شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

دروغ چرا؟ روز اول طرح همین که مشخص شد قرار است دو سال تمام در خدمت دولت و در شبکه بهداشت به عنوان مسئول امور غذا و دارو کار کنم حسابی توی ذوقم خورد! بابا که پرسید یعنی قرار است چه کار کنی، با لب و لوچه ی آویزان گفتم "اصل کار می شود بازرسی و نظارت بر داروخانه ها و هر جایی که دارو بتواند یا ممکن است وجود داشته باشد. اعم از مراکز ترک اعتیاد، عطاری ها و ..." همان روز بابا گفت "کاش یک جای دیگر کار می کردی." گفتم "نمی شود." گفت: "خیلی خوب... ولی توی این بازرسی رفتن ها حواست باشد با یک گل بهار نمی شود! برای خودت دشمن درست نکنی!"

خلاصه طرح ما شروع شد. یک چک لیست می گرفتیم دستمان که آیا مسئول فنی حضور دارد یا ندارد... روپوشش اتیکت دارد یا نه؟ داروی تاریخ گذشته در داروخانه وجود دارد یا نه؟ فرآورده های جالینوسی را کی می سازد؟ و ... بعد هم هر روز یک نامه و قانون جدید که شیر خشک در معرض دید نباشد! تبلیغات محصولات جنسی و تبلیغات خارج از عرف در داروخانه نباشد... نسخه حتما با سیستم قیمت بخورد و ...

ما می رفتیم می دیدیم شیر خشک ها در معرض دید است. اعلام می کردیم به غذا و دارو و بعد نامه می آمد که "آقا این چه وضعی است؟ جمع کنید" و از این صحبت ها. یا داروخانه اینترنت ندارد. یا پرینتر چاپ فاکتورشان چند روزی است دچار مشکل شده که این یکی از دید معاونت گناه کبیره است! و سایر مشکلات از این قبیل...

بعد ناگهان در بهبوهه ی راه متوجه شدیم فلان آقا که گویا در فلان ارگان ن.ظ/ام.ی زیادی کله گنده است رفته یک درمانگاه زده در فلان شهر و درمانگاهش داروخانه هم دارد! من این قضیه را تقریبا دو ماه بعد از بازگشایی درمانگاه متوجه شدم. اول هم فکر کردم شایعه است! آخر الکی که نیست! همین جوری تا به یک نفر واجد شرایط مجوز داروخانه بدهند طرف پدرش در می آید. کلی بازرسی مرحله 1 و 2 و 3 دارد! کلی دنگ و فنگ دارد. حالا کسی که واجد شرایط هم نیست که دیگر هیییییچ... نمی شود همین طوری یک نفر بیاید داروخانه بزند که! اصلا در مرحله ی اول باید دید آن شهر ظرفیت داروخانه جدید دارد یا نه؟ خلاصه تحقیقات کردیم دیدیم بله. واقعیت دارد. یارو درجه دار است و زور دارد و می تواند و بر دشمنش لعنت! خودش هم شخصا با رئیس دانشگاه صحبت کرده و شفاها قول مساعدت گرفته! آنجا بود که یک ستون بزرگ از پایه های باورهای بنده فرو ریخت. ما را مسخره کرده اند؟ این که ضعیف کشی است! ما به خاطر یک شیر خشک  می رویم به ملت گیر می دهیم که قانون است و تبلیغات نباشد و ... آن وقت یکی آمد همین جوری بدون مجوز داروخانه زده مسئول فنی هم ندارد، ککمان نباید بگزد؟ خب این که خودش بزرگترین خلاف هاست! یعنی شهر هرت که می گویند همین جاست. آن وقت با وجود همچین مساله ای در شهر من دیگر مگر رویم می شود بروم به داروخانه بگویم که چرا مسئول فنی ات یک ساعت برای کار بانکی بیرون رفته و حضور ندارد؟!

خلاصه کنم... نزدیک به شش ماهی زمان برد تا ما حریف طرف شده و مجبورش کردیم داروخانه اش را جمع کند. خیلی ها هم درگیر بودند و فقط من پیگیر نبودم ولی ایشان در نهایت همه را از چشم من دید و یک جورهایی منتظر فرصتی است تا رسما بنده را آتش بزند! تازه فهمیدم آن حرفی که همان روز اول پدرم گفت چه معنایی داشت... آنوقت چه کسی قرار است اینجا هوای من را داشته باشد؟ رسما هیچ کس!

عطاری های شهر که قربانشان بروم هنوز فرق گیاه دارویی و داروی گیاهی را نمی دانند. داروخانه ای هستند برای خودشان. بعد مجوزهای بی رویه که رئیس هر صنفی می دهد. طرف با فوق لیسانس زیست شناسی کار پیدا نمی کند و در نهایت می رود مغازه می زند. باز می بیند برایش نمی صرفد! دست توی کار زیاد است و مشتری کم. این است که شروع می کند هر چه دم دستش بیاید بفروشد تا خرجش در بیاید. مساله ای به نام "تداخل صنفی" انگار نه انگار که تخلف است!!! جز حقوق مسلم افراد باید در نظر بگیری! می روی داخل مغازه از شیر و کشک و دوغ محلی گرفته تا انواع گیاهان دارویی و داروی دارویی و پوشک و چیپس و پفک پیدا می شود. یکجورهایی مدل شتر گاو پلنگی است. خب من دلم می سوزد. برای آن بیمار بدبختی که به اینها اعتماد می کند. برایم سوال است که اصلا چرا عطاری نباید مجوزش را از معاونت بگیرد؟ آن هم بعد از گذراندن دوره های لازم! دوره های خودشان همه بهداشتی است. البته دوره گیاهی هم دارند ولی بخورد توی سرشان!

دلم می سوزد برای قشر داروسازی که بعد از آن همه درس خواندن آخر عاقبتش این است. برای معاونتی که نفسش از جای گرم در می آید. فقط نشسته آن بالا قانون های درپیت صادر می کند. برای خودم که باید چشمم را روی چیزهای بزرگ ببندم و دستم در حد گیر دادن به تبلیغات جنسی باز است. برای آن انجمن داروسازان که نهایت فعالیتش ایجاد کانال های تلگرامی و همدردی با باقی داروسازان است. یعنی آنقدر که انجمن برای اعتلای داروساز تلاش می کند قرار است کمپین حمایت از انجمن راه بیندازیم و برایش اعانه جمع کنیم!!! من نمی دانم خجالت نمی کشد حق عضویت می گیرد؟ این پول را دقیقا چه کار می کند؟ لابد بناست پول آن جشن 5 شهریور را از خود داروساز دربیاورند! باز هم صد رحمت به انجمن. نظام پزشکی که واقعا شرمندمان کرده! این یکی حتی جشن هم نمی گیرد! فقط سالی یکبار می رویم نمی دانم برای چه حق عضویت پرداخت می کنیم!

دلم می سوزد وقتی می بینم بیمه در بهترین حالت 7 ماه پول داروخانه را دیر می دهد و انگار ارث پدرش است و همین است که هست و به کسی هم ربطی ندارد! برای دانشگاه هایی که بدون توجه به ظرفیت جامعه هر ساله ظرفیت دانشجویانشان را بالا می برند و از آن طرف دانشگاه آزاد و بین الملل است که زرت و زرت دانشجو می پذیرد تا همان بلایی را به سر رشته های پزشکی بیاورد که چند سال پیش سر مهندسی ها آمد! این ها مگر کار نمی خواهند؟! برای فلان مقام مسئول که می گفت ما در کشور با کمبود مسئول فنی مواجهیم! که من نزدیک بود یک چیزی پرت کنم طرفش! مرد حسابی اگر تفکر تو و امسال تو که قدیمی ترهای این کار هستید و داروخانه هایتان را در بهترین نقاط شهر زده اید اینست که وای به حال ما! که شمای موسس روزی یک ساعت بیایی داروخانه آن پشت مشت ها چایی بخوری و دخل را بشماری و بقیه روز را بروی سراغ فلان شرکت و کار دیگرت و دنبال مسئول فنی باشی که داروخانه را برایت بچرخاند؟ بله معضل جوان ما همین شماهای قدیمی تر هستید که چشم و دلتان سیری ندارد و همه جا را قبضه کرده اید و دنبال نیروی کار ارزان هستید که با چندرغاز برایتان کار کند. که کار را به جایی رسانده اید که همه مان از دکتر و مهندس گرفته تا کارگر و خدمه باید نگران فردایمان باشیم. که اتفاقا  کسانی که دستشان زیادی به دهانشان می رسد چند شغله هستند و زمانی که انشاالله بعد از صد و بیست سال تصمیم به بازنشستگی گرفتند صبر می کنند اول اولادشان به سن قانونی برسد تا کار را به جگرپاره شان تحویل بدهند و بروند! اینست که می بینیم مخصوصا در صنف ما و در شهرهای بزرگ مافیای داروخانه وجود دارد و انجمن و نظام پزشکی هم ککشان نمی گزد و حد داروساز را تا حدی پایین می آورند که طرف می آید داروخانه پیام روی گوشی اش را نشان می دهد که "سلام سر راه نان، روغن مایع، شربت دیفن هیدرامین، فرص کلوزاپین، سن ایچ پرتقال فراموش نشود ، قلب، قلب"!

به عنوان حسن ختام هم این را اضافه کنم که اخبار اعلام کرد مصرف لوازم آرایشی بهداشتی در کشور ... میلیارد دلار در سال است و این در حالی است که هیچ بودجه ای برای واردات آن برنامه ریزی نشده!

این یعنی رسما همه ی چیزهایی که ملت به خودشان می پاشند و می مالند غیر مجاز است!!!

 

پ.ن: تقریبا 5 سال است می نویسم و این ماه با 14 پست رکورد شکستم!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۳
رها .

سرماخوردگی هم به جمع خرها پیوست! :"(

حالم خیلی بده :(((

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۸
رها .

به قلم متین مسلم:

چند روز پیش یکی از قهرمانان و نخبگان جامعه ورزشی ایران مرحوم آقای پور حیدری فوت کردند. من البته چندان آشنایی با امور ورزشی و ورزشکاران ندارم. اما واکنش ها و تاثر عمومی نشان می دهد آن مرحوم از چه جایگاه والای اخلاقی و حرفه یی ارزشمندی در میان مردم و هم کسوتان خود برخوردار بوده است. اما دو اتفاق ناپسند (هردو از جنس سلفی انداختن) توجهم را جلب کرد. اول عکس تبلیغاتی یک چهره ورزشی عضوشورای شهر تهران با جسم تقریبا نیمه جان (و شاید فوت کرده) مرحوم پور حیدری. دوم سلفی انداختن بسیاری محکوم کنندگان این اقدام، با تابوت مرحوم پور حیدری و چهره های سرشناس حاضر در مراسم تشییع جنازه!

ظاهرا یکی بد و دیگری خوب است!به نظر شما کدام بدتر است؟

آن عکس زشت است یا سلفی گرفتن زیر تابوت و در مجلس ختم؟ اینکه چطور یک نفر کنار یک جسم رنجور می تواند پا بروجدان و قلب خود بگذارد، نکته یی ست که واکنش های 48 ساعته گذشته نشان می دهد عموم مردم نتوانسته اند با آن کنار بیایند. جنبه تاسف بارتر توجیه خاطی ست که گفته "این من نیستم! و نمی دانم صاحب عکس کیست!!!" آیا از این آشکارتر می شود شعور 75 میلیون ایرانی را به سخره گرفت؟ اما این فروریختگی اخلاقی چهره دومی هم دارد. چهره یی که با بهره گرفتن از آن افرادی مانند ورزشکار منظورما به خود جرات هنجار شکنی می دهند. عکس های منتشر شده در اینترنت و شبکه های مجازی از مراسم مرحوم پور حیدری (همچون دیگر مراسم مشابه سالهای اخیر ورزشکاران و هنرمندان و دیگر چهره های سرشناس) در بنیان های اخلاقی، عملا چیزی بدتر از عکس با جسم نیمه جان یک مریض است. فقط خوب خود را می بینیم و بد دیگران را !؟ فکر می کنید آن چهره ورزشی - شهری، برگرفتگی خود را از کدام بخش جامعه می گیرید که به خود اجازه می دهد کار خطایش را نشان و با دروغی بزرگتر موجه جلوه دهد. او اگر مطمئن از عواقب واکنش و تنبیه جامعه نبود مطمئنا قبل از هرگونه جسارت و توهینی نتایج رفتار های خود را می سنجید. نه اینکه به دروغی بزرگتر متوسل شود و به مردم اهانت کند.

مشکل بوجود آمده منحصر به عکس گرفتن با یک جسم بی جان نیست. این دردی ست که ریشه یی عمیق تر در جامعه دارد. باید بی تعارف پرسید مقصر اصلی در تراشیدن این به اصطلاح "اسطوره های یخی" کدام فرهنگ حاشیه یی و چه کسانی هستند که ورزشکار مورد مناقشه نه اولین و نه آخرین آن نخواهد بود؟ با عذر خواهی جز خودمان! چه کسی باید پاسخگو باشد؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۰:۳۸
رها .

بشنوید :)

متن آهنگ در ادامه مطلب.

ترجمش رو هم در جهت علاقمند کردن کسانی که حوصله انگلیسی خوندن ندارند اضافه کردم. :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۰:۰۲
رها .

می گویند آدم هایی که به "بودن" فکر می کنند بسیار خوشحال تر از آدم هایی هستند که به "داشتن" می اندیشند. من عمیقا به این موضوع اعتقاد دارم.خود من از آن دسته آدم هایی هستم که برایم جنس لحظه بسیار مهم است. این که آن لحظه شاد است، باشکوه است، غمگین است و ... و به اتفاقات و حتی داشته های زندگی این گونه نگاه می کنم که "اتفاق" می گذرد و این "داشته" عادی می شود یا صرفا یک شی است که جنس لحظه و حس من ارزش آن را تعیین می کند و بعد از اثری که بر روح و روان من گذاشت من و آن یکی می شویم و دیگر خود شی دیده نمی شود. منم که در قالب یک حس در آن خودم را می بینم و دیگر هیچ چیزی در دنیا نمی تواند آن حس را از من بگیرد حتی اگر اصل شی دیگر وجود نداشته باشد. ازین رو برای تجربه ها از هر نوعی که باشند ارزش زیادی قائلم.

توضیح دادنش کمی سخت است... یک فلسفه شخصی است که من برایم زندگی ام خیلی دقیق و شفاف رسم کرده ام ولی نمی توانم به زبان بیاورم! بگذارید این طور بگویم که مثلا من از آدم دسته آدم هایی هستم که معتقدم آدم می رود مسافرت برای این که دنیا را ببیند و حس های قشنگ آن را تجربه کند. این است که در هر سفری دائم به دنبال اینم که اینجا چه چیزی را می شود تجربه کرد؟ چه کار جدیدی توی زندگی ام هست که تا حالا نکرده ام و این سفر می تواند نتیجه اش انجام آن باشد؟ هدفم در هر کاری اینست که ببینم به چه شکل هایی می توان به زندگی نگاه کرد؟ بقیه آدم ها زندگی را چگونه می بینند؟ شاید اصلا روش آن ها درست تر و سالم تر باشد! و بتواند روی نگرش من به زندگی تاثیر بگذارد و چه سوغاتی بزرگتر از این؟ ازین رو اصلا اهل لوکس هتل های چند ستاره نیستم. دلم می خواهد بروم قاطی مردم. خودمانی و بی تکلفش را دوست دارم که همه چیز به زندگی واقعی شبیه تر باشد.

حتی معتقدم وقتی می روی شهربازی ماجرا چیزی بیشتر از صرفا هیجان است! مثلا آدم با ترس روبرو می شود! یک ترس safe! شما اگر هم سفر من باشید شاید هرگز از زبان من نشنوید که مثلا "بیا برویم بازار!" (البته به یمن چهار خواهرزاده و برادرزاده قد و نیم قد جدیدا مجبورم بروم. چون همین که برسم خانه چشمشان به این چمدان است که چه چیزی برایشان آورده ام.) دنبال خرت و پرت جمع کردن هم نیستم. اصلا خرید کردن نه این که برایم عذاب باشد ولی باریست که زودتر می خواهم از شرش راحت شوم. اینست که در فامیل به این مساله معروفم که همان مغازه اول یا دوم خریدم را می کنم برود پی کارش. اگر هم چیز مناسبی پیدا نکردم (که به ندرت پیش می آید) خیلی حوصله گشتن ندارم و اغلب می گذارم برای یک وقت دیگر! از آن طرف می توانم بگویم من بدترین کسی هستم که کسی به عنوان "همراه" برای خرید می تواند با خودش به بازار ببرد!!! :/

به جایش شما به من بگو بیا برویم فلان کتاب را بخریم، یا بهتر از آن بیا برویم شهر کتاب وسط کتاب ها الکی بلولیم و یکی دو ساعتی آنجا باشیم و آخرش با یک کتاب کم حجم راضی و خوشحال از خریدمان بیاییم بیرون و احساس کنیم چقدر خوب از وقتمان استفاده کردیم! یا بیا برویم کنسرت...(اگر سبکی باشد که قبلا طرفدارش نبودم و حالا یک چیز قشنگ در آن پیدا کنم که رسما مرا بنده خود ساخته اید!) برویم سینما... برویم گالری نقاشی... یا حتی خیلی ساده برویم توی پارک قدم بزنیم...

حالا فکر کنید یک نفر با روحیات من هست که عمر دلش خواسته پیانو بزند ولی چون بابا اساسا ساز سنتی می پسندد توی سازها می گردد سازی را پیدا می کند که هم سنتی بتوان نواخت و هم کلاسیک! می رود کلاس ویولن تا یک جاهایی هم پیشرفت می کند ولی چشمش دنبال پیانو جانش است. توی تنهایی هایش ریچارد کلایدرمن گوش می کند و جورج اسکارولیس... و با هر آهنگ و با هر نت یکی از آن تجربه های ماورایی حسی اش را دارد. بعضی آهنگ ها همان طور که با چشم های بسته می شنود احساس می کند با یکی از باشکوه ترین لحظه های زندگی مواجه است و از آن طرف این فرد معتقد است که بعضی زیبایی های زندگی را از دور دیدن لطفی ندارد. که آن را باید بیاورد وسط زندگی اش!

اینست که از چنین فردی بعید نیست که علارغم مشغله بسیار زیاد و قسط وام هایی که همین جوری هم باعث شده اند شیفت های کاری اش را زیاد کند و دغدغه های مالی و فکری بسیار، یک روزی مشابه دیروز عصر برود به این هدف که با یک استاد پیانو صحبت کند ببیند نظرش چیست بعد ناگهان به خودش بیاید که پول شهریه کلاس را که پرداخت کرده هیچی، یک پیانو هم خریده!!!

تمام مسیر برگشت به خانه هم حسش این باشد که رسما نارنجک بسته به خودش و رفته زیر تانک! بعد هم با مامان دعوایش بشود سر این که می گوید پول زیادی خرج کرده است و بی فکر است و به جای این بچه بازی ها پولش را جمع کند با آن خانه(!!!!!!!) بخرد یا حسابش جوری باشد که دفعه بعدی که می رود دسته چک جدید بگیرد یارو اینجوری نگوید "خانم شما که همیشه حساب جاریتون خالی بوده! گردش مالیتون اصلا خوب نیست!)... من هم تشکر کردم بابت این که لطف کرد و حال خوب مرا خراب کرد. بعد هم گفتم به کسی ربطی ندارد و پول خودم است و بله... برای من انقدر ارزش داشت که انقدر پول برایش بدهم...

دیشب هم تا صبح کابوس پیانو دیدم! الان هم حالم خراب است...

دلم می خواهد پیشو جان و طوطی هایم را بردارم برویم یک جای دور... و با پیانو و بچه ها یک زندگی جدیدی را شروع کنیم. پیانو بنوازد، پیشو ملوس باشد و من هم به عنوان مرد خانه بروم یک لقمه نانی در بیاورم که پنج تایی از گرسنگی نمیریم...

 

تم امروز: زندگی خانوادگی خر است!

 

پ.ن: لطفا اگر نظرتان غیر از اینست که "کار خوبی کرده ام" کامنت نگذارید!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۶
رها .

طفلکی یک جایی توی پارکینگ بین وسیله ها گیر افتاده بوده. بابا با بدبختی آوردش بیرون. خدا رو شکر مادرش هم پیدایش نشده! (نگاه به ظاهر جمله نکنید. خدا شاهد است نیتمان خیر است!) و حالا ما یک بچه گربه داریم!!! باورتان می شود؟!

ببری است. زیباترین بچه گربه ای که می توانید تصور کنید. ^_^ و حالا دیگر پیشوی مان است. عزیزمان است. ملوسکمان است و دیروز لطف کرد و اجازه داد نوازشش کنیم. :)

 

به قول شیرین می دانید توی دنیا چی بهتر از یک گربه است؟

دوتا، سه تا و حتی چهارتا گربه!

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۵
رها .

خانه مادربزرگ بودیم. خاله چند کیلو سبزی خریده بود. بزرگ ترها سبزی پاک می کردند و من و دختر خاله هم سالاد درست می کردیم و حرف های خاله زنکی می زدیم و راجع به چیزهایی که هیچ ربطی به هیچ کداممان نداشت اظهار نظر می کردیم! :))) مخصوصا که این اواخر یک اتفاق جالبی افتاده که شنیدنش خالی از لطف نیست:

زن عموی مادرم زن دوست داشتنی بود. با چشم های درشت خیلی آبی! دو سال پیش در اثر یک بیماری که آخرش هم نفهمیدیم چه بود فوت کرد. عمو یک گاوداری بزرگ داشت/دارد. به عبارتی هم پولش از پارو بالا می رفت/ می رود... سن و سالی ازشان گذشته بود و جدا از علاقه ای که به نظر می رسید به همسرش داشته باشد، عادت به این که یک عمر کسی برایش سفره بیندازد و جمع کند و رخت چرک هایش را بشوید و اتو کند و خانه اش را ترگل ورگل کند و ... باعث شد بعد از فوت همسرش مثل اسپند روی آتش شود. می گویند چند ماهی مثل ابر بهار می بارید. هر 5 تا فرزند عموی نادیده ما هم گویا رفته اند سر خانه زندگی شان. این شد که در نهایت به 5 ماه نرسید که عمو ازدواج کرد.

زن عموی جدید یک جورهایی عجیب و غریب بود و تا مدت ها نقل مجلس شده بود. ولی زن بدی به نظر نمی رسید. برخلاف زن عموی خدا بیامرز که سر بزیر و ساده و مطیع بود، از آن مدل زن های مدل ژیگولانس که دکولته می پوشند با موهای شینیون کرده و هفت قلم آرایش و خروار خروار طلا که در هر مجلسی چشم ها را به سمت خودشان می کشند. خاله می گفت فلانی گفته تاج طلا دارد!!!

خلاصه کنم، بچه ها خیلی هم چشم دیدن زن جدید را به جای مادرشان نداشتند ولی کسی حرفی نمی زد. نهایتا کم تر می رفتند و می آمدند. تا همین چند وقت پیش که شنیدیم زن عمو باردار است!!! حقیقتا من فکر نمی کردم امکان بارداری در چنین سن و سالی وجود داشته باشد ولی فتبارک الله احسن الخالقین!

حالا داستان از آنجا شروع می شود که بچه ها همین که این را می شنوند همگی داغ می کنند و هر کدام به نوعی ابراز عدم خرسندی می کند. ماجرا زمانی بغرنج تر می شود که خبر می رسد بچه پسر است! حالا پسرها خنجرها را از رو بسته اند و دخترها رفته اند کلی دعوا کرده و گفته اند که اگر این برادر ناخواسته به دنیا بیاید پدر دیگر هیچ توقعی از بچه هایش نداشته باشد و کسی دیگر به ایشان سر نخواهد زد. هزار و یک مدل تهدید کرده اند. بعد دعوا... بعد قهر... زن عمو هم یک پا ایستاده گفته "بچه ام را نگه می دارم به کسی هم ربطی ندارد."

گویا عمو برای عیادت پدربزرگ آمده و خیلی هم از این موضوع ناراحت بوده. مامان می گفت طفلکی می گفت: "آخر عمری زنگوله پای تابوت می خواستم؟" مامان هم کلی عمو را پر کرده که "شما هنوز خدا رو شکر سالمی، توانمندی... باید زندگی کنی. جهنم که بچه ها سر نزنند. آدم زنده وکیل وصی نمی خواد و خیلی بی چشم و روئن که از الان چرتکه می ندازند واسه ارث و ..."

حالا از همه اینها بگذریم من دلم بیشتر برای آن بچه ای می سوزد که قرار است مظلومانه پا در دنیایی بگذارد که خواهر، برادرها اینگونه از او استقبال می کنند، پدر و مادرش هم سنی ازشان گذشته و نمی دانم چقدر حوصله دارند.

این ارث و میراث جدیدا ماجرای کثیفی شده. ما خودمان چه دعواهایی که ندیدیم! واقعا برای من سوال است. آدم یک عمر زحمت بکشد، خون دل بخورد و مثلا یک مالی جمع کند. بابا مال خودش است. یعنی چه که بگذاریم برای اولاد؟ اولاد اگر صالح باشد شعورش باید انقدر برسد که مثلا پدر یا مادر پیر است، ولی هنوز زنده است. آدم است. بگذارد بی دلواپسی خرج خودشان و خوشی هایشان بکنند. اصلا اگر داشتند و دلشان خواست همان موقع که عمرشان به دنیاست به بچه هایشان کمک کنند. اگر هم دلشان نمی خواهد به کسی بدهند، مال خودشان است و به هیچ بنی بشری ربطی ندارد...

یاد خدا بیامرز، پدربزرگ پدری خودم می افتم که بعد از مراسمشان مامان و بابا با یکی از عمه ها رفته بودند منزلشان. مامان می گفت خانه رسما خالی بود. هر چیز که ممکن بود ارزشی داشته باشد را برده بودند. فقط عکس مادربزرگ مرحومم خیلی غریبانه روی کمد مانده بود که مامان و بابا با خودشان آوردند خانه...    

می دانم این پست ورژن جدیدی است از همان سبک زن هایی که سر کوچه می نشستند پشت سر مردم غیبت می کردند ولی دلمان نیامد این را نگوییم که دم زن عموجان گرم...

خیلی باهاش حال کردیم! ^_^

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۰۴
رها .

قصد دارم از این به بعد شعرهایی که دوست دارم رو تحت عنوانی به نام "دفتر شعر" جمع آوری کنم. اینم اولیش:

 

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

 

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

 

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ و یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

 

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو

 

محمدعلی بهمنی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۱۰:۵۰
رها .

رسانه گاها بازی های کثیفی در می آورد. ما خودمان همچین دین و  ایمانی نداریم که فکر کنیم به جبهه ما برخورده است که اتفاقا از شما چه پنهان پیش خودمان فکر کردیم رسانه ای شدن مساله و چنین آبروریزیی از لحاظاتی بد هم نشد! ولی دلیل نمی شود که میل به حقیقت هم نداشته باشیم! منظورم ماجرای آقای قاری است. بالاخره فارغ از هر بحث و گفتمانی ایشان هم انسان است. هر چند انسانی که ما اصلا خط فکری اش را نمی پسندیم. پس از شنیدن خبر سعیم بر این بود که قضیه را بالا پایین کنم و از زوایای مختلف نگاه کنم ببینم تا چه حد می توان در درستی آن تردید کرد. هر چند حسم می گوید یک چیزهایی بوده و این طور نیست که از اساس غلط باشد ولی همچنان سعی داشتم مغزم را بیدار نگه دارم.

یک مساله ای ذهن مرا بدجور به خودش معطوف کرد. یک مثال برایتان می زنم. یکی از وظایف بنده در این اداره بازرسی از مراکز ترک اعتیاد است. بنده و همکاران من ممکن است تخلفات زیادی در این زمینه مرتکب شویم. مثلا رشوه بگیریم یا زد و بندی داشته باشیم یا چیزهای دیگر... ولی احتمال این که من یا همکاران را مثلا با یک کیلو تریاک بگیرند واقعا ناچیز و حتی بعید است! حالا فکر کنید یک نفر قاری است. ایشان ممکن است یک جاهایی سوتی بدهد. ولی چنین تخلفی که از جمله تخلفات سیاسی عقیدتی هم نیست که بگوییم مثلا در ذهن بعضی ها قهرمان می شود! یک جنایتی است کاملا در تضاد با خط فکری و شغلی ایشان و به هر انسان عادی و سالم از نظر عقلی بگویی متهمش می کند... هر چند می دانم دلیلم، دلیل محکمه پسندی نیست ولی همچنان نمی خواهم قضاوتی کنم که خبر کاملا صحیح یا غلط است که صد البته علم آن را هم ندارم. ولی به این راحتی هم ذهن خودم را بازیچه رسانه نمی کنم یا قضیه را فلان طور ببینم چون اینگونه بیشتر به مذاقم خوش می آید که اتفاقا در این مساله خاص این طور هم هست! نظرم این است که مبادا عقلمان را تعطیل کنیم بگذاریم کنار و هر چه به خوردمان دادند بپذیریم که این آفتی است که بدبختانه بدجور به جان این ملت افتاده. فرقی ندارد موج رسانه ای در راستای افکار ماست یا بر ضد آن! زمانی که رفتار احساسی و عدم تمایل به کشف حقیقت در جامعه ای جا بیفتد، همه آسیب می بینند. مطمئن باشید اگر یک بار این هجمه احساسات به نفع مان باشد، بار دیگری هم به ضررمان خواهد بود. به عبارتی دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد...  

نمونه دیگرش یک خبر زردی توی شبکه های اجتماعی پخش می شود. بعد مجری رسانه ملی با تکیه بر همین خبرها خبر فوت همکارش را با شک و شبهه می دهد تا آنجا که مادر مجری به اصطلاح فقید که اتفاقا خدا رو شکر در صحت و سلامت کاملا هستند، حالشان بد می شود. یعنی می خواهم این را بگویم که کشتن یا نابود کردن آدم ها به همین سادگی شده! جدیدا هم محل کسب اطلاعات برای بسیاری از مردم شبکه های اجتماعی است که اتفاقا اصلا هم معتبر نیستند و به راحتی می توان یک کذب محض را در آن انتشار و گسترش داد. هر چه خبر جنجالی تر سرعت نشر آن بالاتر...

در مورد آقای قاری یک مساله دیگر هم برایم مطرح بود و آن رفتار احساسی مسئولین کشور که هنوز صحت و سقم مطلب مشخص نشده و ایشان هنوز محاکمه نشده، عکس ایشان را از سایت رسمی قاریان حذف کرد! پس می بینیم که آب از سرچشمه گل آلود است!

مساله دیگر اینکه بیایید تصور کنیم که این خبر کذب محض است و به هدف تخریب و آسیب زدن و چنین خبری حتی در حد شایعه و دروغ در یک آموزشگاه موسیقی اتفاق می افتاد! از فردا بود که انفجار تبلیغات منفی را داشتیم. آن هم نه فقط برضد یک آموزشگاه که احتمالا چنین لکه ننگی را به دامن دارد. که کل هنر موسیقی نه حتی متهم که محکوم شناخته می شد!

یا دقت بفرمایید کنسرت موسیقی سنتی را در فلان شهر جلویش را می گیرند چون اعمال منافی عفت در آن انجام می شود و خانم ها تیپشان فلان است. آن وقت شما مراسم عزاداری محرم را نمی دانم رفته اید یا نه... خب این بدحجاب ها خیلی هایشان شب های محرم هم با همین تیپ و قیافه منتها نهایتا تم مشکی اش از خانه می زنند بیرون... اگر واقعا تئوری این است خوب چرا اینجا کاربرد ندارد؟ پس می بینیم که وقتی چنین رفتاری نهادینه شد شرش دامن همه را با هر طرز فکر و عقیده ای می گیرد!

لپ کلام این است که متاسفانه رفتارهایمان بیشتر از آن که عقلانی باشد احساسی است. ربطی به جناح و طایفه و قوم و قبیله هم ندارد. فکر کردن و برخورد واقع بینانه با مسائل را یاد نگرفته ایم. رفتار مسئولین هم همین طرز برخورد را در جامعه تبلیغ می کند. طرف قانون می گذارد که برگزاری کنسرت در مشهد و بعدها قم کلا و برای همیشه لغو شود. چرا؟ چون سلیقه اش این است! وزیر هم هر کاری می خواهد بکند. در نهایت می گویند باشد به احترام نظر فلانی کنسرت برگزار نشود!!! راجع به"احترام" هم در همین حد بگویم که مدت هاست در این جامعه واژه کثیفی شده و اگر می خواهیم به جایی برسیم عن قریب باید از دایره لغاتمان حذف و "حرمت" جای آن را بگیرد! انگار نه انگار قانونی هست. اگر قرار است ایالتی قانون گذاری شود که چرا رک و پوست کنده نمی گویید؟! یا یک عبارت من در آوردی تحت عنوان "حریم امام رضا" به آن می چسبانند که این باز خود در جهت پرشورتر کردن احساساتی است که از اساس نبایست بیدار می شد و با چنین مساله ای باید عقلانی و بر مبنای قانون رفتار کرد! مساله فقط کنسرت نیست. مساله بدعتی تازه است که هر آن ممکن است به استناد چنین واقعه ای در جای دیگر رخ دهد که یک آقایی، آقازاده ای، کسی جایی چیزی متناسب با سلیقه ی همایونی اش نباشد تا بزند پایه و اساسش را درب و داغان کند. بعد هم نهایت زحمتی که در توجیه یا توضیح می دهند این است که کسانی که دلشان کنسرت می خواهند بروند جای دیگر زندگی کنند! انگار مشهد ملک پدریشان است!!!

التماس تفکر!

 

پ.ن: کتاب "سهم من" نوشته پرینوش صنیعی رمان جذابی است که این اواخر خوندم و در میانه تعریف داستان حرف های عمیقی برای گفتن داره. داستان به خوبی نشون می ده حماقت ها و رفتارهای احساسی چطور می تونه فرد را به عرش ببره و یا به زمین بکوبه. از دیدگاه جامعه شناسی هم رفتار حاکم بر کشور رو انصافا خوب توصیف کرده. بخوانید و لذت ببرید. :)  

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۰
رها .

1-              هارد اکسترنالم را با پست فرستاده ام برای آیدا برایم 1ترا فیلم و سریال بریزد. طی این مدت هم دائم برایش اسم فیلم و سریال می گویم و می گوید دارد و می ریزد روی هارد! احساس می کنم به منبع لایزال الهی وصلم ^_^

2-              توی این هفته یاد گرفتم وقتی برای یک آینه بغل ناقابل گریه زاری راه می اندازید، پیدا کردن عکس العمل مناسب برای زمانی که ماشین را کنار خیابان پارک کرده اید و وقتی برمی گردید می بینید سپر عقب کلهم کنده شده و یک خط بزرگ هم روی بدنه کشیده شده، واقعا سخت می شود! ماجرا زمانی تراژدیک تر می شود که یادتان می آید سنسورهای عقب ماشین روی سپر است و احتمالا یک خرج اساسی روی دستتان گذاشته اند L((

3-              معاون دبستانم که ازقضا همسرش هم معلم دبیرستانمان بود و ما یکسال بعد از این که برگه های امتحان سال سومی ها را به ما که سال دوم بودیم داد و امتحان اشتباه گرفت و زیر بار هم نمی رفت و ما هم خودمان انتقاممان را این طور گرفتیم که از مدرسه به صورت غیرقانونی(!) خارج شده باد دو چرخ ماشینش را کاااااملا خالی کردیم بلکه دلمان کمی خنک شود، با دخترش آمده اداره ما را برای پسرش خواستگاری کند! آنوقت ما به هزار و یک دلیل منطقی و غیر منطقی می گوییم نه. بعد می گوید: "حیف شد... مثل این که شرایطتون به هم نمی خوره. ولی یه پسر دیگه دارم...!!!!" و حتی چشمان گرد شده ما باعث نشد جمله اش را تمام نکند! نوک زبانمان بود یک what the f…?! غلیظ بگوییم. خودمان هم نمی فهمیدیم الان بیشتر دارد به ما توهین می شود یا به پسرهایش! از یک چنین خانم تحصیلکرده که این همه هم به قر و فرش می رسد چنین دیدگاه سخیف آدم ها را به شکل نر و ماده دیدن و چنین موضوعی را به شیوه قفل و کلید مطرح کردن بعید بود. :/

4-              مادربزرگ عزیزم بالاخره از بیمارستان ترخیص شد. مادربزرگ از آن پیرزن های کوچولوی ظریف اندام دوست داشتنی است. مشکلی که در ابتدا عفونت کیسه صفرا تشخیص داده شد، توی اتاق عمل دیدند که سوراخ شدگی(!!) معده است. نمی دانم تا حالا درد معده یا دور از جان خودتان و عزیزانتان زخم معده کشیده اید یا نه! دردش پدر صاحب آدم را در می آورد! اینکه کسی آنقدر با چنین دردی مدارا کند که کارد به استخوان برسد و معده سوراخ شود(!!!) صبر ایوب طرف را می رساند. توی ICU پرستار می گوید:" ما مادربزرگتونو خیلی دوست داریم. احساس می کنم عبد صالح که می گن ایشونن. رفتم بهش می گم مادر درد داری؟ می گه نه زیاد. ولی من یه مسکن بهش تزریق کردم، دیدم تنفسش بهتر شد. می گم پس درد داشتی؟! می گه یه ذره!!" ما هم رفتیم کلی به پرستارها تاکید کردیم که مادرجان دردش را نمی گوید! خدا خیرتان بدهد حواستان بیشتر به ایشان باشد وقتی کوچکترین نشانه ای از درد پیدا کردید مسکن را تزریق کنید.

5-              پزشکی که مادر بزرگ را عمل کرده می آید توی CCU و از مادربزرگ که نه نای حرف زدن دارد و نه اصلا اخلاقش شوخی بردار است می پرسد:"چطوری عروس چی (عروس کوچک)؟" مادربزرگ توی خواب و بیداری است و جواب نمی دهد. می پرسم "وضعیتشون چطوره؟" با یک وضعیت سرخوشانه ای انگار با بچه حرف می زند، می گوید:"خوبه ماشاالله، فقط خوب بهش غذا بدین، ناز و تپل بشه!" عاشق اخلاق دکتره شدم. ^_^

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۷
رها .