شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

فاصله گرفتن آدم ها از هم دو خط موازی با یک گپ یکباره نیست! دو خط است با یک زاویه یک ذره یک ذره فاصله شان از هم زیاد می شود و یک جایی آنقدر از هم دور می شوند که صد رحمت به همان دو خط موازی! حالا در بزنگاه ها تصمیم ماست که مشخص می‌ کند می خواهیم زاویه را در نقطه صفر ببندیم یا نه. 

و این تصمیم ها اساس زندگی ست... 

یک خریت خاصی در من بیدار شده که توان بخشیدن هر چیز کوچک و بزرگ را صفر کرده. دودش یک جایی توی چشم خودم خواهد رفت. ولی بخشیدن که اجبار نیست! یک حس است... درونی است. اصلا مگر زور است؟! نبخشید!!! هیچ وقت هیچ کس را در زندگیتان نبخشید مگر اینکه حس صلح و آرامش درونیتان باشد. ادایش را در نیاورید... بازی نکنید... مواد نزنید... آدم بعضی وقتا با نبخشیدن روانش راحت تر است. روانتان را آرام بگذارید و پی فاصله را به جانتان بمالید.

سخت است! به زندگیمان گند نزنیم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۷:۲۶
رها .

علیرضا خوابیده و من تنها در سکوت شب نشسته ام و فیلم های عروسی ام را تماشا می کنم. چه عروس سرخوشی هستم! چه نگاه معصومانه ای... چه خنده های از ته دلی... چه بی پروا اطرافیان را بغل می کنم. نمی دانستم به زودی بعد از تمام این ماجراها رابطه ام با خانواده ام رسما به کثافت کشیده می شود! بله به کثافت کشیده شد! و دردا و دریغا...

دردناک ترین قسمتش برایم این بود که از روابط فامیلی یک ظاهرسازی رنگ و رو رفته هم ارائه بدهی بقیه را راضی می کند. هیچ کس به هیچ کجایش هم نیست که دلت آشوب است و محض رضای خدا یه ظاهرسازی سطحی هم انجام نمی دهند. ناراحتی ات برایشان مهم نیست و من چه روزها و شب هایی از غصه ی همین هایی که دلم را خون کردند گریه کردم.

می دانید علیرغم رضایت و شادی که از زندگی ام دارم یک بخش هایی از آن عجیب غم آلود است. تنهایی عجیبی است و داستان عجیبی است! من دختری بود که خودم خودم را عروس کردم. خودم خودم را به خانه بخت فرستادم! بابا نمی دانم جرات مخالفت با من را نداشت یا واقعا به عقلانیتم اطمینان کرد که حتی زحمت یک تحقیقات میدانی سطحی از همسرم را هم به خودش نداد! بعد خودم برای خودم مراسم عروسی گرفتم به سبک شاه پریان! در پرستاره ترین شب جهان ازدواج کردم. به مفصل ترین شکل ممکن! منتها چیزی که هیچ کس نمی دانست این بود که تمام مخارج با خودم بود. خودم و همسرم... خانواده ام مثل مهمان آمدند در یک مراسمی شرکت کردند و رفتند! و از فردای آن روز تنها تفاوتی که برایشان به وجود آمد آن بود که یک دختری توی آن خانه بود که ناگهان دیگر نبود! حتی کسی زحمت فکر کردن به جهیزیه را هم به خودش نداد. حتما پیش خودشان گفتند خودش یک فکری می کند دیگر! من به معنای واقعی با یک دست لباس از منزل پدری خارج شدم... آن هم لباسی که پولش را خودم داده بودم...

حکایت من با کلیت این ماجرا حکایت به خون کشیده شدن دلی است که عاملش را نه می بخشم و نه فراموش می کنم. فائزه می گوید تقصیر خودت است. "آنقدر قوی رفتار می کنی که کسی فکر نمی کند تو هم به کمک احتیاج داری." عجیب است! من یک زمانی برای کمک زجه زدم و کسی دستم را نگرفت... حالا هم زبانشان دراز است که برو خدا را شکر کن که شوهرت خوب است... که هست!..‌. که خدا را شکر... ولی برای آن هم منتی سرم نیست که سبک آشنایی ما چیزی ورای مدرن و کاملا امروزی بود و بعد ۲ سال دوستی ازدواج کردیم.

حالا اینکه چرا ناگهان تصمیم گرفتم این ها را بنویسم! چون وقت گذر است! چون حق آن طفلکی که اسمش شوهر است دیدن غصه خوردن من نیست! چون ما یک زندگی در پیش رو داریم. چون مثل همیشه از دل پیله های این مصایب من پروانه وار بیرون خواهم آمد و رها خواهم شد... چون من قرار نیست برای فرزند آینده ام مثل آن ها باشم و به سلامت روح و روانم احتیاج دارم. چون قرار است قوی باشم و ستونی محکم برای معبد مقدس ازدواجم. 

گذر خواهم کرد...

به زودی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۰۱ ، ۱۶:۲۰
رها .

روزگار آرامیست. آرام ترین دوران زندگی ام. سه چهار روزیست دوچرخه خریده ایم و عصرها می رویم دوچرخه سواری. باد خنک و حس آزادی و لاین مجزا و آرامش... و ذهن من که انگار هنوز عادت نکرده باشد.

هنوز گاهی به این فکر می کنم که چطور آنگونه زندگی می کردم. شیفت های طولانی..بدو بدو ها از این درمانگاه به آن داروخانه... از آن داروخانه به آن کلینیک... ویزیتورهایی که شبانه روز زنگ می زدند. تماس های از شبکه بهداشت که کمبودهای کشوری دارویی را از من طلب می کردند و یک روز آرام برایم نمی گذاشتند. به این فکر می کنم که چقدر زندگی ام افراطی بود! و این بزرگترین تفاوت ایجاد شده در درون و بیرون من است. اعتدال! 

تبدیل شده بودم به یک آدمی که از زندگی فقط کار کردن را می شناخت و شب ها که جنازه ی بی جانی را به خانه می رساند که خدا می دانست زحمت بلند شدن برای خوردن شامی که مادر پایین تختش گذاشته بود را به خود می داد یا نه! و از آن طرف تفریح کردن های افراطی! دو هفته سفر با کوله پشتی... شهر به شهر... کشور به کشور... حتی یکجا آرام و قرار نداشتم. سفرهایم اسامی شهرهایی بود که فتح می شد بی آنکه هدفی داشته باشم. 

در نور کم چراغ همانطور که صورت خوابالود علیرضا را لمس می کنم می گویم:" دو روز است دوچرخه سواری نرفتیم و دلم چقدر تنگ شده..."

- فردا می ریم قربونت بشم.

- علیرضا من جدیدا یه چیزی رو فهمیدم. امروز وقتی اون پول ۳ سال بن کارت واریز شد و احساس کردم یه پول یامفتی اومده دستم یه لحظه به ذهنم رسید باهاش بریم سفر. بعد یاد سفرام افتادم. متوجه یه چیزی شدم! اینکه چقدر تا پیش از این من تصور می کردم با انجام یک کارهایی به آدم خوش می گذره... باورت می شه؟ خوش نمی گذشت! من تصور می کردم خوش می گذره... خوشی رو الان دارم می فهمم یعنی چه!

چشم هایش سنگین است... می گوید:" باور کن می فهمم چی می گی عشق من..."

دستش که توی دستم هست را آرام می بوسم. عشق جذاب من خوابیده و تماشای آرامش و خوابیدنش بزرگترین شادی دنیای من است. از شعف داشتنش قند توی دلم آب می شود.

من قدر این لحظات را می دانم. قدر تک تکشان را...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۶:۱۸
رها .