شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

فکر می کنم قبلا هم راجع به این موضوع نوشته ام ولی چی شد که باز صحبتش باز شد؟ بحثی که با یکی از همکارانم داشتم. ایشان می شود گفت رفیق فایریک ماست توی اداره. یا شاید رفیق فابریک ما بود! صبح ها با هم صبحانه می خوردیم و روزهایی که به خاطر بچه هایش مرخصی می گرفت گاها بنده کارش را کاور می کردم. دیروز آمده راجع به یک موضوعی نظر بنده را می پرسد و به قولی دارد مشورت می گیرد. من هم صادقانه نظرم را می گویم. بعد برگشته به بنده می گوید: "من الان دوازده سال سابقه ی کار دارم. شاید اوایل مثل شما فکر می کردم ولی الان به این نتیجه رسیدم که نباید این طور برخورد کنم. شما هم سنت بره بالاتر روشتو عوض می کنی!" می توانم بگویم از شنیدن چنین حرفی گر گرفتم. همان موقع تلفنش زنگ زد. من هم بهانه ای آوردم و از اتاقش آمدم بیرون. جالب این که با آن روش ملایمش هنوز هم نتوانسته از شر مشکلش راحت شود و دوباره امروز آمد نمیدانم با چه رویی این بحث را باز کرد! در این ماجرا دو مساله برای من مطرح بود:
اول این که خواهر عزیز، شما داری از من مشورت می گیری نه من از شما! پس ظرفیت شنیدن حرف من را هم باید داشته باشی. بعد هم این چه روش زشتی است که افراد سن و سال دارتر دارند؟ مرا یاد کودکی هایم می اندازد که سوال های مگو از مامان می پرسیدم و ایشان پاسخ می داد "بزرگ بشی خودت می فهمی!" عزیز من شما اگر دلیل منطقی داری بگو ما هم استفاده کنیم و شاید حتی با هم بحث کنیم ببینیم حرف کداممان درست است. اگر هم نداری این اصلا رسم ادب نیست که شعور بنده را به خاطر سن کمم ببری زیر سوال و بعد هم استناد کنی به دوازده سالی که داری این کار را می کنی. این که شخصی n سال است دارد یک کاری را به یک روش خاصی انجام می دهد دلیل بر این نیست که n سال آن کار را به خوبی انجام می داده. شاید (و فقط شاید) دوازده سال داشتی گند می زدی!
مساله بعدی این روش همکار بنده و خیلی از آدم هاست که می خواهند همه را راضی نگه دارند. آخر مگر می شود آدمی سالم و صادق باشد و بتواند چنین کاری انجام دهد؟ در این رابطه ارجاع می دهم به کتاب "جاذبه و دافعه امام علی" نوشته دکتر مطهری. برای کسانی که حوصله مطالعه ندارند هم لپ کلام این که آدمیزاد همان طور که به دوست احتیاج دارد به دشمن هم احتیاج دارد! به آدمی که دشمن ندارد و می خواهد همه را از خودش راضی نگه دارد می گویند آدم دورو! یا به قول اسلامی ترهایش منافق! آخر آدم های جامعه که همه خوب نیستند که شما بتوانی با راضی نگه راشتن همه کارت را به سلامت پیش ببری. شما هر کاری بخواهید انجام دهید همیشه یک عده ای از کار آدم می رنجند که "به درک" را گذاشته اند برای همین وقت ها. استفاده نکنید "به درک"هایتان حیف می شود!
امروز هم خیلی همکار محترم را تحویل نگرفتیم. من از آن دسته آدم هایی هستم که خودم انقدر مساله و مشکل یا ببخشید... انقدر صنم دارد که یاسمن توی آن گم است. آدمی که اهمیتش در حد یک صبحانه است و دارد برای من دغدغه درست می کند را باید گذاشت کنار. یا شاید الان عصبانی ام دارم چرت و پرت می گویم!
آخر ناراحتی از دست همکار هم شد مشکل؟!
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۲۷
رها .

من حدودا دو هفته پیش ماشینو بردم کارواش و با توجه به همین دو هفته ی گذشته و البته تجارب قبلی به یه نتیجه ی جدیدی رسیدم که گفتم با شما هم درمیون بذارم و اون اینکه احتمالا بین بردن ماشین به کارواش و دو مساله زیر یه ارتباط منطقی وجود داره:

۱.  بارش باران های پراکنده و چرک!

۲. شیوع اسهال در پرندگان!!

حتی یه صبح شنبه اومدم بعد از دو روز ماشینو از پارکینگ بذارم بیرون دیدم یه پرنده رو برف پاک کن تخم گذاشته!!!

به همین سوی چراغ قسم اگه دروغ بگم :/

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۰۱
رها .

توی کافی شاپ هتل کوثر قرار می گذاریم. چاق تر شده و بی روحیه تر. تمام سعیم اینست که برنامه ای بچینم که بتوانیم با هم انجام دهیم. دنبال کلمات می گردم. به کسی که تمام دنیایش ویران شده چه می توان گفت؟ "درست می شه؟" وقتی خودت هم می دانی هرگز هیچ چیز مثل قبل نخواهد بود. می گویم:

- قسمت نبود پزشکی بخونی. ولی این همه شغل دیگه. چرا وقتی مرضیه گفت بری تو آموزشگاش زبان درس بدی رد کردی؟ یا چرا نمی ری دنبال نقاشیت؟

سکوت می کند و بعد آرام لب هایش تکان می خورد: "که چی بشه؟" و بعد اشک ها درشت و آرام پایین می افتند. مستقیما از چشم هایش می افتند روی میز. بدون هیچ ردی...

- که به زندگی برگردی...

- زندگی؟ تو واقعا فکر می کنی من زندگی دارم؟ زندگی من با همون دو سانت تومور نابود شد. خنگ شدم. حافظم داغونه. هیچی یاد نمی گیرم. اعتماد به نفسم له شده. تا اون حد که باورت می شه می خواستم تعارف کنم پول میزو من حساب کنم ولی حتی اعتماد به نفس گفتن همین یه جمله به تو که دوستمی نداشتم؟

شوکه می شوم. می دانم ویران شده است ولی نه تا این حد. می دانم از قربان صدقه رفتن چیزی تغییر نمی کند. راه بعدی را می گزینم: "خیلی خوب... جهنم... هیچ غلطی نکن! فقط امیدوارم تو این زندگی نباتی که برا خودت درست کردی بهت خوش بگذره. امیدوارم تو چهل پنجاه سالگیت وقتی به گذشتت نگاه می کنی بتونی خودتو بابت این که این طور گه زدی به زندگی خودتو خانوادت ببخشی!"

می زند زیر گریه... می گوید:"می دونم... همین الانم از خودم، از این زندگی متنفرم!"

همین که گریه می کند و عکس العمل نشان می دهد خودش یک علامت خوب است. همین که می ریزد بیرون و احساس نمی کنی با یک دیوار حرف می زنی! صبر می کنم کمی آرام شود.

- عزیز دلم... من نمی گم ناراحت نباش. افسرده نباش. اینا که دست خود آدم نیست. بعدم اتفاق خیلی بدی واست افتاد. قابل درکه که این طور باشی. ولی آگاه باش به این وضعیتت. به این افسردگی که اگه به داد خودت نرسی دوباره می ره تو فاز بایپلار! حیفه بخدا. تو ذاتا آدم قوی و عمیقی هستی و حالا یه عالمه حسای قوی رو به این دوتا اضافه کن. خشم... عصبانیت... ناراحتی... هر چی که هست. من فکر می کنم تو این روحیه و احساس رو تو هر کار هنری بذاری توش یه چهره می شی. این همه هنری که داریو گذاشتی کنار چسبیدی به همون یکی که قسمت نبود. خواستی و نشد. تلاشتم کردی. وقتشه بگذری ازش..."

سه ساعتی حرف می زنیم. قرار می گذاریم جلسه بعدی مراجعه روانپزشکی همراهش باشم. بعدا که جدا می شویم تمام جاده را توی افکار خودم هستم. دروغ چرا؟ الگوی من بود. یار دبستانی من... چهره شاخص مدرسه... دختر همه فن حریف موفق در همه چیز! از درس گرفته تا نقاشی و ورزش و مسابقات سرود و کتابخوانی و هر چیزی که بتوان در آن موفق شد. حتی کنکور! با رتبه 180 می رود دانشگاه و بعد بازی روزگار شروع می شود. توی ذهنم همیشه همه چیز تمام بود. باهوش، بااراده، زیبا، بااخلاق، خانواده دار و ثروتمند... یک دختر دیگر توی زندگی اش چه می تواند بخواهد؟ همان موقع هم لذت این چیزها را نمی برد! اصلا نمی دید که لذتش را ببرد! قبل از این که دوره های طولانی بیماری را بگذراند و شیمی درمانی ها را و بعد تومور مغزی اش را خارج کنند و ناگهان تمام رویایش به هم بریزد و حالا حسرت یک روز از روزهای خوب قبل از بیماری به دلش مانده...

به خانه که می رسم شب شده. 11 شب است. با کلید در را باز می کنم. ماشین را می گذارم توی پارکینگ. مامان می آید توی بالکن. همان طور که گزارش مختصری از اوضاع احوال دوستم می دهم می روم بالا اتاق خودم. جلوی آینه لباس هایم را در می آورم و نگاهم می افتد به نگاه دختر جوانی که از توی آینه مرا نگاه می کند. به قد و بالایش. به دستانی که به نظرم خوش فرم می آیند. به ابروهای کمانی که با وسواس تمیز شده اند و به موهای موج داری که تا کمر می رسند. به پیکره ای که بالغ است. زنانه است... و تعجب می کنم از این که من کی این شدم؟! نگاه کردن از بیرون، بدون حس اینکه "این منم" به یکباره احساس عجیبی به من می دهد. همان احساسی را به این پیکره ی آشنا پیدا می کنم که وقتی توی خیابان دخترهای زیبا را می بینم. همه ی ایرادها ناگهان حذف می شوند و احساس می کنم این دختر زیباست! بله من زیبا هستم و زندگی کوتاه تر از آن است که من لذت بردن از این زیبایی را موکول کنم به زمانی که وزنم فلان شد! دلم می خواهد ترازوی توی اتاق را جمع کنم. حسم می کنم واقعیتی را می بینم که قبلا نمی دیدم. 62 کیلو وزن برای قد 172 سانتی خیلی هم خوب به نظر می رسد و من باید از شر این رفتار وسواس گونه در قبال اندامم خلاص شوم! از این وزن کشی مداوم قبل از یک لیوان چای، بعد از یک لیوان چای / قبل از شلوار کتان، با شلوار کتان / قبل از پیاده روی، بعد از پیاده روی و ... واقعا مسخره به نظر می رسد. بارها همکارانم به زیبایی ام اشاره کردند و من هر دفعه گذاشتم پای تعارفات معمول و هر بار توی آینه فقط نقص ها را دیدم.

به این فکر می کنم که آدم باید به خوشبختی اش اشراف داشته باشد. به ناراحتی اش هم همینی طور. اصلا آدم باید بداند حالش چطور است و چرا این طور است. باورم می شود که خوشبختم. مشکلات هست. نمی گویم بی دغدغه ام. ولی شده ام مثل یک دریای عمیق که اعماقش آرام است. دلش قرص است. حالا بادها هر چه می خواهد سطحش را بالا و پایین کنند و موج بیاندازند. شروع می کنم خوشبختی هایم را شمردن. اصلا همین که این وقت شب می آیم خانه و کسی نمی پرسد کجا بودی خودش خوشبختی است! همین اعتماد عجیبی که خانواده ام به من دارند... همین سلامتی... همین دوستان خوب... صرف این که این ها برای من عادی و بدیهی شده دلیل بر این نیست که چیز کمی است!

حس خوب و قشنگی به زندگی دارم که دلم می خواهد همه ی آدم ها را در آن شریک کنم. احساس عجیبی که شاید زیاد راجع به آن خواندیم ولی تجربه اش یک چیز دیگر است. دلم می خواهد دست دوستم را بگیرم و برویم زیبایی های دنیا را نشانش بدهم. تک تک سلول هایم دوست دارند کمکش کنند و دوست دارم این را به همه ی دنیا بگویم که تا وقتی فرصت دارید، تا وقتی هنوز دلایلی برای داشتن حس خوب هست، همان موقع قدر لحظه را بدانید و حس خوب را در خودتان رشد بدهید. گاهی هم به جای غر زدن از ناملایمات زندگی، به دوستتان پیام بدهید که "نمی دونی امروز چقدر احساس خوشبختی می کنم!" یکی از دوستان من یکبار چنین پیامی داد و لبخندی که از خواندن این پیام به لب من آورد عمرش واقعا طولانی بود. :)

می دانم برای سن و سال من زود است از این حرف ها بزنم. فقط این را می خواهم بگویم که واقعا زندگی کوتاه تر از آن است که آدم فرصت شادی کردن و لذت بردن از آن را به روز دیگری موکول کند...

شاد زی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۷
رها .

امروز داشتم فکر می کردم اگر زندگی ما زندگی رقابتی نبود و اگر دائم خودمان را با دیگران، خانه مان را با خانه شان، ماشینمان را با ماشینشان، موفقیتمان را با موفقیتشان و ... مقایسه نمی کردیم هیچ دلیلی برای تنگ نظری، حسادت و به دنبال آن بدخواهی وجود که نداشت، تازه برای موفقیت اطرافیانمان جشن هم باید می گرفتیم! کافیست کمی خودخواهانه تر به قضایا نگاه کنیم! اصلا بیایید فکر کنیم دنیا محض خاطر مبارک ما می چرخد! جدی می گویم! باور کنید تمامی موفقیت های اطرافیانمان به سود ماست...

مثلا ببینید وقتی فلان فامیلتان در فلان پروژه پول کلانی به جیب می زند حداقل خوبیش اینست که الحمدالله اوضاع اقتصادی اش خوب است و دیگر از شما پول قرض نمی گیرد! یا آن یکی فامیلتان که ویلای چند صد میلیونی خریده و شما را گهگاه دعوت می کند. نه پولی خرج کرده اید، نه مالیاتی می دهید و نه غصه ی هرس کردن باغش را می خورید! رفته اید کیفتان را کرده اید. فرصت این را داشته اید که بروید و بریزید و بپاشید و بعد که کلی بهتان خوش گذشته بیایید خانه با خیال راحت بخوابید. یا آن یکی که خیلی خوشبخت است. با همسرش خیلی به هم می آیند! باور کنید شما اگر نگوییم بیشتر، حداقل کمتر از آنها خوشبخت نیستید. دوستانی دارید که شادند. غر نمی زنند و ظرفیتشان حالا حالاها جا دارد که با علاقه به مشکلات شما گوش دهند!

از شوخی گذشته، تمام حرف بنده این است: که خوشبختی دیگران به معنای بدبختی ما نیست. این یعنی این که ما با کسی مسابقه نمی دهیم. ما حالمان از حال خوب دیگران بد نمی شود. ما خر خودمان را می رانیم و راه خودمان را می رویم. ما وقتی فلانی فلان ماشین گران قیمت را خرید شب ها بی خوابی به جانمان نمی افتد. مهم تر از همه ی اینها ما برای همسطح شدن با دیگران آنها را پایین نمی کشیم. سعی می کنیم خودمان را ارتقا بدهیم و از حرص همه ی اینها و جبران آنچه که کمبود می نامیم پا روی آدم ها نمی گذاریم.

و در نهایت این که: بله... ما خوشبختانه چشم دیدن موفقیت های دیگران را داریم.

و این چقدر خوب است...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۵۲
رها .

این روزها شاید بیشتر از هر وقت دیگر دلتنگی هایم رنگ و بوی دیگر گرفته. دلم می سوزد و یک نیروی درونی دائم ندا می دهد که از نشستن و غصه خوردن که چیزی درست نمی شود. دائم احساس می کنم باید کاری کرد. باید بهتر شد. والاتر شد. فهمیده تر شد و باید ادای دین کرد. باید تاثیر گذاشت. دلم برای گربه پیر تنها مانده در نقشه جغرافیا می سوزد و دائم فکر می کنم کاش وطن جای بهتری برای زندگی کردن بود. در یک کشش و تناقض دائمی ام. جایی بین رفتن و ماندن گیر افتاده ام. انگار بین مردم غریب افتاده باشی. دلم نوستالژی هایم را می خواهد و من احساساتی که با دیدن تبدیل شدن مدرسه دوران کودکی ام به پارکینگ گریه ام گرفت... که همه ی کوچه و خیابان ها را بی تغییر می پسندد حالا چطور می تواند تغییرات بزرگتر را هضم کند؟ برود که برود؟! مگر الکی است؟ همه ی اینها افکاری هستند که این روزها از لحظه ای که ماشین را از حیاط خانه بیرون می برم به ذهنم هجوم می آورند تا لحظه ای که توی پارکینگ اداره پارکش می کنم.

امروز موقع رفتن به اداره و سر سرعت گیری که قبل از میدان است سرعت ماشین را تا حد ایست کامل پایین آوردم و در همان چند ثانیه نفهمیدم چطور ناگهان در ماشین باز شد و یک خانم میانسال خودش را به سرعت انداخت توی ماشین! من همان طور بهت زده مانده بودم که الان چه شد؟! چه اتفاقی دارد می افتد؟ و با تعجب به همسفر تازه ام نگاه می کردم که خودش زبان باز کرد و شروع کرد قربان صدقه ی من رفتن که "مادر جون خدا اجرت بده. پا ندارم پیاده برم. صواب داره. منو برسون سر خیابون فلان" و بعد شروع کرد یکی یکی با نام ائمه جمله ساختن که دست کدامشان به همراهم و اجرم با کدامشان و ... و من در بهتی که تمامی نداشت هم از سرعت عمل ایشان در سوار شدن به ماشین که چیزی کم از بدل کاران نداشت و هم از احمق فرض شدنم... خدایا به کجا داریم می رویم؟ که یک بنده خدایی برای سواری گرفتن رایگان این همه ائمه و معصومین را وامدار یک کارمند اداره که همین جوری هم دیرش شده بکند و هفت آسمان را بلرزاند؟!

سریع زدم کنار. در ماشین را باز کردم و گفتم: "خانم من دیرم شده. پیاده شید با تاکسی برید! در ضمن از این بعد لطفا قبل از سوار شدن به ماشین یه غریبه ازش اجازه بگیرید." خلاصه با ترشرویی پیاده شد. ولی انگار من ظلم کرده باشم. یا یک همچین چیزی...

ادامه افکارم را گرفتم و این که "بله... وطن جای بهتری برای زندگی بود اگر ما از ظواهر می گذشتیم و به روح و معنا فکر می کردیم و از هر چیزی برای رفاه شخصی سواستفاده نمی کردیم." نمی دانم چرا یکهو قضیه ی فیش های حقوقی به یادم آمد و دوباره غصه ام گرفت. این روزها احساس می کنم که هر لحظه دارد به حقوق شهروندی من توهین می شود. در هر مساله ی بزرگ و کوچک. حتی همین الان که این خانم فکر کرده می تواند با این بهانه ها از من سواری بگیرد! کشورم را کشتی بزرگی می بینم طوفان زده که همه ی ملت سواریم و هر کسی در فکر اره ایست که بردارد از چوب این کشتی ببرد و قایق شخصی برای خودش درست کند. فارغ از این تفکر که آخرش همه با هم غرق می شویم!

ذهنم دوباره برمی گردد سمت خانمی که اینطور پرید توی ماشین! اینقدر راحت با "صواب" و "اجر" جمله ساختن شجاعت می خواهد! و اینکه ما از کی تا حالا اینقدر حسابگر شده ایم که هر کار کوچک و بزرگ احیانا نیکی را با چنین دیدگاهی و با چشم داشت به اجرش باید انجام دهیم؟! و از کی تا حالا با مقربین الهی انقدر هم کاسه شده ایم که از حساب آنها چک می کشیم؟ منظورم فقط این خانمی که امروز به تورم خورد نیست. این تفکری است که در بسیاری از اقشار ما نهادینه شده. که همه چیز را حواله می کنند به آن دنیا و اگر احیانا کار نیکی انجام دادند کلی محاسبات لگاریتمی انجام می دهند که خدا الان چقدر بهشان بدهکار است و کجا باید برایشان جبران کند! دید مالی-دنیوی ما به جایی رسیده که طرف مشکلی دارد و برای حل این مشکل سفره می اندازد و دست به دامن معصومین می شود که برایش پارتی بازی کنند و یا تحت مضامینی همچون نذورات به آسمان ها رشوه دهد! من می توانم درک کنم که کسی نذر کند فلان کار بد را ترک کند، یا مثلا دیگر دروغ نگوید یا ... ولی این که نظر کنی فلان مقدار پول خرج فلان چیز کنی تا مشکلت برطرف شود؟ فقط مرا در بهت فرو می برد که یعنی واقعا خدا اینطور با بنده هایش حساب کتاب می کند؟ نمی گویم کمک نکنید یا کار نیک نکنید. صحبت از تفکر آدم هاست... از آن طرف به این فکر می کنم که آیا واقعا ما به چنان حدی از تنزل اخلاق و انسانیت رسیده ایم که باید برای خودمان بودن، برای انسان بودن جایزه بخواهیم؟! این تفکر کودکانه است!

به خدا خوب است آدم گاهی به معنای کاری که انجام می دهد فکر کند. چون عرف است دلیل بر درست بودنش نیست! یک چیزهایی را می بریم در حیطه ی تقدسات و از آنها حقیقتی می سازیم برای خودمان غیرقابل پرسش! یک تحجر و تعصب خاصی هم نسبت به آن داریم تکرار نشدنی!

یک ماجرایی یادم آمد که شنیدنش خالی از لطف نیست. یکی از پرسنل اداره خانم سن بالای مجردی است که از همه چیز زندگی اش گذشته برای کمک به مردم. واقعا هم بانوی نیک سیرتی است و دستش خیر است. علارغم تفاوت فاحشی که در ظاهر و عقاید داریم کم و بیش با هم دوست شدیم. البته من خیلی دندان روی جگر گذاشتم و همین که دیدم افکارش غیرقابل انعطاف و تغییر است سعی کردم خیلی به پر و پای عقاید هم نپیچیم. همین که انسان خوبی است و خوب حافظ می خواند کافیست که دوستش داشته باشم. چند وقت پیش آمد اتاقم کمی صحبت کنیم. بحث ظلم و این صحبت ها بود من گفتم به نظرم بهتر است هر کسی در حد توانش یک کاری انجام دهد. مثلا شما که داری بازنشسته می شوی و انقدر هم دغدغه ی مردم را داری چرا سر فلان موضوع که من فقط شمه ای از آن را شنیدم و خودت کامل در جریانی اعتراضی نمی کنی؟ این که مصداق واضح ظلم است؟ به خودت هم دارد ظلم می شود. و اما پاسخ ایشان: "نگران نباش... اگرم اینجا حقمون رو ندادند اون دنیا خدا باهامون حساب می کنه!" ایشان شوخی نمی کرد و واقعا جدی می گفت! می توانید تصور کنید که باور قلبی کسی چنین چیزی باشد؟؟؟ ازین حرف پل می زنم به تفکرات قبلی ام و کسی توی ذهنم بلند می گوید:"و این یکی از دلایلی که اوضاع مملکت ما اینست که می بینی! حی و حاضر!" حرف ها جمع می شود توی گلویم که این قضیه چه ربطی به خدا دارد؟ آخر مگر خدا قیم یا ضامن فلانی است یا بدهی به او دارد که حسابش را صاف کند؟ می گویم:" والله من اندازه شما قرآن خون نیستم. ولی مطمئنم یه جایی شنیدم که خدا گفته با ظالم بجنگید و زیر بار ظلم نرید..." خلاصه با پادرمیانی یکی دیگر از همکارها که اتفاقا هر دوی ما را خوب می شناخت و ترس ایشان از بالا گرفتن بحث، آن هم در اداره، قضیه ختم به خیر شد.

مرگ پدیده مرموزی است. تا حالا هم کسی برنگشته که برایمان بگوید آن طرف چه خبر است. ولی از دیدگاه علمی هم نگاه کنیم قانون پایستگی انرژی داریم. مطمئنا انرژی و حس خوبی که به محیط می دهیم و یا در خودمان ذخیره می کنیم در ما باقی می ماند و در زندگیمان اثر می گذارد. ولی من بعید می دانم حساب کتاب دنیا این شکلی باشد که به خورد ما داده اند! احساس می کنم اینها همه تمثیل است. تصور چنین دنیایی برای من کثیف و زشت است. دنیایی که به مردانش به عنوان جایزه، قول مصاحبت با خلایقی را بدهد که فاقد قدرت تمیز، تحلیل و شعور ارادی پرهیز از بدی ها هستند. فقط خیلی خوشگل اند! و در پاسخ به زنانی که از وجود چنین سهمی برای خودشان می پرسند پاسخش این باشد "که در شان یک خانم نیست همچین سوالی بپرسد." (عین این مطلب از زبان یک روحانی در دانشگاه نقل قول شد!) البته بنده که تفکرات اسطوره ای از ماوراطبیعه را کنار گذاشته ام و ترجیح می دهم آن دنیا هم با همین ارواح طیبه ای باشم که همین حالا دارند به عنوان دوستانی شریف و انسان هایی والا در اطرافمان گذر می کنند. البته فعلا در جسم هایشان! و از خدا می خواهم آنقدر به من نظر کند که هرگز درگیر این بازی های کثیف اجر و صواب نشوم! به این معنا که اگر کار خوبی کردی یا نکردی اجر و صوابش همان تجلی انسانیت است در روح ما... تمام شد و رفت...!

 

پ.ن: برایم جالب خواهد بود اگر شما هم دیدگاهتان را در رابطه با صواب و اجر و حساب و کتاب اخروی برایم بنویسید. دوست دارم بدانم شما چطور خودتان را راضی می کنید؟!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۴۷
رها .