و کاش حداقل می دونستم دارم یه کاری می کنم و ... یعنی من اگه می دونستم اینقدر مستجاب الدعوه هستم حتما یه چیز بهتر از خدا می خواستم که به حول و قوه ی الهی شرایطی فراهم شد که تو این هفته های اخیر تلافی کل اون بیکاری ها یه جا در اومد و وقت سر خاروندن نداشتم! بعد منم که از همون بچگی شهره بودم به حواس جمع! یعنی تو شرایط نرمال و بی استرس هم یه نمه شیرین می زنم دیگه شما فکر کن تو شرایط پرکاری چه دلبری شده بودم!

دیروز عصری قرار بود برم بازرسی داروخونه های حومه ی شهر. بعد اینو از صبح هی داشتم به خودم یادآوری می کردم که یادم نره هماهنگیاشو انجام بدم. چند جای دستمم ضربدر و گل و ستاره و اینا کشیدم که هر کدومش علامت یه چیزی بود که فقط لحظه ای که داشتم می کشیدمشون یادم بود اینا چین وگرنه در طول روز هر بار به اینا نگاه می کردم اولین چیزی که با دیدن این یادآورا به ذهنم می رسید این بود که "نکنه می خوام برم جاییمو تتو کنم؟!"

خلاصه نمی دونم کدوم این شکلا مربوط به بازرسی بود ولی به هر حال سر جمع یادم موند که برم نقلیه یادآوری کنم به راننده که عصری بیاد دنبالم و موقع رفتن هم فرمای مربوط به بازرسی رو برداشتم گذاشتم تو کیفم. باورتون نمی شه که چقدر به خودم افتخار کردم ازاین که اینقدر خوب حواسم به همه جا هست. شاید این چیزا به نظر شما چیز بزرگی نباشه ولی واسه من یه چیزی در حد رد رکورد گینس بود.  

خلاصه اینا رو برداشتم و خوشحال خوشحال اومدم بیرون در اتاقو قفل کردم و همون طور که کارای عصرو تو ذهنم مرور می کردم داشتم از اداره می رفتم بیرون که یادم افتاد مهرمو جا گذاشتم. بدو بدو رفتم پشت در اتاق و تو کیفم دنبال کلید می گشتم و البته می نیافتم! بعد همین جور از پنجره ی در داشتم تو اتاق رو میزو نگاه می کردم ببینم یه موقع جا نذاشته باشم تو اتاق! بعد تازه یادم افتاد این در که اصلا بدون کلید قفل نمی شه! بعد نشستم کل محتویات کیفمو وسط سالن خالی کردم. بعدش یادم افتاد امروز اصلا من کلید نیاوردم و کلید زاپاسو از تو آبدارخونه برداشتم! بعد یهو چراغای مغزم روشن شد. یادم افتاد بعد از قفل کردن در رفتم کلیدو گذاشتم همونجایی که ازش برداشتمش. ولی انگار تو ناخودآگاهم این کارو کرده بودم. حتی یه لحظه شک کردم نکنه این خاطره ی برداشتن و گذاشتن کلید مال امروز نبوده!!! ولی به هر حال رفتم تو آبدارخونه دیدم کلید سر جاشه. خلاصه کلی به خودم افتخار کردم که تونستم با فکر کردن مشکلم رو حل کنم و رفتم تو اتاق مهرو برداشتم.

وسایلمو جمع و جور کردمو از اداره اومدم بیرون همون طور که تو کیفم دنبال سوییچ ماشین می گشتم رفتم تو پارکینگ دیدم "اوا ماشینم نیست!" بعد رفتم یه جای دیگه ی پارکینگ که گاهی ماشینو اونجا پارک می کردم رو هم دیدم و ضربان قلبم داشت می رفت بالا.  بعد یهو همون طور که دستم تو کیف دنیال سوییچ می گشت یهو به کشف قبلیم فکر کردم و این که چرا من امروز از آبدار خونه کلید زاپاس گرفتم...!؟ چون دسته کلیدمو نیاوردم! سوییچم تو همون دسته کلید بود... بعد رد این افکارو گرفتم و با توجه به اینکه من وقتی سوییچ ندارم پس ماشین هم نمی تونستم داشته باشم، یادم افتاد که صبی بابا ماشینو میخواست و من و رسوند و رفت! خلاصه این که باز کلی به خودم افتخار کردم واسه حل دومین مساله ی بزرگ زندگیم و بعد با خیالی آسوده از حواس جمعی که دارم زنگ زدم به بابا که بیاد دنبالم و پیاده راه خروج از اداره رو پیش گرفتم.  

من فعلا برم به کارام برسم.

تا خاطرات و حواس جمعی های بعدی خدانگهدار :))) 

پ.ن. دقت دارید که من دائم دارم غر می زنم. حالا یا از بیکاری یا پرکاری! خودمم هنوز نفهمیدم چمه!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۳۷
رها .

کلاس شنا با یلدا خیلی خوش می گذره. نیم وجب بچه مثه ماهی کوچولوها تو آب دست و پا می زنه. از همه جالبترشم پا دوچرخشه. از بیرون که نگاه کنی یه کله کوچولو می بینی که همین جوری نیشش تا بنا گوش بازه و داره سعی می کنه با دست و پا زدنای شلخته خودشو رو آب نگه داره. هر چیم بهش می گم نخند آب می ره تو دهنت گوش نمی کنه و این طور شد که جلسه ی قبلی کلاس کل مجاری تنفسی و گوارشی بچم یه واکس اساسی خورد!

منم که تو چهارمتری یه آن جو گرفتم و از کناره فاصله گرفتم رفتم وسط! مربی هم بیرون آب بود. بعد همون طوری که من داشتم واسه نجات زندگیم تلاش می کردم و دست و پا می زدم از بیرون داد می زد:"آفرین انرژیت خیلی خوبه... فقط پاهاتو بیشتر به سمت بیرون بده." منم مبادا فکر کنید می رفتم زیر آب، آب می رفت تو حلقما! تشنم بود گفتم چه کاریه برم بوفه! خلاصه یه دل سیر آب خوردم! از اون لحاظ!!

یلدا بهونه گیر شده. موبایل می خواد. مامانم گفته می برمت مشاوره اگه گفت واسش گوشی بگیر می گیرم. منم بهش گفتم اگه بی خیال موبایل بشی تایپ ده انگشتی یادت میدم. این بچه ام که عشقشه بتونه تند تند تایپ کنه. قبول کرد و چند روزه شبانه روز پای لپتاپ داره هی شعر می خونه و تایپشون می کنه. قبلا گفتم که می خوام وسایلشو بیارم بچینم تو یه اتاق. جمعه اتاق کنار اتاق خودمو واسش آماده کردم. قفسه ها رو آوردیم تو. عروسکاشو چیدیم. بعد من هر کیف و پلاستیکی که باز می کردم می دیدم چندتا پاکن از توش می ریزه بیرون. نیم وجبی یه عالمه پاکن داره. منم همشو جمع کردم واسش یه کلکسیون پاکن درست کردم که حالا جز افتخارات بچمه و هر کی میاد خونه حتما باید بره از این کلکسیون دیدن کنه.

خلاصه این که باورم نمی شه من که اینقدر واسه بچه ها بی حوصلم چطور ناغافل اینقدر حوصله دار شدم. نگران شدم. حال روحیش واسم مهم شده. نه این که قبلا مهم نبودا. ولی الان یه جور دیگه شده کلا.

مطلب بعدی این که تو این بحران ماشین و کمپین "ماشین صفر نخرید" من تصمیم گرفتم ماشین بخرم! البته من پول پیشو خیلی وقت پیش ریختم به حسابشون. مال قبل ازاین ماجراها بود. ولی حالا دور از جون همگی مثه سگ پیشیمونم که چرا اینقدر عجله کردم و دنبال کاراشم ببینم می شه برم پولمو پس بگیرم یا نه. پول ماشینم تماما خودم دارم می دم. کلا از بعد فارغ التحصیلیم از بابا هیچی پول نگرفتم و دلم از این می سوزه که من این پولو یه تومن یه تومن رو هم گذاشتم تا بالاخره ده تومن تونستم بدم واسه پول پیش. بعد فکر کردن به این که اگه یه کوچولو... یه کوچولو... صبر کرده بودم می تونستم ارزون تر بخرم جیگرمو آتیش می زنه...فعلا سعی می کنم خیلی به این مساله فکر نکنم. هر چند سه شنبه باید برم در نمایندگیش ببینم چه گلی باید به سرم بگیرم. :-(

یه آقای مهندس "الف" اینجا تو شبکه هست بغابت مذهبی و مال عهد هزار و سیصد و درشکه...! عقایدش مربوط می شه به چند سال بعد از انقراض دایناسورها. یه آدم بسیاااااار سنتی عجیب غریبیه. یه شرکت آرایشی بهداشتی می خواسته پد اپیلاسیون بزنه. بعد این آقای مهندس باید زیر مجوزشو امضا کنه. واقعا هم که ایشون عجیب صلاحیت انجام این کار رو داره!! اومده تو اتاق من می گه: این محصولی که اینا می خوان بزنن چی هست اصن؟ منم همین جوری هاج و واج نگاش می کردم. "پد اپیلاسیونه آقای مهندس. خودش که نوشته." بعد می گه "آره دیدم ولی نمی دونم چی هست؟!" بعد هر چی براش توضیح می دم که واسه اپیلاسیون و کندن مو از ریشه است، گیر داده که "نه خانم دکتر. داری اشتباه می کنی. این که خیلی دردناکه!" فکر کن! یارو از عهد دقیانوس اومده به من با این همه قر و فرم می گه راجع به پد اپیلاسیون اشتباه می کنم! در نهایت کار به جایی کشید که من تو اینترنت نشونش دادم تا دلش آروم گرفت. ولی اعصاب منو پیاده کرد سر این پد اپیلاسیون! واقعا عجیبه واسم! یعنی تو عمرش همچین چیزی نشنیده؟! زنش صورتشو  بند ننداخته که اینقدر واسه ایشون خروج مو از ریشه و درد کشیدن برای حصول زیبایی عجیب بود؟!

خبر بعدی هم این که بنده باید سه شنبه برم فرمانداری در جلسه ای مرتبط با قاچاق کالا حضور داشته باشم. البته قرار بود اون آقای دکتر طرحی که همکار بنده هستند برند که مشکل واسشون پیش اومد و قرار شد من و رئیس شبکه بریم. یکی هم نیست بگه آخه منو چه به فرمانداری؟! یه سری نامه هم واسم آوردن روش نوشته "محرمانه" یا "سری".. بعد اینقدر محرمانن!! اینقدر محرمانن!! که حتی خودمم نفهمیدیم چی توش نوشته! کد داده بود انگار! منم صاف بردمشون پیش رئیس شبکه درخواست ترجمه ی تحت الفظی کردم! حالام عزا گرفتم که فردا برم تو جلسه چی گزارش بدم که خدا خوشش بیاد. از اون طرف اون آقای دکتری که گفتم اومد بعد از این که ماجرای دعوایی که جلسه قبل فرمانداری که ایشون حضور داشتند رو تعریف کرد، بی تعارف گفت "اونجا می ری فکر کن واسه یه عده گوسفند!!! حرف می زنی. هیچ جا هم کوتاه نیا و..." فعلا هم بدجوری رو ویبره ام! خلاصه این که اگه صحیح و سالم از پس انجام این کار براومدم هدف من برای انتخاب شغل بعدیم ریاست جمهوریه انشالله! گفتم که از الان در جریان باشید... :)))   

پ.ن: ای لعنت بر روان کسی که خدمات وبلاگ می خواد بده عرضشو نداره! بزن تختش کن خیالمون راحت شه! اونوقت چرا من عین سریش چسبیدم به این وبلاگو عوضش نمی کنم دیگه الله اعلم! امروز باز سایتش بالا نمیاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۱۰
رها .

یکی از علل کنده شدن من از دنیای بلاگ ها فیس بوک است. جذابیت خاص خودش را دارد. منتها الان نزدیک به 3-4 سال است که بنده اکانت فیس بوک دارم ولی جدا از بحث فیلترینگ و عدم دسترسی به پروکسی کلا هیچ گاه برایم جذابیت خاصی نداشته است. یکهو تبش را می گیرم و بعد هم فروکش می کند.

فیس بوک برای من مثل یک جاده ی زیبا و سرسبز است. پر از چشم اندازهای آشنا. می روی آنجا و کسانی را می بینی که مدت ها بود ازشان خبر نداشتی. یک دستی برای هم تکان می دهید و چند تا لایک برای هم می فرستید و تمام.

تلگرام مثل محله ی آدم است. دست و لایکش که جای خود ولی چهار کلام هم چاق سلامتی می کنی. آدمهایی هستند که هستند ولی دورند. یا دسترسی بهشان سخت است. آدم هایی که به واسطه ی فرستادن چندتا عکس و لینک چند مطلب بهشان پیوند می خوری و گاهی چند کلام هم پاسخ می دهی.

اما وبلاگ برای من چیز دیگری است! وبلاگ خانه ی آدم است. وبلاگ جایی است که تو خود خودت را نشان می دهی و آدم هایی که تو را می خوانند همکلاسی و فک و فامیل و آشنا نیستند که محض ادب جوابت را بدهند. اینجا دل است که به دل سیم کشی شده! آدمها می آیند و درون خودشان را افشا می کنند، نگفته هایشان را می گذارند روی طاقچه و دلتنگی هایشان را لب پنجره و پرده را کنار می زنند تا شاید روابط برخاسته از خطوط تلفن آرامشان کند! اینجا جایی است که دست هایی که تایپ می کنند به واسطه ی آن لینک مستقیم دارند به اعماق دل آدم! و دوستی ها واقعی است. اینجا برای من جایی است که هر چقدر هم از آن دور شوم حتما برخواهم گشت و حداقل دلیل آن نزدیکی من است به خودم... وقتی می نویسم... و نزدیکی من است به دوستان مجازی ام... وقتی می خوانمشان... و می دانم هر جای دنیا که بروم این ها همه با من است. چه ایده ی خوبی بود وبلاگ! و چه تصمیم قشنگی است نوشتن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۱۷
رها .