شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

می دونید در زبان اسپانیولی واژه ای وجود داره به نام ganas... که اگه بخوایم دقیق معناش کنیم می شه گفت "شور زندگی!" چیزی که من مدتیه ازش تهی شدم. شاید مربوط به همین سی سالگی لعنتی باشه. سی سالگی با همه ی تصوراتی که از بچگی ازش داری و وقتی بهش می رسی و می بینی با این تصویر خیالی فاصله داری... خب صادقانه بخوایم بگیم حس خوبی نیست. ولی من تصمیم گرفتم این شور رو دوباره به زندگیم برگردونم. تصمیم گرفتم واسه اتفاقای کوچیک ذوق زده بشم و برنامه ریزی کنم و مثلا شب یلدام با بقیه شب ها متفاوت باشه! اینه که به خواهری پیشنهاد دادم تو باغشون مهمانی بگیره و منم کمکش بدم و واسه جمعه شب هم با دوستام یه تور ثبت نام کردیم...

یلدای فامیلی مثل هر مهمانی خانوادگی محترمانه تر و اتو کشیده تر برگذار شد. یه مهمانی حدودا سی نفره که هر کسی یه خوراکی همراهش آورده بود. نشستیم زیر کرسی. میوه خوردیم. آجیل خوردیم و بعد برنجک و کیک و شام و دسر و ... و کمی قبل از اونکه بترکیم متوقف شدیم! با سنتور و تنبک آواز خوندیم. اونایی که اهلش بودن لبی تر کردن. قلیون کشیدیم و زدیم و رقصیدیم و به خوبی و خوشی تمام شد...

اما مهمانی دوستان... حقیقتش ما یه تور ثبت نام کردیم برای شب بعدش. چیزی که تو آگهی نوشته بود موسیقی زنده بود و حافظ خوانی و آتش بازی و ... که من و چهارتا از دوستام قرار شد بریم. ولی چیزی که در عمل دیدیم یه دیسکوی 500-600 نفری بود که گویا فقط ما چهار پنج تا خبر نداشتیم اون تو چه خبره! بقیه همه آماده و شینیون کرده و لباس مجلسی پوشیده اومده بودن. ولی وااااقعا خوش گذشت...

گروه ما یه گروه 7-8 نفره است که از طریق یه میتینگ زبان با هم آشنا شدیم و خیلی وقته که همدیگرو می شناسیم. 5-6 نفر ازین گروه صمیمی تریم و رابطمون با هم منو یه جورایی منو یاد سریال فرندز میندازه... خلاصه 5 نفری رفتیم تور... از همون اول کار که آذین غرغر می کرد که من نمیام و اینجا قلیون ندارن و بابام گفته حق نداری پاتو جایی بذاری که مشروب و قلیون نباشه و چقدر سر این قضیه ما رو خندوند! بعدم که سر جای نشستن کلی مساله پیش اومد و برای ما 5 تا جا کم اومد و محمد حسین داغ کرد رفت چنان دعوایی باهاشون کرد که اومدن اختصاصی واسه ما 5 تا یه دست میز و صندلی کنار استیج رقص گذاشتن. به عبارتی شدیم گل وسط قالی! 

خلاصه دی جی شروع کرد و ملت اومدن وسط و ما هم کم کم بلند شدیم 5 نفری واسه خودمون یه حلقه کوچیک درست کردیم و رقص که نه... ادا اطوار در میاوردیم! خلاصه تو همین شرایط یونس عزیز ما که کلا به عاشق شدن معروفه :))) اومد به من گفت رو یه دختره کراش داره! ما هم که منتظریم واسه داستان درست کردن! با آذین تصمیم گرفتیم دختره رو واسه یونس ردیف کنیم. هی رفتیم دور دختره پلکیدیم! رفتیم جلوش که یعنی با هم برقصیم و بیاریمش تو گروه و اینا که دیدیم نه بابا سرش گرمه اصلللللاااا محل سگم بهمون نمی ذاره. اون طرفم زهرا و حسین مرده بودن از خنده. هر چیم به این پسره می گفتیم بابا این محل نمی ده یکی دیگه رو انتخاب کن ما حق دوستی رو به جا میاریم این رفیق ما پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین!!! ولی الان می فهمم که واقعا پسر بودن سخته! بری طرف یکی... آیا طرف محل بده؟ آیا نده؟... ریسکه واقعا! یهو سنگ رو یخ می شی :)

یه بحثیم ما قبلا تو گروه زبانمون داشتیم که به نظرتون رابطه دوستانه با کسی که قبلا باهاش تو رابطه بودین و به هم زدین امکان پذیره و خوبه یا نه... محمد حسین بنده خدا اون جلسه یه اشتباهی کرد یکی دو بار وقتی داشت راجع به ex اش صحبت می کرد به جای her گفت him! ما هم که منتظریم یکی همچین سوتی بده. بعدش که اومد تصحیحش کنه من هی سر به سرش گذاشتم که ببین حسین جان! 

-you shouldnt be ashamed of what you are. we totally respect that... just accept it & ...

خلاصه یه همچین بحثی از قبل داشتیم. بعد شب یلدایی هم از اونجا که ما رسما وسط سالن و کنار استیج بودیم چند بار پیش اومد که پسرا حسینو که رو به فضای رقص نشسته بود بلند کردن باهاشون برقصه. حالا حساب کنید چندتا دوست باجنبه! مثل ماها و یه همچین پیشینه ایم داشته باشه... بچه ها حسابی از خجالتش دراومدن...!!!

خلاصه این که خیلی خوش گذشت. بعد از تمام اتفاقایی که این مدت گذشت، بعد از تمام اون چیزی که من اسمشو می ذارم سگ دو  زدن! واسه کار... بیمه... قرارداد... وکیل... استرس چکا... خیلی وقت بود از اون خنده هایی نداشتم که اشکم در بیاد. ازونایی که دلتو می گیری و از طرف خواهش می کنی بس کنه و بعدش گونه هات از شدت خنده درد گرفتن...

حقیقتش من خودم نه آنچنان اهل رقصم. نه مشروب. نه قلیون... سیگار... هیچی! به طرز حال به هم زنی زندگی سالمی دارم. ولی دیشب وقتی می دیدم بیشتر میزها خانوادگیه و حتی سن داراش اهل دلن و اومدن قر می دن... وقتی همه سرشون به خودشون گرم بود و حتی ذره ای من احساس معذب بودن نداشتم... وقتی با دوستام (یه جمع دختر-پسری) اومدیم کلی گفتیم خندیدیم هوای همو داشتیم حال و هوامون عوض شد و خستگی های این چند وقتو در کردیم یه لحظه دلم گرفت! چه آزادی های سطحی و ساده ای رو نداریم! چه ترسای مسخره ای تو دلمون گذاشتن! چقدر سخت گرفتیم... چی می شد اگه هر آخر هفته همچین جاهایی بود که اگر بود هم من مشتری دائمش نبودم. ولی برای اونایی که می خوان...

این پست یه نمه آبدوغ خیاری بود ولی دلم می خواست همچین خاطره خوبی رو ثبت کنم...

از اون خاطره هایی که بعدا یادآوریشم حس خوبی بهم می ده.

راستی! یلدا مبارک!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۰
رها .

من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...

این ها همه درست... ولی نکته ی مهمی که بعدها دریافتم اینست که همیشه ی خدا "نشانه" هایی وجود دارد. نشانه هایی که به ما چراغ خطر نشان می دهند و ما اغلب با خوش خیالی از آن ها عبور می کنیم... با "انشاالله که چیز مهمی نیست" ها... و "هر گلی یه خاری دارده" ها... و چرندیاتی ازین قبیل که جز برای خود فریبی به کار نمی رود. نکنید! ... نکنیم!... با خودمان روراست باشیم...

حقیقتش این است که عمیق تر که نگاه می کنم می بینم در تمام مدت یک سال گذشته در هر تجربه ای که به تلخی یا شادی گذشت نشانه ها به من حقیقت را می گفتند! تمام آنچه در صحنه نمایش آخر بر من روشن شد.. تمام حرف ها و صحبت ها... تنها بیان شفاهی مسائلی بودند که خودم از قبل می دانشتم!

و در نتیجه نکته مهم امروز این که »  اگر می خواهید با سر به زمین نخورید، نشانه ها را جدی بگیرید!

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۵
رها .

مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:

- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم

-الکی میگی

- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست

- خفه شو!

- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!

- یعنی واقعنی؟!!... باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)

خلاصه این که بله دوستان! الحق که:

everyone you see is figting a battle you know nothing about!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۱۸
رها .

می دانید... سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!

به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم... بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت دیگر observe کنم. مثلا همین الان. واقعا نمی دانم. "ناراحتم؟خشمگینم؟ غرورم جریحه دار شده؟... در حال حاضر صحیح ترین واژه ای که می توان انتخاب کرد کدام است؟" حالا اگر همان رهای پیشین بودم آنقدر سرم را به چیزهای دیگر گرم می کردم که امکان فکر کردن به این مساله و تحلیل آن را به کل از خودم سلب می کردم... این که من الان دقیقا مشکلم چیست!

.

.

.

موقع رانندگی یک لحظه به خودم می آیم! اکثر مواقع، هنگام گوش دادن به آهنگ و شعر و ترانه تمرکزم را گذاشته ام روی خوانندگی همزمان خودم، تحریرها، استاکاتو یا پیتزیکاتوی صدا و قدرت آن در حدی که از صدای خوانده بالاتر برود... کمتر پیش آمده به زمان احتمالا زیادی که صرف شده تا تاثیری که باید در من مخاطب بگذارد، آن دریچه ای که احتمالا باید در دنیای من بگشاید و آن حس عمیق یا حتی سطحی که باید ایجاد کند، که این آهنگ دارد چه فضایی را به تصویر می کشد، چه می گوید و ... توجه کنم! همگی این ها را با تمرکز بر روی مسائل فنی از دست داده ام...! که شخصیت من این گونه است. تاکیدم بر مسائل علمی و تکنیکی آنقدر زیاد است که از بخش حسی و هنری باز می مانم! حقیقت این است که در زندگی همیشه این گونه رفتار کرده ام. بخش احساسی زندگی ام را کور کردم و سواد عاطفی ام اغلب برگرفته از تجربیات دوستانم، کتاب و فیلم بود...

و حالا درد دارد! آشنا شدن با احساساتی که گاها غریبه اند... تجربیات شیرینی که می دانی نمی ماند و نمی دانی با آن چه کار کنی! تجربیات تلخی که هنوز خنجر می زند و این احساس نیاز به کامل بودن... بی عیب و نقص بودن... این که رها اشتباه نمی کند! و هر کاری را به نحو احسن به انجام می رساند!

اصلا چه کسی باید به ما حق اشتباه کردن بدهد؟ چه کسی جز خودمان؟! چرا باید اینقدر کامل و بدون نقص باشیم؟ آیا این حس نشات گرفته از چیزی فراتر از نیاز به تایید و قبول خود حقیرمان (!) و برآورده کردن نیازهای غرور سیری ناپذیرمان است؟ که اگر حقیر نبود نیاز به این همه تایید نداشت! عزت نفسمان ما را فارغ از همه ی قضاوت ها و کاستی هایی که از طبیعت انسان برمی آید می پذیرفت و تکریم میکرد... و دوست داشتیم... حتی خود اشتباه کرده مان را!! چرا نباید در اشتباهاتمان خودمان را بپذیریم و تایید کنیم؟

بله! مسئولیت خود و اشتباهاتمان را بپذیریم! از آن فرار نکنیم، مشاهده اش کنیم، جستجو کنیم که زندگی چه درسی قرار است در آن اشتباه به ما بدهد و درسمان را که یاد گرفتیم خودمان را بابت این همه شجاعت برای مواجه شد با کاستی هایمان... با روح عریان ناکاملمان... تحسین کنیم!

و ببوسیم حتی!

و در نهایت خودمان را ببخشیم و یک "فدای سرت" بلند به خودمان بگوییم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۴
رها .

این که در این چند وقت اخیر چه بر من گذشته را تنها خدا می داند. درست موقعی که فکر می کنی زندگی دیگر آنچنان چیزی برای یاد دادن به تو ندارد و احتمالا از هر چیزی یک ذره اش را طی این سی سال تجربه کرده ای ناگهان ضربه های کاری شروع می شود! سبکی دیگر از زندگی واقعی... خارج از توهمات و خواسته های فانتزی... زندگی که دیگران هم در آن نقش پررنگ و حیاتی دارند. هم از نظر اقتصادی و کاری و هم احساسی و عاطفی... و وای از این احساس و عاطفه!

روزهایم روزهای پریشانی است. به "صبر  کردن" آگاهی پیدا کرده ام. باید صبر کرد! اصلا این یکی از آن اصول اساسی زندگی است که یا خودت می آموزی یا زندگی می آموزدت! و چه سخت و تلخ است.

نمی دانم چه کسی این را گفت که "صبر" نام گیاهی است بسیار تلخ و جهت همین تلخی است که فعل صبر کردن را بر مبنای آن ساخته اند. مثل گیاه "عشقه" که گیاهی است که حول گیاه دیگری می پیچد و بالا می رود و "عشق" از آن می آید...

 

ادامه دارد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۲۱
رها .