شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

در مدرسه وقتی برای اولین بار متوجه شدم که زمین گرد است حسی از ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت... حسی مثل غوطه ور شدن میان ناکجاها... به خودم می گفتم کاش زمین مسطح بود! زمین مسطح حسی از اطمینان برایم می آورد. می شد رفت و رفت و رفت و به انتهایش نرسید... و سرم را هوای رفتن بود. رفتم و رفتم و رفتم اما هر چه از خانه دورتر می شدم بیشتر فضایم از تنهایی ها و ترس ها پر می شد و برای اولین بار خوشحال بودم از این که زمین گرد است! تصور قشنگی بود این که از یک طرف دور می شوی و از سمت دیگر نزدیک... خانه مرکز همه چیز بود و من بی آن که خود بدانم همیشه در راه خانه بوده ام... تازگی ها فهمیده ام خانه مکان نیست. حس است. حس امنیت است و آرامش با چاشنی تعلق. حس آشنایی، شناخت، اطمینان و نمی دانم آیا تا به حال به این فکر کرده اید که در این میان تغییر چقدر می تواند وحشتناک باشد؟!  شاید لابه لای شلوغی ها، دلمشغولی ها و تغییرهای این روزها باید بیشتر از این ها مراقب خانه هایمان باشیم... خانه تان سبز   پ.ن: راستی ماه عسل امسال رو از دست ندید: هر روز ساعت ۱۹:۱۰ از شبکه ی ۳ سیما. تکرار صبح روز بعد ساعت ۷:۱۰.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۷:۵۹
رها .
با یک نصیحت بسیار بسیار دوستانه شروع می کنم... بله... هرگز... هرگز برای حمل و نقل بین شهری از سرویس های VIP استفاده نکنید. این ماشین های از نظر من بی مصرف با صندلی های کت و کلفتشان تنها ظاهرشان دلفریب است و به هیچ وجه راحت نیستند و اگر قصد پول خرج کردن دارید به صرفه تر این است که از ماشین های اسکانیا استفاده کنید و دو صندلی کنار هم بخرید. احتمالا مناسب تر هم برایتان در می آید. گواهش هم حال و روز الان من است که بنده که حساسیت بسیار بالایی به داروهای خواب آور دارم، دفعه ی قبل با خوردن 1 قرص دیمن هیدرینات یک کله 12 ساعت خوابیده و روی صندلی اسکانیایی عزیزم پلک هم نزدم ولی این بار حتی با مصرف دو قرص هم فرجی حاصل نشده و الان که این را می نویسم ساعت 3:30 نصف شب روی تک صندلی VIPام دارم جان می کنم. از اوضاع ماشین که بگذریم، یک تفاوت دیگر هم بین سفر این بار با دفعات قبل وجود دارد و آن این که بنده سابقا که به خانه بر می گشتم حکم همان سرباز وظیفه ای را داشتم که بعد از چند ماه به آغوش خانواده برگشته و کلی تحویلمان می گرفتند و همیشه هم کسی می آمد ترمینال دنبالمان. ولی الان کلا این قضیه ی دور بودن و درس و سختی راه و وزن کم کردن ها و ... خز شده و کسی برایمان تره هم خرد نمی کند و عمرا باعث نمی شود که آن طور تحویلمان بگیرند و زنگ زدند گفتند:"بابا صبح جلسه داره، خودت با یه چیزی بیا." که البته کار سختی هم نیست. ولی این روزها قانون دو نیوتن در من بیداد می کند و تمایلم به اینرسی به حدی است که نیروی اعمال شده از خارج باید یک نیروی پدر مادر دار اساسی باشد تا بتواند بر جاذبه ی زمین فائق آمده و کمی تکانمان دهد و از همین الان عزا گرفته ایم که این وسط چیزی نزدیک به 20 متر را تا ایستگاه تاکسی مجبوریم پیاده طی کنیم و با توجه به این که این اواخر سنگین ترین وزنه ای بلند کرده ایم چیزی در حد یک خودکار بوده و بیشترین مسافتی که طی کرده ایم فاصله ی اتاق تا آشپزخانه، ایجاد چنین حالتی زیاد هم عجیب به نظر نمی رسد و صادقانه بگویم فعلا گمانم این است که از سال تولد که بگذریم سن فیزیولوژیک بنده از نظر آمادگی ماهیچه ها و مفاصل چیزی در حدود 60-70 سال باشد! و این واقعا مایه ی آبروریزی است... لذا در چنین شرایطی راه انداختن برنامه ی کوهنوردی و بدن سازی ضروری به نظر می رسد... بحمدالله اینجانب بسیار مستعد افت قند خون –تا حد انتقال به بیمارستان- بوده و روزه داری برای بنده امری مضر تلقی می شود. که البته اگر چنین شرایطی هم نبود بنده موضع مشخصی نسبت به مسائل مذهبی نداشتم و بیشتر از اعتقادات دین دارانه تمایلات اخلاق گرایانه دارم و همین تمایلات حکم می کند که صبح ها بیدار شده برای گرسنه نماندن مادرجانمان هم که شده دم صبحی همراه با ایشان دلی از عزا در آورده، سحری بخوریم. چرا که پدر جان که سال هاست آب پاکی را ریخته اند روی دست همه مان و دین را بوسیدند گذاشتند توی طاقچه ی اتاق. کلا خانواده ی ما در امر مذهب خانواده ی جالبی است... جالب تر از همه برادرم است که پس از ازدواج به عنوان عیدی، پدر خانمش بلیط سفر حج به ایشان هدیه داد. به وضوح به خاطر می آورم که تا مدت ها به خانمش می گفت:"بی خیال... بلیطا رو می فروشیم می ریم ترکیه." ولی در نهایت رودربایستی با خانواده ی همسر کار خود را کرد و برادر بنده حاجی شد! (به این می گویند توفیق اجباری!) و به ناگاه زندگی برادرجان از این رو به آن رو شد! کوچک ترینش این که آهنگ انتظار تلفن همراهش صلوات است!!!!! و اسم اولین فرزندش را "علی" گذاشت که خدا می داند چقدر بحث و دعوا شد و پدر جان قصد روشنگری برادرمان را داشتند که "اسم عربی رو بچه نذار!" و در نهایت قرار شد ما "علی" کوچکمان را "اشکان" صدا کنیم! من حقیقتا نمی دانم چه کسی راست می گوید و چه کسی دروغ... فقط تا درستی چیزی بر من محرز نشود محال است آن را بپذیرم و تنها تلاشم این است که در مقابل اعتقادات جدید جبهه نگیرم. نه اعتقادات دوستانی که از کل دنیا شاید تنها خدا را قبول داشته باشند و نه آن هایی که یکی از معیارهای ازدواجشان این است که همسرشان ولایت مطلقه ی فقیه را قبول داشته باشد!... بگذریم... خدا خودش همه مان را به راه راست هدایت کند... بهترین خبر این روزها هم این که امتحانات بالاخره به پایان رسید و بنده همه را با سرافرازی و نمره هایی که گاها خوابشان را هم نمی دیدم پاس کردم. مشکل پوستی که برایم ایجاد شده بود هم با تمام شدن امتحانات به کلی از بین رفت که خدا را صد هزار مرتبه شکر. زندگی روی خوشش را دارد دوباره نشان می دهد و فردا هم که قرار است با خانواده برای افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی دختر خاله ام که دانشجوی نقاشی است حضور به هم برسانیم! مطمئننا جالب خواهد بود... به این می گویند یک زندگی ایده آل... جای همتان خالیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۲ ، ۲۰:۴۵
رها .
هرگز تا حالا از هول حلیم توی دیگ افتاده اید؟... من افتاده ام! بله! همین چند روز پیش! یا شاید به طور دقیق تر همین اول ترم امسال بود که با همین دست شکسته شده ی خودم انتخاب واحد کردم و بدون توجه به زمان بندی امتحانات هی واحد برداشته و مثل آدم های خوش خیالی که بعد از 7 ترم خودشان را نمی شناسند در جواب همه ی تردید ها به خودم گفتم:"اینو که در طول ترم می خونم... اینم که آسونه... اینم تو فرجه جمعش می کنم... اینم استادش راه میاد... اینم... " یکی هم نبود یکی بخواباند زیر گوشمان که آخر عزیز من! با استناد به کدام سابقه ی درخشان برنامه ریزی اقدام به انجام چنین عملی کرده ای و جناب عالی تا حالا کدام درسی را مثل بچه ی آدم در طول ترم خوانده ای که این دفعه ی دومت باشد؟... ولی امروز پشت این واحدهای کوفتی را به خاک مالیده سه تا از وحشنتاک ترینشان را از سر گذراندیم و الحق و الانصاف کمرشان را شکستیم... و به دنبالش کمر خودمان را هم! بدترین روزهایی امتحانی این چهار سال تحصیل را در سه روز پیش تجربه کردم. "شیمی دارویی 2" خودش به خودی خود درس سنگینی است و اگر زمانی که برای مطالعه در اختیار داری کم باشد بدجور شلم شوربا می شود و با این حساب اگر روز قبل از امتحانش یک امتحان دیگر هم داشته باشی که دیگر هیچ... آدم دوست دارد زمین را گاز بگیرد. حتی اگر آن امتحان دیگر "فرهنگ و تمدن اسلامی" باشد. دو شب گذشته برای من کابوس بودند... دو شب پشت سر هم 3 ساعت در 24 ساعت خوابیدن آن هم نه کاملا پیوسته بدجور تاثیرش را روی سلامت بنده نشان می دهد. هر چند که بنده اساسا آدم استرسی نیستم و طی این چهار سال هم حسابی پوستمان کلفت شده و خلاصه بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم ولی باز حجم بالای مطالب و زمان کم و بی خوابی بدجور آزارم می دهد و جالب این جاست که با وجود تمام همتی که داشته ام، بنده تا کنون موفق نشده ام که یک درسی را کامل بخوانم و سر جلسه ی امتحان بروم و تا الان از همه ی درس ها یکی دو فصلی حذف کردم. بدی دیگرش هم این است که یک سری درس ها مثل قصه ی ها هری پاتر می ماند و هر ترم ورژن جدیدش می آید و تمام شدنی نیست و شیمی دارویی-2 هم که انشالله پاس شود، شیمی دارویی-3 در راه است و این اتیل، متیل، توتوله ها هم چنان ادامه دارد! با خانواده هم که درد دل می کنیم و گاها اعتراضی که پدرمان درآمد و خسته شدیم و ... جوابش تنها در یک جمله خلاصه می شود: "عوضش دکتر می شوی!" و ما هنوز نفهمیدیم که عوض چه چیزی؟! که این دکتر شدن بخورد توی سرمان! من بیست و سه سال دارم! کم نیست!...اوج جوانی و شادی ام الان باید باشد. احساس می کنم اصلا جوانی نکرده ام! تمام عمرم داشتم یاد می گرفتم. تمام عمرم را توی انواع و اقسام کلاس ها گذرانده ام که البته خواست خودم بود و نه اجبار... و تمام عمرم تا الان سعی کرده ام دختر خوب خانواده باشم که البته شاید بد هم نباشد ولی الان تمام حسم این است که بسیاری از زمان هایی که باید به حرف دلم گوش می کردم که ببینم بنده ی خدا چه می خواهد... به قول بابا احتمالا کم و کاستی، چیزی ندارد؟! اعصابش آرام است؟ خدای ناکرده قهر که نکرده؟ و ... را مشغول بالا رفتن از پله های ترقی بوده ام و حالا وقتی مامان حرف تخصص را می زند دلم می خواهد فقط مسیر صحبت را تغییر دهم و دیگر مثل قدیم زمانی که بابا وعده می دهد که برای تخصص می فرستمت فلان جا قند توی دلم آب نمی شود... الان زود است! الان برایش تصمیم نمی گیرم و هرگز سال آخر تحصیلم را که بالاخره بعد از 6 سال قرار است کمی سبک شود و من وقت خوش گذرانی با دوستانم را داشته باشم را با استرس کنکور تخصص نخواهم گذراند. هر چند برای این تصمیم هم زود است. اصلا الان دیگر برای پیشرفت زود است. الان فقط برای شیطنت ها و بیرون رفتن ها و خوشی هایم دارد دیر می شود! احتمالا این تابستان باید در این هوای گرم و شرجی این خطه حسابی از خجالت دلم بیرون بیایم... حتما این کار را خواهم کرد... مامان هم بالاخره به مکه رفت. ما هم که نگران تنهایی پدرمان هستیم هی سر به سر مامان می گذاریم که بابایمان را داری می گذاری به امان خدا و می روی و مامان بنده ی خدا هم که اولین بارش است که در این 36-37 سال زندگی مشترک دست به انجام چنین عمل جسورانه ای زده، با خنده می گوید که نگران نباشیم و خودش برای این چند روز برای بابایمان زن می گیرد! ما هم که خدا را شکر در زمینه ی "رو" چیزی کم نداریم سفارش می دهیم که "پس لطفا یه زن بابای خوشگل واسمون بگیر!"  از آن طرف در این ایام امتحانات به دوستان امید می دادیم که اصلا نگران نتایج نباشید که ما در مکه لینک مستقیم دارم، برایمان دعا می کنند! کلی حرف نگفته روی دلم مانده ولی برای الان بس است و دیگر عرضی نیست جز ابراز شرمندگی بنده از این که حجم عظیم کارهای جمع شده اجازه سر زدن به وبلاگ دوستان عزیز مجازی ام را نمی دهد... به بزرگی خودتان بنده را عفو کنید. انشاالله کمی از فشار کار کم شود حتما به همگی سر خواهم زد. فعلا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۵:۱۳
رها .