شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

اولین روز کاریتان کی بود؟ آن روز را یادتان هست؟ وقتی با استرس وارد محیط جدید شدید و احساس کردید همه ی کارهایتان زیر ذره بین است؟ اصلا شما هم این حس را داشتید؟ من که عجیب این حس را داشتم. هر دو باری که شغلی به من پیشنهاد شد. دفعه ی اولش ترم 1 دانشگاه بودم. شهر غریب و خیابان ها و مردم ناآشنا. به دنبال آشنا شدن با محیط توی خیابان بی هدف قدم می زدم که چشمم به یک آموزشگاه زبان افتاد. رفتم برای تعیین سطح که رئیس آموزشگاه به من پیشنهاد تدریس داد. کاملا آن روز را یادم هست. از خوشحالی اشک توی چشم هایم جمع شد..."فکر کن رها! می تونی کار کنی و مستقل بشی!" و شما نمی دانید این مستقل شدن از همان بچگی چه قندی توی دل من آب می کرد. مخصوصا از نظر اقتصادی... همیشه دوست داشتم دستم توی جیب خودم باشد. قرار شد یک ترم کلاس بگیرم اگر راضی بودند قرارداد ببندیم. همه ی  تلاشم را کردم که بهترینم را ارائه دهم و این کار واقعا انرژی بالایی می خواست. کلا تدریس در کنار ظاهر آرامی که دارد انرژی زیادی از آدم می گیرد. تازه کار اگر باشی بدتر... یک استرس خاصی دارد که قابل توصیف نیست. مخصوصا در کنار درس و دانشگاه زیادی سنگین است.ترم که تمام شد دیگر پشت دستم را داغ گذاشتم. آن تجربه مسلما اولین و آخرین تجربه ی تدریس زبان من بود. این ترم دوباره کرم کار کردن به جانمان افتاد. از قضا این بار هم بسیار ناگهانی کار خودش سراغمان آمد. دوست همکلاسی که بنده را تحت عنوان "خانم دکتر" صدا کرد فهمیدم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است. در پست قبلی توضیح دادم که با بچه ها قرار گذاشته ایم شیفت داروخانه برویم ولی فکر نمی کردم اینقدر زود همه چیز ok شود! صحبت ها خیلی زود انجام شد. آدرس داروخانه را داد و گفت که دوشنبه به عنوان مسئول فنی آنجا باشم... بسم الله الرحمن الرحیم! مسئول فنی کجا بود برادر من؟ چرا اینقدر زود؟ ولی طبق معمول اینجانب در آن لحظه جو زده شده، به سان فرصتی که اگر قدرش را ندانم از دست خواهد رفت، حرف این دوست همکلاسی را روی هوا گرفته و بدون این که به این فکر کنم که آیا از پسش بر می آیم یا نه و این که امتحان داریم و ... سریعا پرسیدم:"چه ساعتی اونجا باشم؟" و بعد از این که همه چیز را قطعی کردم تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! نمی توانید تصور کنید سه روز گذشته چه بر من گذشت... از استرس داشتم خفه می شدم. از شانس خوب ما هر بار هم که برای چک کردن دوز، تداخلات یا ... یک دارو به کتاب مراجعه می کردم با جمله های خفن رو به رو می شدم. حتی قطره آهن... آخر دیگه قطره آهن چیست که آدم از آن بترسد؟! ناگهان چشمم افتاد به این جمله که "مسمومیت با آهن کشنده است!" و ناگهان بنده وسواسی باور نکردنی پیدا کردم روی محاسبه ی دوزاژ داروها...علی الخصوص قطره ها و شربت های اطفال... تفاوت این کار با کاری که ترم 1 قبول کردم در این بود که آنجا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم نهایتا بچه ها خوب درسشان را یاد نمی گرفتند ولی این جا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم یا دارویی را اشتباه رد می کردم یا دوزاژ دارو اشتباه می شد نهایتا بیمار را می کشتم! و من را اینطوری نگاه نکنید. من دلم قد یک بنجشک (گنجشک) است. زود دست و دلم می لرزد و مسائل اخلاقی دست و پایم را می بندد. از آن طرف خانواده که استرس بنده را می دیدند به جای حمایت از اینجانب و دلداری دادن فقط آدم را انگولک می کردند که "زنگ بزن بگو نمیام... تو مگه مشکل مالی داری؟!" ما هم که مخصوصا در این مورد خاص سرمان می رفت قولمان نمی رفت... بالاخره ما هم غروری داریم. گفته ایم می رویم یعنی می رویم! دوشنبه صبح کلاس نداشتیم. سریع یک لیوان چای شیرین خوردم و بعد مریم از زیر قرآن ردم کرد و با سلام و صلوات روانه شدم. هنوز از در خانه خارج نشده بودم که آیدا اس ام اس داد و اولین روز کاری ام را تبریک گفت... مامان زنگ زد و این بار کلی اعتماد به نفس داد. باز مریم اس ام اس داد... بندگان خدا همه استرس داشتند. تا شهر مقصد 1 ساعت راه بود. توی دلم رخت می شستند... دلم آشوب بود. فقط دعا می کردم که به خیر بگذرد. از ذکر جزئیات بگذریم... داروخانه که رسیدم سریع روپوش سفیدم را پوشیدم. دوباره از شانس خوب ما اولین نسخه ای که آمد بغایت بدخط بود. نسخه را توی دستم گرفته بودم و دستم به وضوح می لرزید. با ماشاالله-انشاالله نسخه را پیچیدم و در این میان نزدیک بود یکی دو تا شیشه ی شربت را هم بشکنم و از آنجا که مطمئن نبودم که درست است یا نه به مریض گفتم نسخه را حتما به پزشکش نشان دهد! یکی دو مریض را این طور رد کردم. بعد دیدم این طور که نمی شود! "قاطع باش رها! بالاخره تو این چهارسال یک چیزهایی یاد گرفتی...مریض بنده خدا چه گناهی دارد که تو دوباره بفرستیش پیش دکتر!" سعی کردم مطمئن تر رفتار کنم. کم کم دستم کم تر می لرزید و بیشتر حضور ذهن داشتم... یکی دو ساعت آخر شروع کردم با بیماران صحبت کردن و نحوه ی مصرف دارو و عوارض احتمالی اش را اگر می دانستم می گفتم و در نهایت توصیه های مربوط به داروساز که متاسفانه در کشور ما انجام نمی شود ولی قاعدتا باید به بیمار گفت. مشکل این داروخانه این بود که در جایی بود که بیماران اغلب برای استفاده از خدمات ارزان درمانگاه از روستاها می آمدند. جدا از این که خیلی لهجه داشتند و من اغلب نیاز به مترجم داشتم، بعضی هایشان بسیار فقیر بودند. از سر و وضعشان هم می شد این را فهمید و برای این که ارزانتر پایشان حساب شود خیلی هایشان بدون نسخه می آمدند، مشکلشان را می گفتند و دارو می خواستند. البته خیلی هایش را می شد جواب داد ولی چند مورد پیش آمد که از حیطه ی سواد اینجانب خارج بود و ارجاعشان دادم به پزشک که کلی هم طلبکار بودند که "مگه تو دکتر اینجا نیستی؟" بعد هم که توضیح می دادم "بنده دکتر داروسازم نه پزشک" غرغر کرده خارج می شدند. خلاصه این که تجربه ی جالبی بود. آنقدرها که فکر می کردم سوالاتشان تخصصی نبود و البته داروخانه ی خلوتی هم بود. ساعت 12 که شیفت چهارساعته ی اینجانب تمام شد انگار یک بار سنگینی را از دوشم برداشتند. احساس سبکی می کردم. حقوق امروزم را به سان کارگران روز مزد همان موقع دادند. توی یک پاکت نامه ی مهر شده و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دل توی دلم نبود ببینم چقدر درونش هست. توی تاکسی که نشستم با عجله بازش کردم. 45000 تومان! اولین حقوق داروسازی ام را گرفتم! باورتان نمی شود چقدر ذوق کردم. مطمئننا آدم باید اولین حقوقش را برای عزیزانش خرج کند. باید برای مامان بابا خواهرم و مریم یک چیزی هر چند ناقابل بخرم... زنگ زدم به مادرم و او هم کلی ذوق کرد و تبریک گفت.هنوز توی تاکسی بودم که خواهرم هم زنگ زد و من همه چیز را از چشم قرمز شده ی آن خانم تا دو بسته سیلدنافیلدی که یک آقای بغایت پیر می خواست تعریف کردم... ظهر که مریم را به ساندویچ مهمان می کنم دستانم را نشانش می دهم و به خنده می گویم "دیگه داریم نون بازومونو می خوریم. با همین دستام کار کردم و زحمت کشیدم." پوست نوک انگشانم که با سیم ویولون ساییده شده و پوستش کنده شده را نشانم میدهد و می گوید:" آخی اینقدر زحمت کشیدی دستاتم پینه بسته!" و بعد بلند بلند می خندیم... اولین روز کاری گذشت... ولی مبادا فکر کنید که اگر دوباره پیشنهاد کاری به بنده شود با استرس کم تری سر کار خواهم رفت! تا اطلاع ثانوی همین آش است و همین کاسه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۷
رها .
دو هفته فشار روانی مداوم شاید هر انسانی را از حیطه ی صبر در برابر ناملایمات خارج کند! فارماکوگنوزی برای من یکی از زهرماری ترین دروسیست که طی این چهارسال تجربه کرده ام. برای یک امتحان 11 جلسه ای دو هفته ی تمام وقت گذاشتم! البته در این که بنده در درس هایی با این حجم از حفظیات که هیچ گونه ادراک ذهنی و فهم مطلبی را برنمی تابد رسما شیرین می زنم هیچ شکی نیست، ولی بدتر از همه زمانیست که ببینی استاد از اراجیفی که گفته امتحان نگرفته! که البته چیز جدیدی هم نیست و اوضاع زمانی بدتر می شود که بعد از ظهر چنین روزی کارآموزی داروخانه داشته باشی تا ساعت 8 شب و فردایش امتحان عملی فارماسیوتیکس به سبک تخم مرغ شانسی! به این صورت که یک کاغذ از بین کاغذهای ریخته شده روی میز برمی داری و با توجه به فرمولاسیون می روی داروی خواسته شده را می سازی و فقط خدا باید رحم کند که یک فرمولاسیون کوفتی به آدم نیفتد! دومین امتحان را که دادیم یک حرکت فرهنگی مثل خریدن روزنامه می توانست برای من که روزنامه خوان نیستم احساساتم را تا اوج قله های علم و ادب بالا ببرد! روزنامه را سایبان چشم هایم می کنم و با مریم-همخانه ام- روانه ی منزل می شویم. آدم از گیر و دار امتحانات که در می آید انگار دنیا دوباره روی خوش نشان می دهد ولی این بار بخت یاری نکرد. یک موتور سوار ناشی بود که به کاهدان زده بود. موضوع در حقیقت مربوط به مریم بود ولی من مثل آدم هایی که به ناموسشان توهین شده باشد خودم را وارد ماجرا کردم. بماند که چه شد و چه کرد ولی من ناگهان زمانی به خودم آمدم که دیدم وسط خیابان دارم سرش داد و هوار می کنم. خودم اصلا متوجه نشدم که صدایم چقدر بلند است ولی آنقدر بود که کسی که ترک موتور نشسته بود زد روی دوش جلویی و گفت:"بی خیال برو... طرف دیونست!" شده در زندگی احساس کنید توانایی خفه کردن کسی را دارید؟ حسی است که من دیروز داشتم. کاملا خودم را مستعد قتل می دیدم و دوست داشتم زیر پاهایم لهش کنم و یک چنگال فرو کنم توی گلویش... خیلی کارهای دیگر هم دوست داشتم بکنم که الان رویم نمی شود بگویم. می ترسم پیش خودتان فکر کنید که من آدم خشنی هستم... ولی به جای تمام کارهایی که دوست داشتم فقط در جواب این جمله که "حیف که دختری" پاسخ دادم "حیف که تو هم مرد نیستی". عجبا!!! این ها دیگر چگونه ملتی هستند که حتی اگر قصد زدن کیف کسی را داشته باشند یا اذیت کردنش را یا... و طرف اعتراض کند اینقدر زبانشان دراز است. ولی خدا را شکر فرد مذکور زود تار و مار شد و از انظار مخفی گشت! این از اتفاق دیروز... امروز صبح نوبت مریم بود که گرد و خاک کند! "مرد روزهای سخت" را یادتان هست؟ سال پیش یک پستی در وصف محاسنش حرام کردم. یارو فکر کرده بنده لَلـه اش هستم و ابدا بدش نمی آید اگر امکانش هست کارش را روی دوش آدم بیندازد یا در مسائلی که به وی مربوط است اصلا به روی مبارک نیاورد که باید او هم کاری انجام دهد یا با زرنگی تمام کار بچه ها را بدزدد! بله این لفظیست که من به خودم اجازه می دهم استفاده کنم! و این کار را آنقدر با پررویی تمام انجام می دهد که آدم ناخواسته وی را محق می داند... ما هم که بی اعصاب...! ماجرا از این قرار بود که آقای همکلاسی که به نوعی بومی اینجاست و با داروخانه ها زدوبند دارد قول داده تابستان که اینجاییم برایمان شیفت پیدا کند و به جایش ما هم الان که آخر ترم است کمک کنیم هیچ داروخانه ای را جواب نکند تا رویش حساب کنند و هماهنگ می کنیم که شیفت های داروخانه را چه طور تقسیم کنیم که غیبت هایمان جوری نباشد که هیچ کداممان درسی را حذف شویم. خلاصه این که مسئله ایست کاملا شخصی بین من، مریم و این دوست همکلاسی  و من نمی دانم چه ربطی به این مرت... [بیب!] دارد که هر موقع می بیند ما داریم با این آقای همکلاسی صحبت می کنیم نخود می شود آن وسط و یا این بار سعی می کند کار بنده را بقاپد!... کار من را!!! باورتان می شود؟ از مادر زاده نشده کسی که حق مرا بخورد! و حتی به خودش زحمت نمی دهد که از پشت خنجر بزند... درست از رو به رو...eye to eye! و این اولین بارش نیست. دم دوستان هم گرم که به وی اجازه ی ابراز وجود نداده دمش را چیدند ولی بیشتر از همه دم مریم گرم که با شعار "من اینو سر جاش می نشونم!" وی را توی راهرو صدا زده و رک و روراست به وی گفت که" من اینو کاملا خلاف ادب می دونم که ما هر موقع هر جایی داریم با یه نفر صحبت می کنیم شما سریعا خودتونو می رسونید اونجا و تازه نظر هم می دید..." و کلا طی یک مکالمه ی 3 دقیقه ای ایشان را به گونه ای با خاک یکسان کرد که فرد مذکور برای ادامه ی مسیرش به هر خراب شده ای که می رفت نیاز داشت دو نفر زیر بازوانش را بگیرند! مریم که با آن قیافه ی عصبانی اش برمی گردد و کنارم می نشیند آرام در گوشش می گویم:"هاپ هاپ!" نگاهم می کند و ناگهان می خندد... "ولی دمت گرم...دیر یا زود یکی باید این کارو می کرد." ولی حالا احساس بهتری دارم. شاید وجود چنین آدم هایی لازم بود تا ما جایی احساسات منفی درونیمان را بیرون بریزیم! ولی انصافا کمی دلم برای آن مرد روزهای سخت سوخت... بنده خدا اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت. به گمانم اگر چاره داشت باقی مسیر را روی زمین می خزید ولی اصلا خیال نکنید که تمام این حرف ها باعث شد معذرت خواهی کند! اصلا معذرت خواهی اش بخورد توی سرش. دوباره دارم به آن چنگالی که گفتم نیاز پیدا می کنم! روزگار دارد روز به روز جری ترمان می کند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۵۹
رها .
حکایتی شده این تمدید کردن دفترچه ی بیمه. برای تمدید باید استعلام می شد از اصفهان. دفعه ی اول با اینترنت این کار انجام شد یک ربع زمان برد. دفعه ی دوم گفتند "فکس کردیم برو 2-3 روز دیگر بیا." دفعه ی سوم کار به اداره ی پست کشید. باز یک هفته معطل شدیم...  با این حساب خیلی دور از ذهن نخواهد بود اگر این بار با چنین جمله ای مواجه شویم که "چاپار تو راست... هنوز نرسیده!" همین طور عقب گرد بزنیم احتمالا تا چند سال آینده می رسیم به همان تکنولوژی های سال هزار و سیصد و درشکه! کسی به فریادمان برسد لطفا!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۹:۱۴
رها .
یک مسمویت غذایی ساده بود با کمی افت فشار خون... ولی گویا از دانشگاه که برمی گشتیم آیدا را زیادی نگران کرده بود. حتی نگران این که رها با این حالش ممکن است نتواند برای خودش غذا درست کند.(ای جانم آیدا... تو عزیز دلمی) همخانه ی محترمه، مریم عزیزم هم آخر هفته را رفته تهران و خلاصه ماییم و نوای بی نوایی! این است که آیدا بعد از رسیدن به خانه ناغافل تصمیم می گیرد برایم ناهار بیاورد و این همه راه را می کوبد می آید در خانمان. حالا رها کجاست؟! یک متوکلوپیرامید خورده و در تختخواب گرم و نرمش کابوس می بیند که جلوی دانشگاه سوار تاکسی شده و دارد دزدیده می شود! رها آنقدر سرش به فرار از تاکسی گرم است که برای هیچ کاری وقت ندارد و هر چه صدای زنگ آیفون را می شنود به روی مبارک نمی آورد چون حالش خیلی بد است و یک عده مافیایی دارند می دزدنش و جانش در خطر است و فکر می کند که همسایه ی طبقه ی پایین است که دوباره کلیدش را جا گذاشته و آیفون هم خراب است و رها باید چادر چاقچور کند توی این باران برود در را باز کند و سرش دارد منفجر می شود و اصلا به رها چه که این ها هوش و حواس ندارند... بروند زنگ صاحب خانه را بزنند! رها با خودش تصمیم می گیرد که همین که از خواب بیدار شد برود با همسایه ی طبقه ی پایین دعوا کند... رها حالش خوب نیست...تب دارد و حوصله ندارد... بنده ی خدا دوست پسر هم ندارد که گوش به زنگ تلفنش باشد. رها خیلی گناه دارد... با مامانش هم که امروز صحبت کرده و احتمال این که مامان اینقدر زود دوباره زنگ بزند هم رقم قابل توجهی نیست... و اصلا در این شرایطی که جانش در خطر است یک تلفن چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ پس سرش را می کند زیر پتو و به هشدارها هیچ پاسخی نمی دهد... نه مثل این که این ها دست بردار نیستند. آمده اند تو در خانه اش را می زنند. رها با عصبانیت بلند می شود. می رود که در را باز کند که ناگهان در خودش باز می شود و صاحب خانه تقریبا پرت می شود تو! رها سر جایش خشکش می زند و در جواب صاحب خانه که "چطوری دخترم؟" همین طور که با آن موهای ژولیده وسط هال ایستاده دستش را می گیرد به کاناپه تا پخش زمین نشود و می گوید:"خوبم!" بعد صاحب خانه تعریف می کند که آیدا طفلی بعد از آن 18 باری که به جز تلفن منزل به موبایل اینجانب زنگ زده و کفش هایم را هم جلوی در دیده  و با آن حالی که من امروز سر کلاس داشته ام و بعد از آن 45 دقیقه ای که پشت در خانه هی زنگ زده و هی جواب نگرفته، مطمئن شده که بنده درون خانه تلف شده ام و هیچ کسی هم نیست که به فریادم برسد این است که بعد از همه ی آن در زدن هایی که کابوس ظهرم را بر هم می زد با مریم تلفنی تصمیم گرفته اند که احتمالا قبل از تماس با اورژانس و آمدن آمبولانس و آتش نشانی، دست به دامان صاحب خانه شوند... و حالا رها کلی خجالت می کشد.خجالت رها وقتی بیشتر شد که دید آیدا دو ظرف پلو و دو ظرف دیگر یکی فسنجان و یکی سوپ مریض پسند آورده... رها حتی رویش نمی شود برایشان توضیح بدهد. رها از همسایه شان پروا که ۸ ماهه باردار است و نگران شده هم خجالت می کشد. دوباره از آیدا هم... از صاحب خانه هم... آنقدر که می خواهد برود از همسایه ی طبقه ی پایین که به سان خروس بی محل هر وقت و بی وقتی می کشاندش دم در هم به خاطر همه ی آن فحش هایی که توی دلش به وی و آبا و اجدادش داده عذر خواهی کند... ولی رها همچنان حالش خوب نیست... تب دارد و حوصله ندارد... حالا رها حتی بیشتر از قبل گناه دارد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۴۱
رها .