شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام 

از این به بعد در اینجا می نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۴۲
رها .

و بالاخره پس فردا تمام می شود! کاری که انجامش از ابتدای کار هم اشتباه بود. نتیجه اش برای من شد یک سال و نیم دوندگی... خون دل خوردن... استرس کشیدن... هر آخر هفته و تعطیلی که به استرس اتفاقات احتمالی می گدشت... درگیری با نیروها... کابوس های شبانه... ضرر مالی... و در ورای همه این ها بحث و جدال با دوست پسری که بزرگترین مشکلش با من این بود که -به درست یا غلط- حس می کرد الویت اول زندگی من نیست!

به طور همزمان در 3 جا شاغل بودم. آن هم در 3 شهر متفاوت! و بدتر این که خودم هم در شهر دیگری زندگی می کردم. الان که پروژه رو به اتمام است سعی می کنم زیاد خودم را سرزنش نکنم. هر وقت ذهنم سمتش می رود با یک "اصلا فدای سرم" سعی می کنم سر و ته قضیه را هم بیاورم ولی درست بعد از این جمله صدایی در درونم نهیب می زند که مگر این سر چقدر فدایی می خواهد؟! و خودمانیم ولی این چه خریتی بود که من خودم را دچارش کردم؟!

حقیقتا ادامه زندگی به این شکل دیگر امکان پذیر نبود. حالا هم دیگر زمان فکر کردن به این چیزها نیست. اوضاع کرونا هم دارد بهتر می شود. شاید بعد از تمام استرس ها و بالا و پایین های زندگی زمان آرامش رسیده باشد. جدا که "ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!" مشکلات مالی و کاری خودم یک طرف، بزرگترین خطری که از بیخ گوشمان گذشت بحث انتقالی علیرضا بود که چقدر جان به لبمان کردند تا میسر شد! تا کسی که دیگر همه زندگی من شده بود بیاید و دیگر نرود و خانواده من که دیگر داشتند غر می زدند که چرا رابطه را رسمی نمی کنید و بی خود و بی جهت لفتش می دهید!

هرگز فراموش نمی کنم! فشار روانی که هر دویمان شب قبل از پروازش می کشیدیم. مدتی از آشناییمان گذشته بود که فهمیدم فقط من نیستم که شب قبل از رفتنش توی دلم رخت می شورند... حال خودش بدتر از من بود و فقط یک راه برای تلطیف این شرایط وجود داشت که خودم بروم دنبالش و برسانمش فرودگاه. حداقل شب ها دلمان به دیدار فردا صبح خوش بود... و وقتی می رفت من بودم و دنیایی که به ناگهان سیاه و سفید می شد... خنده می رفت... شادی می مرد... و من می ماندم و چشم های پر از اشک و بغض سنگینی که با آب دهان قورتش می دادم. باید عاشق باشی تا بفهمی چقدر دردناک است دوری؛ من که به نوبه خود، به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود!

حالا بالاخره روزهای خوب دارند می آیند. دائم وسایل خانه نگاه می کنم و با هم در تخیلمان خانه رویاییمان را می سازیم. او می خواهد کف حیاط را چمن مصنوعی کند و من می گویم وقتی رفتیم خانه خودمان باید هر دویمان یاد بگیریم سالسا برقصیم! او به برق کشی خانه ور می رود و برایم عکس و فیلم می گیرد من سرویس صبحانه ام (که هدیه ی یکی از همکارانم و فعلا تنها جهیزیه ایست که دارم) را بسته بندی می کنم و توی اینستاگرام کلی وسیله تزئینی دلبر سیو می کنم...

فعلا زمان فکر کردن به آنچه از سر گذرانده ایم نیست. اصلا فدای سرمان!

روزهای خوب دارند می آیند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۶:۱۴
رها .

صدای داد زدن یکی از بچه ها باعث می شود سرم را برگردانم ببینم چه شده. مدعی است کلا ولوم صدایش بالاست و دست خودش نیست! این هم یکی از جدیدترین بهانه ها برای به عهده نگرفتن مسئولیت رفتارش! از سر میز بلند می شوم "می پرسم چه شده؟" یکی از بچه ها می گوید:"هیچی این پیرزنه نه نوبت گرفته نه دکتر رفته... اومده می گه دارومو بدین!" نگاهش می کنم. خانم سالمند محترمی است. تمیز و مرتب لباس پوشیده و اصرار دارد که دارویش را بدهیم و معطلش نکنیم. هر چه صدایش می کنم نمی شنود. می روم بیرون می گویم :"مادر جان باید اول بری پیش پزشک واستون دارو بنویسه بعد بیاین اینجا" مرا نگاه می کند ولی حواسش اینجا نیست. انگار در عالم دیگری است. مسئول پذیرش درمانگاه صدایم می کند:"خانم دکتر این آلزایمر داره. گوشاشم سنگینه... باید داد بزنی تا بشنوه." تازه می فهمم داستان از چه قرار است!

-مادر جان تنها اومدی؟ کسی همرات نیست؟

فایده ندارد. مدام حرف خودش را تکرار می کند. داروهایش را می خواهد. آلزایمر بد دردی است! و برای من به شدت ملموس و آشناست. آخر بی بی آلزایمر داشت. آن هم از نوع شدیدش!

دفترچه اش را می دهم مسئول پذیرش می گویم:" یه نوبت واسشون بدین. من خودم همراش می رم پیش پزشک." آخر آدمی که آلزایمر دارد نمی تواند تنها جایی برود. اصلا نباید گذاشت تنها جایی برود. خدا را چه دیدی... شاید تنهایی توی آسانسور بترسد! یا تصمیم بگیرد از پله ها برود بالا و بخورد زمین و کار دستمان بدهد... مثل بی بی که یک شب زمستان که برف شدیدی هم آمده بود از خانه زده بود بیرون و توی سرما و تاریکی سر چهار راه نزدیک خانه شان نشسته بود روی برف ها. بدون لباس گرم! بعد یک شیر پاک خورده ای شناخته بودش و آمد در خانه ما گفت مادربزرگت سر چهارراه توی سرما نشسته... و وقتی پیدایش کردیم از چهارراه هم دور شده بود. انقدر زمین خورده بود که سر زانوها و کف دست هایش تماما زخم بود.

دست پیرزن را می گیرم با آسانسور می برمش بالا. پیش یکی از خانم دکترها نوبت گرفته ام ولی همین که می رویم بالا خودش می رود در اتاق یکی از آقایان دکتر را باز می کند و می نشیند روی صندلی. هر چه صدایش می کنم که "مادرجان پیش اون دکتر باید بری" فایده ندارد که ندارد. چشم حاج خانم آقای دکتر چشم آبی مان را گرفته!!! :)))))

خلاصه کار حاج خانم تمام می شود. داروهایش را گرفته و قاعدتا باید شاد و خوشحال باشد. در پرونده اش یک شماره تلفن ثبت شده. زنگ می زنم. دخترش است! خواهش می کند مادرش را نگه داریم تا بیاید دنبالش. حدسم درست است. کسی خبر ندارد که او کجاست. و وقتی می آید پیرزن مصرانه می گوید که داروهایش را می خواهد و نمی رود! انگار همه چیز SHIFT+DELETE شده باشد! به بچه ها می گویم چراغ ها را خاموش کنند و بیایند کنار. دخترش می گوید:"ببین مامان... تعطیلن!" و با این بازی با خود می بردش...

می رود در حالی که تمام خاطرات بی بی برایم زنده شده. بی بی به شکل بدی از دنیا رفت. رنجی که خودش برد در مقایسه با عذابی که بابا کشید هیچ است! و اضطرابی که دروغ چرا... هر از چند گاهی به سراغ من هم می آید که من هم این ژنتیک معیوب را دارم. هر چقدر هم تلاش کنم که خودم را به آن راه بزنم باز هم بی فایده است. آدم این وقت هاست که می فهمد چقدر عزیزانش را دوست دارد. آلزایمر بهشت جاهلیت است ولی جهنم واقعی ست برای کسانی که دلتنگت می شوند. عذابی از آن دست که به زیباترین شکل ممکن در فیلم جدایی نادر از سیمین به تصویر کشیده شد:

- چرا واسش این کارا رو می کنی؟ اون که نمی دونه تو پسرشی!

- من که می دونم اون بابامه!

به یاد بی بی و چادر رنگی و خانه اش و سفره های بلند بالایی که همه مان را به دورش جمع می کرد لبخند می زنم. نمی دانم روحی برای شاد بودن بعد از مرگ وجود دارد یا نه. ولی در هر حال یادش گرامی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۴۶
رها .

می گوید:"خیلی کار دارم ولی انقدر خسته ام که نمی تونم بلند شم به هیچ کدوم برسم!"

- "امروز که جمعه است. چه کار واجبی داری؟"

- "می خوام بگم دستگاه بیارن آجرها و کف حیاطو ساب بدن که نو بشه... بعدم به دیوار حیاط گلدون بزنم."

خنده ام می گیرد. از آن خنده های ریز به معنای ذوق... و تایپ می کنم:

- "دیوونه ای؟ ما که الان تو اون خونه زندگی نمی کنیم. چه عجله ایه؟"

و اما خودم می دانم عجله نیست! کم طاقتی است... یا شاید یک مدل ذوق پنهانی! مثل آن روزی که آمد گفت می خواهد دور آینه دستشویی را نور مخفی بگذارد و ذوقش را کردیم.

دفتر ذهنم را ورق می زنم. ذهنم می رود به روزهای دور. یاد آن روزی که ازش پرسیدم :"دقیقا کی فهمیدی عاشق شدی؟" یک لحظه به دورترها نگاه می کند، لبخند می زند و چال گونه اش برایم دلربایی می کند. این یعنی دارد عمیقا فکر می کند! بعد نگاه می کند توی چشم هایم و می گوید: "همون روزی که برای اولین بار بوسیدمت! وقتی تو راه برگشت به خونه دستم از شیشه ماشین بیرون بود و رو ابرا سیر می کردم. تو همون حالت سرخوشی و پرواز یه لحظه از این کشف جا خوردم. به خودم گفتم: تو عاشق شدی پسر... دخلت اومده!" این را که می گوید یکباره چند صد پروانه شروع می کنند توی دلم بال زدن!...

"خوشا به بخت بلندم که در کنار منی!"

ذهنم باز ورق می خورد. می رود به آن روزی که به مامان گفتم:"می خواد بیاد خواستگاری..." مامان همون طور که سعی می کرد نخندد ولی گوشه لبش می پرید گفت :"خب؟!" و من با بی خیالی شیطنت آمیزی گفتم:"خب نداره دیگه... منو بده برم!" 

نه این که کم دعوا کرده باشیم ولی... همین که طاقت دیدن غصه اش را ندارم بهترین نشانه است که چطور از من دل برده...

 

مگر نه این که می گویند:

"لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند؛

اینگونه می فهمی که دیوانه نبودی!"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۰۳
رها .

لوسم کرده. آن هم نه کم! خیلی زیاد!

آنقدر که سختم است خودم تنهایی بیایم رستوران... خودم به دست هایم اسپری بزنم... خودم در نوشابه کوکا را برای خودم باز کنم... بدون اینکه اولین لقمه غذا را در دهانم بگذارد غذایم را شروع کنم... و خیلی چیزهای دیگر...

یک زمانی حرف احساسات بود. گونه اش را نوازش می کنم و به او می گویم "ای تو به من از خود من خویش تر" و حالا که بعد از این همه وقت تنها آمده ام بیرون متوجه می شم چقدر این جمله درست است.

او نیمه دیگر من نیست. تمام من است! و مهم نیست که پریروز دیدمش و همین ۳۰ دقیقه پیش با او صحبت کردم... دلم به شدت تنگش است. نمی دانم چگونه یک زمانی زندگیم به تنهایی می گذشت. یک کوله پشتی برمی داشتم برای چند هفته سفر می رفتم. بی قید و بندی... بی تعلق خاطری... بدون دلتنگی... بدون حس نیاز و کمبود... و حالا بسان یک معجزه اسیر شدم و دائم در ذهنم این جمله تکرار می شود:

 " من از آن روز که در بند توام آزادم"

حالا حتی نمی دانم چطور باید بدون چشم های خندانش که از بالای ماسک نگاهم می کند سر کنم. چطور بدون در دست گرفتن دست هایش راه بروم و چطور زندگی بی معجزه حضورش بگذرد و جالب تر اینکه نمی خواهم بدانم! هرگز نمی خواهم یادم بیاید چطور می شود بی عشق زندگی کرد!

حالا این ها را که می‌گویم دلیل دوری و دیری نیست ها! گفتم که لوسم کرده... ماجرا از این قرار است که تنها آمده ام رستوران و دلبر شیرین سخنم سردرد داشته و برای اولین بار بعد از یک سال و نیم با من نیامده و من دارم غذای مورد علاقه اش را می خورم و جایش به شدت خالیست...

چه کسی باورش می شد روزی من این ها را بنویسم!

عجب حال و هواییست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۴۱
رها .

نمی دانم دقیقا چه اتفاقی می افتد که تصمیم می گیریم بخشنده نباشیم. روایت خنده داری بود. شاید خیلی ها توی رابطه هاشان فراز و نشیب های سینوسی داشته باشند ولی بعد از یک سال و نیم دوستی، معضلات ما هنوز همان هایی هستند که از همان ابتدا بودند. همان مبحث تکراری "توجه"! و ما آدم های احمقی هستیم که دعوا می کنیم سر این که چرا ساعت ملاقات روز جمعه را زودتر نگذاشتی."من دلتنگ بودم! فکر کردم روز تعطیل می تونم بیشتر ببینمت!" بعد سر همین موضوع قهر می کنیم و کلا قرار را کنسل می کنیم!!! بعد مثل دیوانه ها بدون اطلاع آن یکی شال و کلاه می کنیم. من یک ساعت رانندگی می کنم. ترافیک است و حال بد و ساعت های کش دار. می رسم در خانه شان. که چراغ اتاقش را ببینم که روشن است یا نه! که حدس بزنم معشوق خوابیده یا طبق عادت رفته بیرون قدم بزند. که عکس بفرستم از منظره ی محله شان که "صحنه برات آشنا نیست؟" و به خیال خودم تنبیهش کنم "که حالا ببین کی اشتیاق دیدن نداره؟!" و به چه جراتی چنین حرفی به من زده. و بعد هم یک تنبیه کمرشکن تر که "فاصله دیدار امروز ما یک تماس یا درخواست بود!"

به قول شاعر: از تو به یک اشاره/ از ما به سر دویدن!

و حالا قسمت هندی ماجرا... وقتی پیام می دهد که صبر کن.. نرو.. و از این حرف ها و یک باره می بینی همان طور که به حالت اسلوموشن سرت را می چرخانی و ماشین کناری را نگاه می کنی ناغافل می بینی که شیک و پیک و فوکول کروات کرده توی ماشین کناری نشسته دارد نگاهت می کند!!! به معنای واقعی unbelievable!

دو ساعت است درِ خانه اش هستم! دو ساعتی که او رفته همانجایی که همیشه قرار می گذاشتیم توی ماشین نشسته به این امید که شاید من از خر شیطان پیاده شوم و بروم دیدنش! بعد هم ناامید شده همان موقع که من پیام دادم نزدیک خانه بوده داشته برمی گشته که از صحنه ی عکاسی شده فهمیده کجا هستم سریع آمده همانجا! راستش الان که نوشتم حس رومانتیک واری به من دست داد! ولی اگر فکر کنید تمام این ها باعث شد فکر کنیم حالا که ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند ما هم انسان وار نگاه عاشقانه ای به هم بیندازیم. دست هم را بگیریم و در افق محو شویم و happily ever after بوس... بوس... عروسی بشیم، کور خوانده اید! ما اگر رفتار انسانی و کوتاه آمدن بلد بودیم که اصلا کار به اینجا نمی کشید.

خلاصه سردردتان ندهم. آمد نشست توی ماشین مثل سگ و گربه به هم پریدیم. بعد من کلی گریه کردم... او به غلط کردن افتاد! بعد ادامه دعوا کشید به خانه و چت و پیام و کلا همدیگر را لت و پار کردن. روز بعد هم قرار بعد از کار و توی ماشین ناهار خوردن و فیلم کمدی دیدن... آن هم در حالی که من تکیه داده ام به در، پاهای من را از کفش درآورده، با کرم ماساژ چرب می کند و ماساژ می دهد و من که سر شانه اش را می بوسم و به این فکر می کنم که:

زن و شوهر دعوا کنند... ابلهان باور کنند!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۵۹
رها .