شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

خونه دانشجویی داشتین؟؟ یا مثلا رفتین خونه دوستتون که خونه دانشجویی داره؟؟ البته خونه مجردی حالا چه دانشجویی باشه چه غیر دانشجویی یه سری ویژگی های مشترک داره ولی بازم خونه دانشجویی یه چیز دیگست...! مخصوصا اگه تو یه شهر کوچیک دانشجو باشید و همه سرشون تو زندگی همدیگه باشه! اول اجازه بدید بگم منظورم از خونه دانشجویی دقیقا چه جور جائیه! خونه دانشجویی از اونجا که دانشجوییه(!) یه جورایی در دید عموم خونه ی بی صاحب تلقی می شه...! به عبارتی اون چند نفر بخت برگشته ای که اونجا هم زیستی - غالبا از نوع همسفرگی- دارن... کشک!!!... زرشک!!!... اصلا هر چی شما دوست دارین!... خلاصه هر کی هر وقت دلش خواست سر اسبشو کج می کنه تشریف میاره منزلتون و ابدا هم احساس نمی کنه که مزاحم شده و تعارف و ... هم نداره انگار که خونه ی خودشه! می ره چایی دم می کنه...! خرید می کنه...! با شوهرش دعواش می شه می بینه نصف شبی درست نیست بره خونه پدرش راه خونه دانشجویی پیش می گیره...! خواهرش خونشون دعوته شوهراشون می خوان قلیون بکشن، دست خواهر و خواهرزاده شیطونشو می گیره میاد خونه بغلی که توش دو تا دانشجوان! از اون طرف صاحب خونه به خودشون اجازه ی هر گونه دخالت در امور شخصی افراد رو می ده اونم به خاطر چند کلام حرف پدر و مادر دو طفل دانشجو که از سر نگرانی یه اشتباهی کردن گفتن: "هوای بچه های ما رو داشته باشید!"... بعد آشپزخونه ی سر کوچه خواستگار می فرسته! و اون دوستانی که به دلیل دیر کرد در بازگشت به خوابگاه از بازخواست شدن واهمه دارن خیالشون راحته که شب یه جایی واسه موندن دارن و تا هر وقت دلشون بخواد بیرون می مونن! و ما هم تو رودربایستی می مونیم! همسایه طبقه ی پایین هم که از قضا یه آقای دکتری هستند خیلی جالب به مدت دو هفته هر شب کلیدشونو جا می ذاشتن و نصف شب که از بیمارستان برمی گشتند بدون این که حتی به ذهنشون خطور کنه که ممکنه این بچه ها خواب باشن زنگ بالا رو می زدند! بعد از اونجا که ما هم آیفونمون خرابه، باید نصف شبی با چشمای پرخواب چادر چاقچور می کردیم می رفتم دم در! البته ناگفته نمونه که بنده هر موقع می رفتم هر چی ناسزا از بچگی یاد گرفته بودم رو یه بار تو این مسیر مرور می کردم!... بگذریم! حالا اون روی سکه: روزای جمعه می تونی تا لنگ ظهر بخوابی بدون این که صدای جارو برقی تو گوشت وزوز کنه یا مثل خوابگاه یه صدای نامفهموم تو گوشت صد بار یه اسمی رو پیج کنه! به حرفای تکراری می خندیم و داستان می گیم واسه هم، بی این که موضوعش اهمیتی داشته باشه!... از ترک دیوار گرفته تا داستان طلاق عموی پسرخاله ی دوست شوهر عمه ام!... همه چیز می تونه سوژه باشه! غذا درست می کنیم به چه خوشمزگی که مامان آدمو جلو چشمش میاره! یکی از بچه ها که شبیه خارجی هاست رو با تیپ توریستی می بریم بیرون و مثلا می شیم مترجمش و کلی می خندیم!... هر چند وقت یه بار می زنه به سرمون که بریم لباس عروس پرو کنیم!... فیلم می بینیم... می ریم بیرون... دریا... جنگل... فرهنگ... قارن... حالشو می بریم که هیشکی کاری به کارمون نداره. تو دانشگاه یه اکیپ می شیم که همه خیلی هوای همو دارن. سوتی می دیم در حد... تو آزمایشگاه شیمی آلی ارلن می شکنیم (استثنائا این یکی کار من نبود!) و اون ماده ی چرب داخلش آزمایشگاه رو به گند می کشه و استاد مجبورمون می کنه با دستمال کف آزمایشگاه رو تمیز کنیم! واسه بیوشیمی عدد سازی می کنیم که زودتر تموم شه و به سرویس برسیم و بعد استرس می گیرم که نکنه گندش دربیاد و توبه می کنیم و طلب مغفرت! سر کلاسای عمومی کاریکاتور استاد می کشیم و دفتر دست بچه ها می چرخه به نقاشی نمره می دن! بعد خاله بازی ها شروع می شه: همسایمون میاد می گه به شوهرش مشکوکه! جلسه تشکیل می دیم... مشورت می کنیم... و کارای احمقانه می کنیم که بعدها ازش فقط یه خاطره ی بامزه واسمون می مونه! برنامه آشپزی درست می کنیم و من به طرز مسخره ای طبخ کوکو آموزش می دم و الکی قضیه رو پیچیده می کنم و به انواع موضوعات علمی ربطش می دم!... هم خونم رو آرایش می کنم با شنیون! و واسش لباس عروس درست می کنم با چادر نماز! و کلی عکس هنری ازش می گیرم به چه قشنگی... بلند می زنه زیر آواز و من هی ایراد می گیرم. بعد همون طوری که اون می خونه، من روش ویولون می زنم که البته یه چیز درب داغونی می شه... شبا تا دیر وقت بیدار می مونیم و مشکلات جامعه ی بشری رو حل می کنیم! یا واسه درد دلای عاشقانه ی هم اشک می ریزیم. مهمونی می دیم... بعضی روزا دعوا می کنیم... سردرد می گیریم... گریه می کنیم و به همدیگه اس ام اس می دیم که :"من همیشه دوستت دارم و این یه اصل تغییر ناپذیره، حتی اگه مثل الان بخوام از شدت عصبانیت خفت کنم!" وای وای وای شبای امتحان! که وقتی ساعت از دو شب می گذشت همه می زد به سرشون... واسه یه ربع درسو تعطیل می کردیم... یا بزن برقص... یا میوه و آجیل... و فیلم می گیریم و با خنده می گیم:" اشتباه نکنید امشب شب یلدا نیست!... ما فردا امتحان فارماکو داریم!" حالا دوباره داره شروع می شه. هر چند در کل خوش می گذره و تجربه ی جالبیه ولی این حس امنیتی که خونه داره رو نداره! مثل یه مهمونی که هر چقدر هم خوب باشه ولی بعد از یه مدت خستت می کنه و دلت خونه رو می خواد... یه استرس خفیف همیشگی هست... یه دلتنگی مزمن که به لطف زنانگی گاهی اوج می گیره و پدر اعصاب آدمو در میاره! نگرانی درسا و مخلفاتش... یا دلهره ی ناشی از گم شدن تو مسائل دوستانی که حکم خانواده ی آدمو پیدا می کنن... واسه رفتن حس خاصی ندارم... شاید کاش تابستون بیشتر بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۱۵
رها .
روز پدر اس ام اس اومد به این مضمون:"سلامتی بچه های قدیم که با زغال پشت لبشونو سیاه می کردن تا شبیه باباهاشون بشن، نه بچه های امروز که ابرو برمیدارن تا شکل مامانشون بشن!" البته برای من کاملا که نه، ولی تقریبا این قضیه ی ابرو تمیز کردن پسرا حل شدست. البته اونم نه یه جور تابلو!... ولی بعضی چیزا دیگه مشکوک می زنه! مثلا اون بنده خدایی که کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه می پوشید، موهای دستشو می زد و- من که ندیدم ولی- آیدا دیده بود که حتی تو چشماش مدادم می کشه! و یه روز یه کفشی پوشیده بود که به نظر من طرح دخترونه داشت...و ناخودآگاه ذهن منو می برد جاهایی که نباید بره! شنیدید می گن مار از پونه بدش میاد در خونش سبز می شه؟! ... حکایت ما بود. هر دفعه می رفتیم بیرون می دیدیمش! یه بار حتی تو تاکسی کنارم نشست!!! تو سرویس دانشگاه دائم چشم تو چشم می شدیم. بچه ها هم می دونستند من چقدر از این پسره بدم میاد! همین که میومد هی سقلمبه می زدند و زیر گوشم می گفتن "عشقت اومد!"... و من می گفتم:"ایشششش" هر چی هم به خودم می گفتم "بابا مگه جای تو رو تنگ کرده؟! چی کار به کار این بنده خدا داری؟ این جوری حال می کنه! ایگنورش کن!" فایده نداشت...این دو سال هم، همش جلو چشمم بود! تا این که سال پیش باحمدالله فارق التحصیل شد و دیگه ندیدیمش. حالا چی شد که یاد ایشون افتادم!؟ داستان از این قرار بود که دیشب بنده به همراه والده و دخترخاله جان-زهرا- داشتیم روی سی و سه پل قدم می زدیم به سمت انقلاب... بعد یهو توجه بنده به رنگ صورتی ملیحی به تن نحیف جوانی جلب شد! (این صورتی اصلا طلسم شده!) که با هر قدمی که برمی داشت کمرش یک چرخش 30 درجه ای پرکرشمه ای داشت و دست در دست یک آقای دیگری هم که موهاشو دم اسبی بسته بود قدم می زد. نمی دونم دیشب چم شده بود که بی هیچ مقدمه ای بلند به زهرا گفتم: به نظرت این  گ.ی. ه؟ و زهرا بلند زد زیر خنده:" نمی دونم والله! بیا تندتر بریم ببینیم قیافش چه شکلیه" هر چی مامان گفت "بی خیال شید. ببینید که چی بشه؟!" فایده نداشت... از رو شیطنت سرعتمونو زیاد کردیم که یهو با یه صحنه دلخراشی رو به رو شدم که واقعا از کار خودمون خجالت کشیدم... یه گروه پسر- 5،6 نفره- داشتند از کنارشون رد می شدند یکیشون محکم به لباس صورتیه تنه زد. تاریک بود ندیدم دقیقا چی شد تنها صحنه ای که تو ذهنمه اینه: یکیشون به شکل چندش آوری دست کشید رو سر پسرک لباس صورتی و بقیه هم بلند بلند شروع کردن مسخره کردن و دست انداختنش و پسرک هم با صدایی که تقلیدی دخترانه درونش بود برگشت و چند تا فحش مسخره نثارشون کرد. جلوتر که رفتند دیدم دوستش- همون مو دم اسبیه- دستشو گذاشته رو شونش داره یه چیزی می گه... حسم می گه داره دلداری می ده... یا مثلا می گه:"اینا یه مشت احمقن!"و پسرک آروم دستشو به طرف صورتش می بره... ای جانم... انگار داره اشکشو پاک می کنه! شاید هم این آخری رو اشتباه دیدم ولی من یهو سر جام میخ کوب می شم و خجالت می کشم از کار خودم... یه صدایی تو سرم می پیچه: رها می خوای ببینی؟ چیو؟ جایی که موجودیت یه نفرو زیر سوال می برن... و هیچ حقی حتی نفس کشیدن واسش قائل نمی شن صرف یک انتخاب که شاید واسش درست باشه... شاید نادرست... و به این راحتی نگاه های کینه توزانه نثارشون می کنی؟ تو که اینقدر راجع به دوجنسی ها خوندی دیگه چرا؟! تو که می دونی خیلی هاشون دست خودشون نیست...و می خوای صرف یه کنجکاوی با نگاهت آزارش بدی! و یا حتی نمی گم بیمارند... اصلا همونی که خودت اول گفتی... شاید در دید عموم یک انحراف اخلاقی... تو کی هستی که قضاوت کنی... این ها هم انسانند... می فهمند... احساس دارند... و خجالت می کشند... نمی خوام بگم این آدما درستند یا نادرستن... فقط بفهمیم که داستان شاید این چیزی که ما فکر می کنیم نباشه... حتما خیلی سخته واسشون... من این طوری برچسب می زنم: اینها آدم هایی هستند که به دنیا می آیند ولی دنیا به آنها نمی آید! مخصوصا تو این جامعه ی ما که معمولیهاش (اکثریت)  هم معمولی زندگی نمی کنند چه برسه به غیرمعمولی هاش (اقلیت)! اینها که می گم افکار زیر ذره بین منن! از اون افکاری که هنوز ثبات ندارند و هنوز در موردشون مطمئن نیستم ولی یک فکری هست در اعماق اندیشه های من که به من می گه "در مقابل اندیشه ها، عقاید و راه و روش های جدید جبهه نگیر" گفتم که هنوز مطمئن نیستم...ولی فکر می کنم شاید اگه یه روزی دوباره یه پسری با کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه دیدم،باید معمولی تر برخورد کنم! پ.ن: شده روزگاری که باید هوای ابری رو تبریک گفت... به به چه بوی بارونی! پ.ن: سر بزنید: http://capt-shahbazi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=71:1390-09-04-13-28-43
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۱ ، ۱۸:۴۱
رها .
گاهی بدون این که خودمون بخوایم این کارو انجام می دیدم. افکار ناخودآگاه در ذهن یا حتی زبان... همیشه فکر می کردم حسادت از ترکیب کم همتی و بلند پروازی منشا می گیره... یعنی کسی که اندازه دهنش لقمه نمی گیره! و افرادی رو می بینه که تو یه زمینه ی خاص مهم یا حتی غیر مهم از نظر اجتماعی دارن خوب می تازند! و نتیجه این می شه که ناخواسته از اون فرد به اصطلاح موفق کینه به دل می گیره... یا این که نه! اصلا یه جور دیگه! بعضی وقتا هست که می شینی کنار یه نفر همین جوری... الکی...! شروع می کنه پشت سر یه بنده خدایی حرف زدن و از فرق سر تا نوک پاش ایراد می گیره و تمام ویژگی های اون فرد رو می بره زیر سوال... و من جدیدا متوجه شدم که اینم یه چیزی تو مایه های همون اولیه که گفتم. فقط اینجا به جای این که فرد واسه موفقیت خودش تلاش کنه، واسه از بین بردن حس - دوست ندارم بگم حقارت- ... حس کوچکی...آره این طوری بهتره... واسه از بین بردن حس کوچکی و ناتوانی خودش، موفقیت های بقیه رو انکار می کنه. به نظرم این دومی وحشتناک تره!... و من ساده هم به عنوان شنونده گاها حرفاش رو باور می کنم... خیلی واسم سخته بگم که متاسفانه این مساله در مورد خانم ها بیشتر دیده می شه ولی باید صادق بود! هر چند با افکار فمینیستی من سازگار نیست!  چقدر نشست و برخاست با این افراد، آدمو افسرده می کنه...! به نظر من توانایی تعریف و تمجید کردن از دیگران (مخصوصا گفتم "توانایی" چون به نظرم بعضی ها در این زمینه ناتوانند!) نمایانگر سلامت روان یک فرده... یعنی این که این آدم چشم دیدن بقیه رو داره!... حتی یعنی اعتماد به نفس!...یعنی عزت نفس!... یعنی...   به خدا کسی شدن سخته... به جایی رسیدن سخته... منظورم از "کسی شدن" جمع آوری القاب و اصفات و مال و اموال و... نیست که در این زمینه به شدت اعتقاد دارم که " همه چیزو قاب نمی کنن!... همه دارایی یک فرد و ارزش وجودیش همیشه راحت به چشم نمیاد" ... آره... واقعا عقیده ی من اینه... همه چیز یه پیشوند دکتر، مهندس... یا چند تا تقدیرنامه که به دیوار بزنیم نیست! هر چند وقتی آدم -از نظر اجتماعی- کسی شد این چیزا هم گاها به دنبالش میاد... مساله سختی هایی که همه ی ما آدما واسه "کسی شدن" باید تحمل کنیم...به نظرم این درس هایی که طبیعت زندگی به ما می ده علارغم تمام تفاوت هایی که در آموزششون هست اما در اصل یکسانن! و ما همه به نوعی تجربشون می کنیم.  من دانشجو این درس های زندگی رو شاید در سختی درسا و دوری از خانواده و هزارتا مشکل دیگه که ضمیمه می شن تجربه کنم... یه فارق التحصیلش به یه شکل دیگه... بازاریش یه جور دیگه... خونه دار... بقال ... قصاب... چه می دونم! همینه دیگه! زندگی سختی هم داره! این پست یه اتمام حجت بود با کسی که مطمئنم هیچ وقت این متنو نمی خونه...!!! "که از آغاز می ترسد... که از پرواز می ترسد ]و من[ از آغاز یک پرواز بی احساس می ترسم!"  واسه اون گفتن فایده نداره! واسه سبک شدن دل خودم نوشتم. به قول شاعر: گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله ی ماست آنچه  که  البته به جایی نرسد فریاد است! پ.ن: کلا قالبو عکس و توضیحاتو ... همه رو عوض کردم. مثل خونه تکونی می مونه! خواهش می کنم نگید بد شد!!! (: بعدا نوشت:یادمان باشد همیشه ذره ای حقیقت پشت هر "فقط شوخی بود"، کمی کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم"، قدری احساس پشت"به من چه اصلا" ، مقداری خرد  پشت "چه می دونم"، و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" وجود دارد... بعدا نوشت 2:البته روز پزشک چند روز پیش بود ولی الان با روز داروساز به تمام دوستان همکار تبریک می گم...  و بدانیم دستانی که کمک می کنند از لب هایی که دعا می کنند مقدس ترند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۵۵
رها .