شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

یه وقتایی هست می خوای حرف بزنی ولی نمی دونی چی باید بگی. فقط دوست داری حرف بزنی... بنویسی... ولی این ذهن لعنتی کلا قفل کرده. دیگه از آزمایشگاه و موش هاشو و گزارش کارها و کوئیزها و ...  ذهن آدم فراتر نمی ره...بعد کم کم یه سری مسائل واسه آدم عادی می شن... دیگه خودت می مونی و مشکلاتت... دیگه دلت به حال اون دخترکی که یه بچه مریض بغل گرفته و گوشه ی پیاده رو گدایی می کنه نمی سوزه... و اون پسرکی که وسط خیابون به طرز دلخراشی تنبک می زنه و از لابه لای ماشینا رد می شه و کسی بهش اعتنا نمی کنه... و اون خانمه که سر یه سه راه ایستاده گریه می کنه و مردمو قسم می ده و دعا می کنه که بهش کمک کنن... و اون آقاهه که تو خیابون فرهنگ تو پیاده رو سه تار می زنه و یه جعبه کفش واسه پول جلوش گذاشته... و خیلی های دیگه... دیگه حتی زیر زبون غر نمی زنی که:"چقدر این شهر گدا داره!" ... و فکر کردن به این موضوع که یه شب با دوستت چقدر دلتون واسه یه دختر بچه از همین قشر سوخت و دنبالش راه افتادین ببینین کجا می ره و بعد از گذشتن از چند تا کوچه دیدید که جمع متکدیان محترم شهر جمعه و گویا همه با هم آشنان و تو یه کوچه پارتی گرفتن و دارن ساندویچ (!) می خورن!!! دیگه ناراحتت نمی کنه... خیلی راحت چشماتو رو همش می بندی... صورتتو برمی گردونی و طرف دیگه چشمات رو باز می کنی ... و اون خانمه که دماغش شکسته و سر میدون می ایسته و هر دفعه با یه ماشین می ره با یکی دیگه برمی گرده دیگه قلبتو خراش نمی ده... انگار جزئی از میدون شده... و حتی از علنی بودن این موضوع تعجب نمی کنی... و به سادگی خودت وقتی اون اوایل تازه اینا رو می دیدی  و انکار می کردی و می گفتی که "نه حتما من اشتباه فکر می کنم" می خندی... و دلت تنگ می شه واسه اون وقتا که از هیچ کدوم این ها خبر نداشتی... و باز هم چشماتو می بندی... خلاصه کنم... کم کم  مسائلی پیش میان که تو رو از اون دنیای پاکی که می دیدی بیرون می کشن و این می شه که دیگه از این که یکی از دوستای متاهلت میاد واست تعریف می کنه که به یه مرد دیگه علاقه مند شده اصلا تعجب نمی کنی... فقط یکم حالت تهوع بهت دست می ده از این همه گند و کثافتی که اطرافتو گرفته... بعد کبودی های روی تنشو می بینی که دست گل همسر محترمشونه و... و هی دوست داری تمومش کنه...  دوست داری فریاد بزنی که نمی خوای بشنوی و اینا به تو ربطی نداره و ... و خودش بره یه فکری به حال خودش بکنه... بعد با یکی از دوستات می ری بیرون و اون بنده خدا هم بی خبر از این که تو از یه قضیه ای با خبری شروع می کنه آسمون ریسمون بافتن و تو کاملا واست عادیه... بیچاره همش داره یکم دروغ می گه... بی خیال بابا... بعد سعی می کنی به آدمای خوبی که تو این دنیای بی در و پیکر داری فکر کنی... یکیشون که مریضه... یکی دیگه با یه مشکل اساسی رو به رو شده... زنگ زدی با یکی دیگشون حال و احوال کنی می بینی پشت تلفن می زنه زیر گریه... ای بابا... این راهم فایده نداره... من امروز کشف کردم که زندگی من از یک سری قوانین با توابع سینوسی تبعیت می کنه... اول از یه حالت استیبل و پایدار شروع می شه بعد اوج می گیره و طی این دوره کلی به آدم خوش می گذره... بعد دوباره از دامنه ی این شادی کم می شه تا دوباره به همون سطح اولیه برسه و بعد از اون سیر نزولی شروع می شه... و در همین دورانه که حس می کنی از زمین و زمان داره واست میاد... انگار خدا قهرش می گیره... خبرای بد... صحنه های بد... و احساس بدتر از همه ی اینا... تا دومین اکسترمم یا به عبارت دیگه ماکسیمم ناخوشی ها برسه... جایی که من الان هستم... من هستم و انتظار کم شدن ناراحتی هام و شادی های آینده که انتظارمو می کشن... من هستم و ذهنی که باید ریست بشه... یا بره رو استند بای و از همه ی اینا دور شه... من هستم و فایلای مغزی که باید واسه همیشه دیلیتشون کنم...  من و امید به آینده ی نزدیکی که دوباره توش فریاد می زنم:"من خوشبختم...!"                       امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا من دور از آشیانم، سر به آسمانم، بی نصیب و خسته ماندم جدا ز یاران، از بلای طوفان، بال من شکسته از حریم دلم، رفته رنگ هوس درد خود به که گویم، در درون قفس بس که دست قضا، بسته بال مرا روز و شب ز گلویم، ناله خیزد و بس می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۴۸
رها .
داستانی دارد این توی اتوبوس نشستن ها... 4:30 قرار است از ترمینال صفه حرکت کند... تاخیر... تاخیر... و تاخیر... 5:15 حرکت کرده و بعد ترمینال کاوه و باز هم تاخیر و بعد هم ترمینال شاهین شهر! این است که به جای 5 حدودای 6:45 تازه ماشین توی جاده می افتد و از شهر خارج می شود. خودم را به کتاب ها و ... که همراهم است سرگرم می کنم و با یادآوری آخرین باری که با راننده بحثم شد و اعصاب خوردی های بعدی اش و البته فکر کردن به این که انگار هیچ مسافر دیگری عین خیالش هم نیست و فقط منم که دارم جلزو ولز(!) می کنم، تصمیم می گیرم بی خیالی طی کنم و خلاصه همرنگ جماعت می شوم! که می بینم یک صدایی از ته اتوبوس به گوش می رسد... بله!... خدا رو شکر!... بالاخره یک نفر اعتراض کرد که "چرا از اولش نگفتین ساعت حرکت 6:30؟" و بعد صدای راننده که بلند شده:" تو از این موی سفید من خجالت بکش!!!!!! من دیگه عمرمو کردم!!! دروغامو گفتم!!! کارامو کردم!!! رسم رانندگی همینه که باید تمام ترمینالا بریم مسافر بزنیم که کار بندگان خدا راه بیفته!!! دبگه من نه آدمیم که دروغ بگم ، نه کار خلاف بکنم، نه قاچاقچی بشم!!! وظیفه ی من راننده همینه آقا!!! تهران که برسیم ترمینال جنوب هم نگه می دارم!!! ناراحتی پیاده شو!!! " در این فکرم که نقش این واژه ی "قاچاقچی" در جمله چه بود و در پاسخ تنها نقش دستوری اش در ذهنم جان می گیرد! روی دلم مانده که بگویم اگر هدف این قدر خیر است چرا به مسافرین می گوید بیرون ترمینال سوار شوند و به جای بلیط، کرایه را دستی می گیرد؟!!! خلاصه در آخر یکی از مسافرین برای فیصله دادن به این بحث نه چندان دلچسب، پای پدر و مادر و کم کم آبا اجداد و اموات و رفتگان دو طرف دعوی را به موضوع باز کرده و با ذکر چند صلوات و ... مسئله حل شد! نزدیکی های پلیس راه که می رسیم راننده اعلام می کند که:" همه کمربنداشونو ببندند وگرنه پلیس خودتونو جریمه می کنه، کارت ملیتونو می گیره از یارانتون کم می کنه!!!" پیش خودم می گویم که این آقای راننده دیده کنتر که نمی اندازد، کسی هم که چیزی نمی گوید، یک بند خالی می بندد!!! به صندلی ما که می رسد می گویم: - آقا این صندلی ما یه کمربند بیشتر نداره. - خوب پس بده به این خانم که این دم نشسته ببنده، مامور بیاد تو ماشین این صندلی بیشتر دیده می شه.  از قبل که دلم حسابی پر بود... اینجا هم لجم می گیرد از لحن حرف زدنش... کمربند را برای خودم می بندم و می گویم: -         آقا من این کارو نمی کنم چون مامور میاد کارت ملیمو می گیره، جریمه می کنه، از یارانم کم می کنه. صدای خنده ی مسافرین بلند می شود و راننده انگار طلب کار است! با یک لحن خاص که تنها از خودش برمی آید می گوید: -         خانم یکم دلدار باشید. حالا مگه چی شده؟ -         (در حالی که سعی می کنم به اعصابم مسلط باشم) آقا دلدار بودیم که اوضاعمون اینه. اگه هر کی می زد تو سرمون اعتراض می کردیم الان وضعمون این نبود. هنوز در عجبم... از این فرهنگی...ببخشید ... از این بی فرهنگی که جا افتاده ... از این حقی که دائم پایمال می شود... از این که این قدر حق به جانب و با بی شرمی ساکتت می کنند... از این رسم دروغ گویی که دیگر عادی شده و اگر نباشد انگار یک جای کار  می لنگد!...  از این مسیر 12 ساعته که 15 ساعته می شود و 40 نفر مسافر که ... بی خیال...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۱۷
رها .
اگر یک هفته بعد از 13 به در باز هم تعطیل باشد، فرقی ندارد... غروب 13 حال و هوای خاص خودش را دارد.انگار یک چیزی روی دل آدم سنگینی می کند... و همین حس باعث شد بعد از تمام آن خنده ها و سر به سر این و آن گذاشتن هایی که با دختر خاله و دختر عموها داشتم بازهم دلم نخواهد به خانه برگردم و بعد از خداحافظی از جمع دوباره با مامان رفتیم که سری هم به دایی جان بزنیم ولی باز هم در راه بازگشت اوضاع روحی من... همان "حس غریبی که یک مرغ مهاجر دارد"!... پر و بال شکسته و یاد تمام آن درس های نخوانده و امتحانات حذفی و کوئیزها و تحقیق ها و ترجمه ها و گزارش کارها و ... وقتی برگشتیم هم مامان یک پرس و جو از موقعیت جغرافیایی خواهرم داشت و وقتی مطمئن شد که از سفر به سلامتی برگشته اند سریعا آماده باش داد و منزلشان مقصد بعدی سفرهای امروزمان شد. در که بازشد فقط یک لحظه دیدم که خواهرم خودش را تو بغل مامان جا داده و بعد از اون بابا رو بغل کرده و اشکی که در چشم ها حلقه زده...  بغض گلویم را گرفت. فقط 2 هفته دور بودند... ولی کودکانه های خواهرم و دخترانه هایی که هنوز برای مامان و بابا همان است که همیشه بوده و ولو این که مادر شده باشد و 32 ساله و این نگاه پر افتخار مامان و بابا به زندگی و داشته های دخترشان... همه اش قشنگ است... و "عسل" قشنگم که بغل بابایش است و از همان دور شکلک در می آورد و رقص جدیدش را اجرا می کند و هول می دهد و می پرد بغل خاله... و من محکم بغلش می زنم و می چرخانمش و صدای خنده هایش در گوشم می پیچد و بعد دو تایی هی قربان صدقه ی هم می رویم و مرا غرق بوسه می کند... یک حسی به من می گویم عسل چهار ساله ی من از لحاظ شخصیتی خیلی به خاله نزدیک است. امیدوارترین افکارو زیباترین آرزوها را برایش دارم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۰۹:۳۶
رها .
ساعت 9:30 شب است . از چهارراه که بگذری می شود شهر ارواح! آن طرف چهارراه برخلاف این طرفش پشه هم پر نمی زند. این است که با توجه به تجارب قبلی و حرف و سخن هایش زنگ می زنم منزل و درخواست بادی گارد (!) می کنم و مامان هم سریعا آقا داداش را برای اسکورت می فرستد! سوار ماشین که می شوم یادم می افتد ماه پیش که مرا با ماشینش می رساند چقدر ماشینش کثیف بود و قول داده بود تمیزش کند و این بار اصلا قابل توصیف نبود!!! پایم را گرفتم بالا و پاچه ی شلوارم را که پوسته تخمه ها به طرز دلخراشی به آن چسبیده بود را نشانش دادم و گفتم: "خیلی چندشه! تو اصلا یک گونه ی کشف نشده ای! چه جوری دلت میاد توش بشینی؟" جناب برادر هم مثل همیشه شروع کرد دلیل تراشیدن که: "وقت ندارم و ... من همین جوری که هست قبولش دارم ! و ... بعدا راست و ریستش می کنم!" - "آینه بغلش که شکسته، این بغلو که زدی صافکاری می خواد، در طرف راننده که قفل نمی شه، شیشه هاش که مدل برقی- مکانیکیه باید با یه دست کمکش کنی بالا بره...  این زبون بسته دیگه کارش از راست و ریست و تعمیر و ... گذشته. نهایتا شاید بتونی سوییچو بدی روش یه ماشین برات بسازن!" فهمیدم که باز هم خیال تمیز کردن ماشین را ندارد و تمام پیشنهادهای غیرانتفاعی بنده در این زمینه که اجازه دهد خودم ماشین را به کارواش ببرم هم با جواب منفی رو به رو شد... فردا عید است و امروز آخرین پروژه های خانه تکانی و خریدها و بازارهای شلوغ که حسابی خستمان کرد. در همین گیر و دار خانه تکانی چشمم افتاد به ماشین برادر جان که توی حیاط پارک بود. ماشین را برداشتم و به بهانه ی خرید زدم بیرون و مثل سارقی که در صدد دور شدن هر چه سریعتر از محل وقوع جرم است، با حداکثر سرعتی که می توانستم راه کارواش را پیش گرفتم. بماند که حدودا یک ساعت توی صف ماندم و چه قدر هوا سرد بود و ... خلاصه این که ماشین تازه شسته شده را به گوشه ای هدایت کردم و سوییچ را پیچاندم که ماشین را خاموش کنم بروم حساب کنم که دیدم "به به، هر دم از این باغ بری می رسد!"... خاموش نمیشه! چند نفر از آقایان خواستند کمک کنند ماشین را خاموش کنیم که افاقه نکرد. یکی از کارگرها هم به شوخی گفت:" خانم ماشینتون ذوق زده شده، حتما به تمیزی عادت نداره! آخرین بار کی شسته بودینش؟!" توی دلم برای لحظه ای اول مهدی(جناب برادر) و بعد خودم را لعنت می کنم و در جواب فقط می گویم: "ماشین من نیست!" با همان وضع سوییچ خاموش و ماشین روشن، ماشین را از محوطه خارج می کنم و در ذهنم مرور می کنم که الان بهتر است به بابا زنگ بزنم یا به خودش... بابا که الان سرش شلوغ است... خب، به خودش می گویم!... بعد یک بگومگوی احتمالی و جواب های سنجیده ی آتش خاموش کن را در ذهنم مرور می کنم... "اصلا شاید چیزی نگه... ولی شب عیده ماشینشو می خواد! " ... از جلوی چند مکانیکی رد می شوم و یکهو به عقلم می رسد که خودم ببرم درستش کنم و رنج مرور ذهنی این مدل مکالمه ها را به خودم ندهم... شب عید است و مکانیکی ها هم شلوغ. مکانیکش می گوید باید در نوبت بایستم. چاره ای نیست... قبول کردم و گوشه ای ایستادم که مهدی زنگ زد ... ماشینشو می خواد... "عمرا اگه ماشین خراب دستش بدم! حوصله ی بداخلاقی هاشو ندارم" ... فقط در جواب این سوال که " الان کجایی؟" دورترین نقطه ی شهر که به ذهنم آمد را گفتم و ترافیک شهر را یاد آور شدم و نتیجه گیری کردم که نمی توانم زود برگردم. او هم یک حساب سرانگشتی کرد و گفت: تا 45 دقیقه سعی کن بیای، کار دارم! هر چه التماس مکانیک را کردم که کارم را زودتر راه بیندازد چاره ساز نبود. دست آخر قبول کرد که یک نگاهی بیندازد ببیند مشکل از کجاست. " خانم این که توش پر آبه... بیا اون دستمالم بیار که یه کاریم یاد می گیری" و بعد شروع کرد نطق کردن در رابطه با فواید بلد بودن مکانیکی و این که خانم ها هم باید مکانیکی یاد بگیرند و ... در جواب فقط گفتم" آقا بر منکرش لعنت ولی من وقت این حرفا رو ندارم. الانم باید زود ماشینو برگردونم". که باز هم سر حرفش ایستاد که " اگه می خوای زود انجام شه بیا بهت بگم چی کار کنی!" خلاصه این که یک دستمال داد به من و من آستین ها را بالا زدم و شروع کردم آب حوض ... ببخشید... آب ماشین کشیدن! و بعد هم فیوزها را گفت چک کنم! و بعد یک دستگاهی داد دستم و گفت این جاهایی که می گمو با این خشک کن! یعنی تو زندگی من فقط جای همین یه کار خالی بود که شاگرد مکانیک بشم! دقیقا یاد اون برنامه ی "چرا که نه!" افتادم. به هر حال کار انجام شد ومن با افتخار برگشتم. منزل که رسیدم باز هم برای خاموش کردن ماشین پایم را از روی کلاچ برداشتم و ماشین به طرز فجیعی خاموش شد... مکانیکش هم قول داده که تا فردا صبح خشک شده و درست می شود. به هر حال با ترس و استرس ماشین نونوار شده را تحویل آقا داداش دادم و خواستم خودم دست پیش رو بگیرم که از دست و پنجه ی کثیف و رد روغن که روی پیشونیم مانده و متوجه نشده بودم، فهمید یک دست گلی آب دادم و مجبور شدم قضیه را تعریف کنم. به جای عصبانیت فقط خندید و خدا رو شکر روز اول عید مجبور نیستم به جای سال مبارکی عذر خواهی کنم. فقط این دفعه پشت دستمو داغ گذاشتم که این  کمک های صلح طلبانه و انسان دوستانه رو به جایش انجام بدم و حداقل قبلش رضایت طرفین را جلب کنم که این طور مجبور به پنهان کاری نشوم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۱ ، ۱۰:۵۱
رها .