شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

گوش کنید و لذت ببرید ^_^

متن و ترجمه در ادامه مطلب...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۰
رها .

شاید دوستت دارم همین باشد...

که من وقتی تو را می بینم با همه غریب می شوم

حتی در گوشه اتاق با کسی شبیه خودم در آینه

 

شاید دوستت دارم همین باشد

که من وقتی تو را ندارم 

چوب حراج می زنم بر تمام دارم هایم از بی کسی

 

شاید دوستت دارم همین باشد

که وقتی تو را ندارم از زمین هم متنفر می شوم

و احساس می کنم که تنها تویی که می توانی مرا عاشق کنی

 

چیزی بگو

مرا شیفته کلماتی کن که هرگز نمی گویی

اگر زحمتی نیست بگو که نباید بترسم

و نباید بلرزد دلم

و اگر اشک به چشمانم بیاید می روی از هوش

 

این ها را بگو لطفا!

حتی اگر شوخی کوچکی هستند برای تو

چرا که من مانند کودکی هایم انگار

قایق کاغذی به آب انداخته ام با دوست داشتن تو

 

قایقی که با رسیدن به اولین پیچ

جوی را تا ته غرق خواهد کرد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۰:۱۷
رها .

کفش های قبلی که سر کار می پوشیدم یه نیم بوت ساده قهوه ای رنگ بود، وقتی راه می رفتم یه نمه صدای تق تق می داد. بعد از درمانگاه صدام کردند گفتند کفشت صدا می ده. بهشون می گم "من که همش نشسته ام، اینجام که بخش بستری نیست که بگی مریض اذیت می شه. حالا گیرم تو این مسیر که من می رم تا پانسیون یه ذره صدا بده! چه اشکالی داره؟" فرمودند:"جلب توجه می کنه!!!" دلم می خواست سرمو یه جایی بکوبم. ولی به جاش خیلی رام و سر به زیر رفتم یه جفت کفش چرم مشکی با کفی نرم خریدم که تق تق نکنه. روز اولی که پوشیدم اومدم درمانگاه همین که از در اومدم تو و پامو رو سرامیکای کف سالن گذاشتم دیدم یا ابالفضل این دیگه چه مدلشه؟! یعنی تا خود داروخانه با هر قدمی که من برمی داشتم این کفشه خیلی بلند و با اعتماد به نفس تمام می گفت:"جیر... جیر..." نمی دونم من حساس شدم یا صدای جیر جیر این کفشه واقعا این قدر فاجعه است! به هر حال به صدای این یکی گیر بدن، دیگه یه چیزی بهشون می گم... (عصبانی(

--------------------------------------------------

یه خانمه هست سرطان داره. فکر کنم قبلا راجع بهش نوشتم. من خیلی ناراحتش بودم. گهگاه در حد توان یه کمکی هم بهش می کردم. این دفعه اومد کلی با شرمندگی گفت می خواد وام بگیره ضامن می خواد. گفتم "باشه من ضامنت می شم. برو ازشون بپرس چه مدارکی احتیاجه." از بانک زنگ زدن که "اول باید بیای اینجا حساب باز کنی... بعد فلان کنی و تو حسابت اینقدر باشه و ..." منم رک و پوست کنده بهشون گفتم نه وقتشو دارم و نه حال و حوصله این کارا رو. این خانم بدجوری لنگ پوله. می خوایم مشکلش حل شه. اگر می خواین که میام از همون حسابی که دارم چک می ذارم وگرنه من اعصاب این کارا رو ندارم..." تهشم به کارمند بانک گفتم که "مگه کل پولی که ایشون قراره بگیره چقدر هست اصلا؟ شما نگرانش نباشید اگر قسطاش عقب افتاد ضامن منم دیگه، بهم خبر بدید خودم یه فکری براش می کنم." خلاصه آخر اونام دلشون واسه این خانم سوخت یا هر چی بالاخره اینکه قبول کردند و ایشون وام گرفت. حالا نمی دونم بانکیه از این صحبت آخر من برداشت دیگه کرده حرفی به خانمه زده یا خود خانمه تصمیم گرفته پیام بده که دفترچه قسطش آمادست و اگه برام بیاره قسطاشو پرداخت می کنم یا نه...!!!

حقیقتا هنوز که هنوزه بهش فکر می کنم حالت تشنج بهم دست می ده!

خواهش می کنم کسی نصیحت نکنه که آدم واسه کسی که نمی شناسه ضامن نمی شه. این مدت به حد کافی ازین حرفا شنیدم! این خانم واسه آزمایش سالیانه اش احتیاج داشت و من از همون اولم پی اینکه ایشون ممکنه نتونه قسطاشو پرداخت کنه رو به تنم مالیده بودم. مبلغ وام هم زیاد نبود. ولی چیزی که سوپرایزم کرد این بود که ایشون خیلی رک و پوست کنده پیشنهاد بده که تشریف بیارن دفترچه قسط رو تقدیم کنند!!! یه جورایی به نظرم در دیزی بازه حیای گربه کجاست؟!

--------------------------------------------------

نکته بعدی که بی ربط به مورد قبلی نیست هم این که این خانم که اوضاع احوالشو می دونم و واقعا احتیاج داره و انقدر زندگیش چاله چوله داره که هر چند تایید نمی کنم ولی برام قابل درکه که به هر راه نجاتی که می بینه چنگ بندازه، ولی خیلیا هستند اینا بی پول نیستند، نیازهاشون متفاوته! یعنی انقدر از اینا دیدم که دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد ندارم. مسئول بسیج شبکه که الان دیگه رفته خیلی خانم دست به خیری بود. خیلی وقتام میومد اتاق من واسه استراحت و چای و صحبت و اینا... واسه همین مراجعینش راه اتاق منو خوب بلد بودند. الانم که رفته فکر می کنند این امامزاده هنوز حاجت می ده! چند ماه پیش یه خانمه اومده می گه:"بچم کم خونه... خیلی حالش بده. دکتر گفته پسته بخوره! پول ندارم واسش پسته بخرم!" می گم:"حالا اشکال نداره، قرص آهن بهش بدید. بسته ای 300 تومنه... بهترم هست. زودتر درمان می شه." می فرمایند "آخه نمی خوام بهش دارو بدم. قرصی بارش بیارم!" یعنی فقط در بهت فرو رفتم که الان مثلا ایشون توقع داره من براش پسته بخرم؟؟ یا به یه جایی معرفیش کنم که بهش پول بدن بره پسته بخره؟؟؟؟ آخرین باری که خود من پسته خوردم کی بوده؟!!

می تونم بهتون اطمینان بدم که این خانم از اون مدل ساده ها نبود که مثلا فکر می کنند چون دکتر گفته دیگه حجته و حتما باید بچش پسته بخوره. اتفاقا با کمی صحبت متوجه شدم خیلی خوبم می فهمه داره چی کار می کنه... جسارتا همینان که باعث می شن حس کمک به همنوع در دیگران از بیخ و بن نابود بشه. مسلما هیچ آدم عاقلی از این که بدونه داره ازش سواستفاده می شه خوشحال نخواهد شد! حالا شاید خودتون تجربه های مشابه داشتید ولی جا داره دوباره بگم که مردم شهر بهوشید که خیلی ها نیازمند نیستند! نیازهاشون متفاوته... 

----------------------------------------------------------------

جواب گزینش اومد. بحمدالله پذیرفته شدیم و فردا می رویم برای انعقاد قرارداد ^_^

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۹
رها .

شب است و توی تاکسی هستم. دختر عمو زنگ می زند و بعد از سلام و احوال پرسی ها:"مریمو که می شناسی؟" می پرسم:" نه... کی هست؟"، -"زن فلانی..." –" آها... نه نمی شناسم ولی با شوهرش و برادرش دوستم. چطور؟"

این را که می گویم راننده از توی آینه یک نگاه بدی به من می اندازد و دختر خاله برمی گردد از صندلی جلو چشم غره می رود. خنده ام می گیرد. احساس می کنم جو سنگین است و هر آن ممکن است یکی داد بزند"مگر خودت برادر و پدر نداری؟" ((((: خدا رو شکر می کنم که زود رسیدیم و سریع پیاده می شوم.

FYI: مریم دوست دختر عمویم است و شوهرش مسئول پشتیبانی نرم افزار دارویی است که در داروخانه استفاده می کنیم و تمام وقتی که توی داروخانه است داریم سر این سیستم جدیدشان یا با هم کل کل می کنیم یا دعوا! برادرش هم مسئول کارگزینی بیمارستان است و بنده هر وقت برای برگه پاس یا مرخصی می روم اتاقش یک نیم ساعتی می نشینم گپی بزنیم و چای بخوریم و برای هم کتاب الکترونیک بفرستیم. پدرش هم که مسئول امور عمومی است و تقریبا همه کاره ی شبکه...

حالا برادر مریم مرا جهت امر خیر به دوستش معرفی کرده. خواهرش به دختر عمویم گفته عکس مرا برایشان بفرستد و دختر عمو زنگ زده بود اجازه بگیرد و ما هم گفتیم هرگز!

این ها همه مربوط به دیشب بود. امروز هم صبح تا ظهر شبکه بودم. سر ظهری هم از این خراب شده رفتم آن یکی خراب شده! (کلا این روزها خیلی به محل های کاری ام ارادت دارم!) ناهارم را توی همان خراب شده دوم خوردم و لحظه شماری می کردم 8 شود بروم خانه. شامم را سر ساعت 8:30 می خورم و جواب سوال های سر میز را از فرط خستگی با حرکت سر آن هم فقط در دو جهت بالا و پایین می دهم. شامم که تمام می شود همان طور که سرم را کج گرفته ام می گویم "خدایا شکرت بالاخره سیر شدم..." و بعد ساده لوحانه و با نوعی شادی کودکانه با صدای خجالتی آرامی به بقیه می گویم "بخوابیم دیگه؟" و مامان و بابا و یلدا می زنند زیر خنده...

باز طبق روال توی تختم دراز می کشم و net surfing می کنم. با آیدای عزیزم چت می کنم. راجع به فلانی می پرسد. می گویم:"دکش کردم." می گوید:"قربون اخلاق سگت بشم" می گویم:"پرورده مکتبتونیم استاد!" و مثل همیشه حرف می زنیم و غر می زنیم و در ذکر مصائب زندگی حیوانی-هر چه می خواهید اسمش را بگذارید ولی قدر مسلم آنکه انسانی نیست!- که برای خودمان ساخته ایم می گوید:" اصولا خاک بر سرمون"... می گردم بزرگترین استیکر لایکی که می توانم برایش می فرستم...

خیر سرمان قرار است بخوابیم که باز برادر مریم پیام می دهد که "اجازه بده شمارتو بدم مادرش بهت زنگ بزنه." نمی دانم منی که تکلیفم برایم مشخص است چرا می گویم "باشه اشکالی نداره..." تنها چیزی که توقع ندارم هم این که مادرش تندی زنگ بزند! اولش کمی دودلم که جواب بدهم یا نه ولی در نهایت جواب می دهم. کمی از اوضاع زندگیشان تعریف می کند و بعد سوال ها شروع می شود. اولین سوالی که می پرسد:"شما نماز و روزتو انجام می دی؟" یک زنگ خطری توی گوشم صدا می کند. از پاسخ دادن طفره می روم و بحث را می کشم به آنجا که ببخشید من ازدواج های سنتی رو نمی پسندم و... بعد هم می گویم "اجازه بدید راجع به مسائل شخصی با خود پسرتون صحبت کنم." ولی چیزی که اصلا توقع ندارم این است که بگوید"چشم الان گوشی رو می دم بهش!" متعجب می شوم و خنده ام می گیرد در نهایت می گویم "باشه از نظر من مشکلی نداره..." خلاصه این که نیم ساعتی هم با شازده که طفل معصوم صدایش هم کمی می لرزید صحبت کردم و همان طور که حدس می زدم خیییییییلی مذهبی بودند. من هم راست و حسینی هر چه که بود از خودم و خانواده ام را شرح دادم و بعد هم که دیدم طرف در محظور گیر کرده گفتم:"فکر می کنم بد نباشه شما هم یکم راجع به این تفاوت ها بیشتر فکر کنید و بعد تصمیم بگیرید." که ایشان هم استقبال کرد. خداحافظی کردیم و تمام...

بعد هم می روم و برای مامان تعریف می کنم. مامان هم طبق روال همیشه بنده را دعوا می کند که "زرتی گفتی نه؟؟؟!!!" می گویم :"نه مامان جان... زرتی نگفتم! خودش منصرف شد!" می گوید "با این چیزهایی که تو گفتی باید هم می شد! حالا اگه طرف واقعا آدم خوبی باشه، نمی میری که بخاطرش یک لچک بندازی سرت!" و باز بحث و جدل ها شروع می شود. می گویم "چرا می میرم!" و بعد سعی می کنم برای مامان جا بیندازم که از دیدگاه این ها علی و دانیال و پسر دایی/عمو/عمه ها نامحرمند! یعنی من باید از شوهر خواهرم و احتمالا برادر شوهرهای آینده رو بگیرم! وقتی می گوید خیلی مقید است یعنی دور از ذهن نخواهد بود که صبح ها بنده را برای نماز صبح بیدار کند... من برای رضایت هیچ کس به چیزی که نیستم تظاهر نمی کنم. پدرش در نیروی هوایی ارتش است. فکر کن چنین شخصیتی با بابا یک بحث ساده سیاسی بکند! این ها همه اشکال است و در چیزی کمتر از 20 دقیقه مشخص شد...

ولی در کل مامان معتقد است این طورها که من فکر می کنم هم نیست و من اشتباه کردم انقدر رک حرف زدم و حالا به بابا می گوییم با بابایش بحث سیاسی نکند. کلا مامان در یک دنیای خیالی عجیب غریبی زندگی می کند. به نظر بنده که مسائل عقیدتی خیلی خیلی مهم است و قرار هم نیست کسی نقش بازی کند! نه من، نه بابا و نه خودش... همینیم که هستیم. یک کلامش را هم حاضر نیستم چیزی که نیستم را بگویم. منتی هم به سر کسی نیست. به خودم لطف می کنم. چون بخواهی نخواهی گند دروغ هایی که می گویی درخواهد آمد و بنده هم ارزش خودم را بالاتر از آن می دانم که خودم را با این کارها به کسی قالب کنم! و اصلا مگر این ها کی هستند که ما بخواهیم این طور تورشان کنیم؟

حالا هم عصبانی ام. از دست مامان با این طرز برخوردش و از دست خودم که یک لحظه به کار خودم شک کردم و پشیمان شدم. آخرش هم استرس گرفتم که مبادا این حرف هایی که من به این آقا زدم به گوش پدر مریم برسد و از آنجا درز کند به هسته گزینش که در این صورت فاتحه ام خوانده است... ببینید خدا وکیلی نصف شبی از کجا به کجا رسیدم! کار و خستگی و زندگی کوفتی خودم کم است، هر چند وقت یک بار هم یکی قدم رنجه کرده منورترش می کند...

پ.ن: نصف شبی همین که آپ کردیم زده حاضرین در سایت 8 نفر! یا سایت بیان ما را گرفته یا این که مگر شماها نصف شبی خواب ندارید؟!!!

بعدا نوشت: ضمنا مریم دوست دخترٍ عمویم نیست! مریم دوستِ دختر عمویم است! ;)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۸
رها .

به نظر بنده دوران ایدئولوژی سر آمده! منظور بنده از ایدئولوژی مجموعه‌ای است از باورها و ایده‌ها که به عنوان مرجعِ توجیه اعمال، رفتار و انتظارات افراد عمل می‌کند. حالا این ایدئولوژی می خواهد در غالب –یسم ها (که البته در جامعه ما کمتر دیده می شود.) باشد و یا مذهب (که از قضا بسیار به آن مبتلاییم). برای درک این مساله هم در درجه اول باید آنقدر جرات داشته باشیم که بتوانیم برهنگی این حقیقت را نظاره کنیم!

دکتر فرهنگ هلاکویی عزیز مثال جالبی در این زمینه دارد که به زیبایی هر چه تمام تر مساله را بیان می کند: فرض کنید شما یک مرغی دارید که می خواهید آن را نوش جان کنید. برای این کار شما دو راه پیش رو دارید. اول آن که مرغ را همین طوری با تمام پر و بال و آت و آشغال هایش بریزید داخل قابلمه و دوم این که بنشینید سر فرصت اول پرهایش را جدا کنید بعد اعضایش را... حسابی بشوریدش. اضافاتش را خارج کنید و آنچه باقی می ماند را پخته، میل بفرمایید. یعنی کاری که هر انسان متمدن امروزی انجام می دهد!

ببینید عزیزان من... اعتقاد به تمامیت یک ایدئولوژی حالا چه مارکسیسم یا لیبرالیسم یا هر چه چیز دیگر یعنی همان مرغ را با آت و آشغال هایش میل کردن و به دنبال آن ارائه توجیه و استدلال برای پذیرفتن چیزی که قلب و روح و روان شما ذاتا آن را پس می زند! و این یعنی خود را به دردسر انداختن و دائما با خود در تضاد بودن.

حالا در مورد مذهب هم همین است. به طرف می گویی "خب خانم عزیز... شمایی که انقدر مسلمانی از نظرتان اکی است اگر همسر محترم زوجه دیگری که حق مسلمش است اختیار کند؟" و اینجاست که استدلال ها شروع می شود که در دوران پیامبر چون ملت شهید می شده اند تعداد زنان فلان شده و همه آن هایی که خودتان بهتر از من می دانید. بعد باز برای آدم سمجی مثل بنده این سوال پیش می آید که اگر این طور است چرا در سوره نسا گفته شده "شما مردان مسلمان می توانید..." این مردان مسلمان یعنی هر مرد مسلمانی و به زمان یا مکان خاصی اشاره ندارد. مگر مرد شما مسلمان نیست؟!

من خودم می دانم که این حرف ها یعنی سرک کشیدن در کار تقدسات و مثل هر امر مقدس و غیرقابل شک و شبهه از دیدگاه بسیاری مردم، رگ غیرت ها را متورم می کند و طرف قبل از این که عقل و منطقش کار کند احساساتش برانگیخته می شود که "ای مردم بیایید یکی دارد عرش خدا را می لرزاند!" ضمنا این که بنده خودم زمانی "سجاده نشین باوقاری بودم" و این چیزهایی که خیلی ها می خواهند برای ارشادمان انجام دهند که از شانس فلان فلان شده ما وظیفه ای هم هست بر گردن ایشان، را خودمان از بریم!

من در تقابل با مذهب بلند نشده ام. کما این که بسیار معتقدم طبق گفته بزرگی که نامش خاطرم نیست، خداوند دو زبان برای گفتگو با ملت دارد. یکی زبان مذهب (که بحث خدای متشخص را عنوان می کند) و دیگری زبان ریاضیات (یا خدای غیر متشخص که قبلا در اینجا راجع به آن نوشته ام) که همان قوانین حاکم بر طبیعت اند... حالا این که چه کسی کدام زبان را انتخاب می کند، دیگر امری شخصی است و در هر حال قابل احترام. ولی در زبان مذهب حواسمان باشد زبان، زبان استعاره هاست. شما از یک داستان مذهبی باید پیام نهفته در آن را درک کنید نه این که آدم گیر بدهید که مثلا حضرت نوح چطور همه حیوانات را یکجا جمع کرده؟ مثلا به پنگوئن ها گفته بیایید سر کانال سوئز آنجا سوارتان می کنم؟! کسی که در چنین داستان غنی که اتفاقا بسیار جذاب و زیبا مسائل زیبای اخلاقی آموزش می دهد به دنبال قوانین طبیعی حاکم بر زندگی باشد راه را بیراهه رفته و از نظر بنده کسی که فکر می کند این داستان ها واو به واو عین واقعیت است و در بیان آن ها از هیچ آرایه هنری و ادبی استفاده نشده است هم همین طور! از طرف دیگر مذهب را درست و به جایش استفاده کنید. بروید آرامشتان را پیدا کنید و اخلاق بیاموزید و در جایی که کاربردی ندارد از آن استفاده نابجا یا به عبارت دیگر سواستفاده نکنید!

برگردیم به همان بحث قبلی... بله همان طور که گفتم دوران ایدئولوژی سر آمده و در عصر روشنگری انسان باید ایده آل گرا باشد. شما مجبور نیستید تمام چیزی را بپذیرید و مجبور نیستید حتما روی آن چیزی که هستید اسم بگذارید و خودتان را به یک مکتبی بچسبانید. هر فکر و اندیشه و نظر خوبی دیدید بپذیرید و آنچه غیرعقلانی و غیر منطقی است را بریزید دور. به عبارت دیگر همان طور که هلاجان گفت مرغتان را اول پاک کنید بعد بخوریدش! در این مسیر توجیه نکنید! پرت و پلا نگویید! توهم نزنید! مواد مصرف نکنید!... چیزی که عقلانی نیست، عقلانی نیست! این دوران و آن دوران هم ندارد! شما بخواهید یا نخواهید در این دوره زندگی می کنید. راه گریزی هم نیست. شما محکوم به این زمان و مکانید. مهم هم نیست که آ/خ.وند مسجد سر کوچه چه می گوید! مهم این است که شما چه فکر می کنید.

التماس تفکر!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۵۳
رها .

یکی از پرستارای درمانگاه عشق زندگی به سبک مزرعه داریه. یه باغ خریده و اونجا کلی حیوون داره. از کبوتر و مرغ و خروس بگیر تا سگ و اسب و ... دیروز یه چیزی تعریف کرد که دلم نیومد ننویسم. می گفت این سگه خیلی بازیگوش و شیطونه. یهو خیلی خرکی می پریده وسط مرغا یا کبوترا و فراریشون می داده. این آقا هم همیشه نگران بوده که مبادا سگه اینا رو شکار کنه تا اونجا که همیشه مجبور بوده ببندتش. بعد یه شب یادش می ره در خونه مرغا رو ببنده. فردا صبح که می ره می بینه 5 تا از مرغا نیستند. بعد می ره می بینه سگه هم زنجیرش باز شده و خلاصه جا تره و بچه نیست! می گفت:" پیش خودم گفتم این سگه تا الان حکم قصاص اینا رو داده... اگه دستم بهش برسه. من همین امروز خودمو از شر این راحت می کنم."

بعد تو همین اوضاع احوالی که خیلی عصبانی وار دنبال سگه می گشته از دور دیده هاپو جان خوابیده یه گوشه. بعد که نزدیک تر می شه می بینه مرغام اونجان! خلاصه کنم سگه دیده مرغا بیرونن انقدر تقلا کرده که زنجیرش باز شده و رفته اینا رو جمع کرده خوابیده روشون که سردشون نشه!!! بعد که این آقا رو می بینه با خوشحالی پا می شه و با پوزه ش مرغا رو هل می ده جلو که یعنی "ایناهاشون..." بعدم خیلی خوشحال در حالی که دمشو تکون می داده باز شروع می کنه وسط این مرغا جست و خیز و بپر بپر کردن. خلاصه این همکارمون می گفت "من این صحنه رو دیدم چشمام پر اشک شد..." بعدم عکس سگشو نشونمون داد.

خب من که همین جوری در حالت طبیعیشم عاشق سگ و گربه ام ولی اینو که شنیدم احساس کردم دلم واسه سگه ضعف رفت. واقعا جای تاسف داره که بعضیا به چنین حیوان خواستنیی می گن نجس!

 

پ.ن: راستی بچه گربهه بود اینجا راجع بهش نوشتم، رفته مبلای مغازه کناری رو چنگ انداخته و پاره کرده. اونم عصبانی شده انداختش تو گونی و پیشولی عزیز ما رو بخشیده به یه بچه که یه مدتی بوده چشمش دنبال این طفل معصوم بوده. گویا یه بارم پیشولیمون برگشته، بابا اینا دیده بودنش... باز این یارو تندی قبل از این که ما وقت کنیم اقدامی بکنیم بچه رو بخشیده به یکی دیگه. این طفلک ما هم خیلی دستی شده بود. نگرانم مبادا از پس خودش برنیاد :"((

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۲۵
رها .

 هنوزم که هنوزه این شعر منو یاد ایام کنکور میندازه.

چسبونده بودمش به دیوار، بالای میز تحریرم... هر وقت سرمو بلند می کردم با هم چشم تو چشم می شدیم... :)

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی

بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است

دل برگذر قافله لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

هوشنگ ابتهاج           

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۵۶
رها .

داروخانه مرکز بهداشت در یک روستای تازه شهر شده، قبلا برای ارائه خدمات دارویی از ما یارانه دریافت می کرد. بعد که جمعیت منطقه و متعاقبا درآمدش بیشتر شد یارانه قطع و مبلغ ناچیزی به عنوان اجاره گرفته می شد. حالا امسال از معاونت به ما گفته اند درخواست ها زیاد است و داروخانه را بگذارید برای مزایده. آن وقت یک احمقی نمی دانم با کدام عقلی مبلغ پیشنهادی اش را زده ماهی 3 میلیون و 200!!! آن هم برای داروخانه ای که تا همین چند وقت پیش -به علت عدم صرفه اقتصادی ارائه خدمت در چنین منطقه ای- یارانه می گرفت!

ما همه همان موقع هم رفتیم توی شوک که این بنده خدا چه فکری کرده و مثل روز روشن است که این کار اصلا منطقی نیست. آن هم با این اوضاع بازپرداخت بیمه ها و ... حالا طرف تازه به حرف ما رسیده. آمده با کلی آه و ناله می گوید "برایم نمی صرفد و دردسرهایش زیاد است و نمی توانم و ... یا مبلغ اجاره را کم کنید و یا لغو قرارداد!" انگار اینجا خانه خاله است! براساس قانون هم برای ما ممکن نیست وسط کاری با مبلغ پایین تر با شخص دیگری قرارداد ببندیم. این احمق هم خون ما را توی شیشه کرده و هم با این تصمیم خرکی اش مبلغ پایه برای مزایده را کلی بالا برده!

یعنی ایشان به معنای واقعی مصداق این عبارت است که "نه خود خورد نه کس دهد/ گّنده کند به سگ دهد..."

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۸
رها .

آدمیزاد موجود عجیب غریبی است. به آب خوردنی به شرایط جدید عادت می کند. به عنوان مثال خودم را عرض می کنم. یک زمانی بود که بنده علاوه بر صبح ها دو روز در هفته عصرها بعد از این که می رفتم خانه و 3 ساعتی را به ناهار و استراحت و ... می گذراندم ساعت 5 دوباره می رفتم سر کار...

این دو روز حسمان این بود که شاخ بز :P می شکنیم! بعد کم کم شرایط تغییر کرد و این 3 ساعت استراحت شد 1 ساعت و روزهای دو شیفت کاریمان هم شد هر روز! یکی دو روزی سخت گذشت و بعد دوباره عادت کردیم تا کار رسید به آنجا که دو روز پیش رفتیم پیش رئیس درمانگاه گفتیم:"آقا ما این 1 ساعت استراحت را نخواستیم. مستقیم از آن اداره میاییم اینجا... عوضش یک روز عصر ما را کلا آف کنید لطفا." و ایشان هم از شانس خوب یا بد ما پذیرفت و این گونه شد که ما رسما از دایره زندگی انسانی خارج شدیم! جالب این که تندی هم به این شرایط عادت کردیم! انگار از اول همین طور بوده! و چقدر خوب که آدم عادت می کند... حالا رسیده ایم به آن مرحله که یک روزی مثل امروز که عصرمان را کاری نداریم برایمان مثل این است که یک تعطیلی اساسی پیش روست و می شود گفت از اول هفته منتظر امروز بودیم و برایش نقشه می کشیدیم.

یکی دوبار هم به ما گفتند اگر صبح ها برویم سر کار چون per case مان بالا می رود می توانیم عصرها نرویم. که خدا لعنت کند دوران طرحی را که هر روز صبح ما را به خودش مشغول می کند و چنین شرایطی را غیرممکن. البته حقیقتش یکی دوبار هم صبح از طرح مرخصی گرفتم و رفتم درمانگاه ولی جو پرسنل شیفت صبح را اصلا و ابدا نپسندیدم...  

من خودم یک جورهایی سر کار اخلاقم داش مشتی است. متوجه شده ام توی جو مردانه راحت ترم مخصوصا که پرسنل مرد اینجا واقعا انسان های سالمی هستند. شوخ طبع و خوش اخلاقند. حد و حدودشان را می دانند. برخلاف خانم های شیفت صبح که در همان یکی دو شیفت به نوعی برای بنده شجره نامه خانوادگی رسم کردند، اینها اصلا سوالات شخصی از آدم نمی پرسند و حرف ها و صحبت هایی که پیش می آید همان جا تمام می شود. کسی پیگیرش نیست و از تویش حرف و حدیثی هم درست نمی شود. نسبت به خانم های شیفت صبح بیشتر در جریان اوضاع احوال اجتماعی-سیاسی پیرامونشان هستند. خوش خوراک اند و از صدقه سر همین ویژگی هر روز عصر یک نفر بقیه را به چیپس و ماست/آب هویج بستنی/ کیک و آبمیوه و ... دعوت می کند و دائم هم راجع به عدس پلو یا درصد آف فلان مغازه یا ...(مسائلی که من واقعا نظری در مورد هیچ کدامشان ندارم) حرف نمی زنند!

مثلا همین دیروز بحث از دهه فجر و 22 بهمن شروع شد بعد رسید به آنجا که یکیشان رفت روی منبر و افاضاتی فرمود که از ذکرشان می گذریم. در پاسخ همان طور که با سر به ایشان اشاره می کنم به بچه ها می گویم:"دیگه از نسل اَنگَزَ، اَنگَزَ بیشتر از اینم نمی شه توقع داشت!" بقیه آن یک ربع عصرانه ما به این گذشت که بچه ها اصرار داشتند شعر مذکور را خوانده و ترجمه کنند! و ما آنقدر خندیدیم که اشک از چشمانمان سرازیر شد. به هر حال اغلب خانم های اینجا کمتر همچین دلقک بازی هایی در می آورند. البته از جامعه ای که در آن بلند خندیدن دختر جلف است بیش از این هم انتظار نمی رود! تازه فکر کنید طرف در جای دولتی هم کار کند و زیر ذره بین حراست هم باشد... ولی ساعات کاری بنده آنقدر زیاد است که اگر کمی فان به آن اضافه نکنم زمان اصلا نمی گذرد. شاید هم تنها دلیل راحت تر بودنم این است که ساعات بیشتری را در کنارشان بوده ام.

به هر حال قصدم اصلا این نیست که این صحبت های چیپ "زن ها این طورند مردها اینطور"، را راه بیندازم. کما این که آقایان با مشکلات اخلاقی و رفتاری هم اینجا کم نداریم. حقیقتش شخصیت من هم آنقدر اجتماعی است که اغلب کم تر جنسیت مخاطبم برایم اهمیت پیدا می کند. از این حرف ها که بگذریم، ولی باز هم خدا را شکر که حداقل اگر قرار است از صبح تا شب سرکار باشیم و به آن خو بگیریم و عادت کنیم، شرایط به گونه باشد که اگر خوش نمی گذرد حداقل بد هم نگذرد!

یعنی روز به روز سطح توقعاتم از زندگی کم تر و کم تر می شود...

  

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۵۹
رها .

در جامعه ای زندگی می کنیم که اگر افراد شاغل را به سه طبقه بالادست-میان دست(!)- فرودست طبقه بندی کنیم ]طبقه بندی من در آوردی است، دنبال لغات علمی نباشید![ می شود گفت که فقط طیف میان دست از نظر اطمینان و ضمانت شغلی اوضاعش نسبتا روبراه است! قشر فرودست که بنده خدا نه قدرت اقتصادی دارد و نه اعمال نفوذ... غالبا نه دیده می شود و نه شنیده! با نسیمی هم جابه جا می شود. در مورد قشر بالادستی هم این طور بگویم که در همین مدت کوتاه کار دو نمونه اش را بنده "به چشم خویشتن دیدم که جانش می رود"!!!

مورد اول دکتر "ف" ریاست بیمارستان بود که صبح آمده بود سر کار و منشی دفترش حکم عزلشان را داده بود دستشان! از آن بدتر دکتر "ع" (رئیس جدید) بود که حرمت همکار و هم صنفش را نگه نداشته از راه نرسیده بدون این که خودش را معرفی کند و ... رفته نشسته توی اتاق ریاست! یک دقیقه خودتان را بگذارید جای دکتر ف: می روید در اتاقتان را باز می کنید می بینید یک نفر نشسته پشت میزتان... واقعا که "تفو بر تو ای چرخ گردون تفو"... محض رضای خدا یک تقدیر و تشکر خشک و خالی هم از ایشان نکردند. بنده خدا با چشم اشکبار از این بیمارستان رفت...

مورد بعدی رئیس شبکه بهداشت خودمان است. این یکی را فکر کنم خیلی خاطرش را می خواستند که از یک روز قبل(!) بهشان اطلاع دادند. بعد هم خیلی ضرب العجلی یک به اصطلاح جشنی گرفتند هم برای تشکر از زحمات چند ساله ایشان و هم استقبال و خوش آمد گویی به رییس جدید. بنده خدا آقای رییس قیافه اش آنقدر به هم ریخته و درب و داغان بود که ما هر لحظه منتظر بودیم بزند زیر گریه و ما که چهار چشمی  ایشان را زیر نظر داشتیم به چشم خودمان دیدیم که چند باری مثل زمانی که آدم اشک هایش را پاک می کند، دستش رفت سمت صورتش. روی سن ایستاده بود و جوایزی که ارگان های مختلف و همکاران آورده بودند را با نارضایتی و بی میلی تمام می گرفت و تندی می داد دست یکی از پرسنل و با یک لبخند اجباری یک تشکر اجباری تر به سبک رفع تکلیف انجام می داد. یکی از همکارها توی گوشم می گوید:"بنده خدا چقدر داغونه." می گویم:"انتظار داری نباشه؟ مثل اینه که بگن تو عروسی ننت برقصی! اسمش جشن و پایکوبیه ولی واسه تو عزاست!"

کاری به این ندارم که این ها اصلا روئسای خوبی بوده اند یا نه (کما این که رئیس بیمارستان الحق و الانصاف کارش خیلی خوب و در مقایسه با رئیس جایگزین معرکه!) ولی این طور ناغافلی آدم ها را عزل و نصب کردن حالا چه وزیر باشند و در ماموریتی در کشورهای خارجه، چه رییس بیمارستان یا شبکه اصلا وضعیت جالبی نیست. آخر چرا نمی آیند از همان اولی که یک جایی را می دهند دست کسی برایش مشخص کنند که چند سال قرار است آنجا باشد تا طرف اولا بداند اینجا ملک پدری اش نیست و این میز و صندلی ها به کسی وفا نمی کند و سر موقع باید تحویل بدهد برود و هم این که برنامه ریزی مدون داشته باشد تا در طی این مثلا 3 سالی که رئیس فلان جاست اثر خوبی از خودش به یادگار بگذارد و مثلا بداند بعد از این مدت ارزشیابی عملکرد دارد و ارتقا یا تنزل ردیفش در محل خدمت جدید را همین ارزشیابی ها تعیین می کنند...

خلاصه مطلب اینکه پیامی که ما از تمامی این مسائل گرفتیم این بود که در کار دولتی و در این سلسله مراتب پایورسالاری حواسمان باشد از طبقه میان دستی خودمان نه بالاتر برویم و نه پایین تر! در کار خصوصی که آدم آقای خودش است برود و هر چه می خواهد کشور گشایی و پیشرفت کند. ولی با این سیستم حاکم سلیقه ای-عشیرتی کار دولتی وعلی الخصوص اداری، شغل و جایگاه فرد مکان خوبی برای پاسخگویی به هر گونه نیازی که رنگ و بویی از جاه طلبی و قدرت گرایی دارد، نخواهد بود!

به هر حال از ما گفتن، هر چند صلاح مملکت خویش خسروان دانند...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۳۰
رها .