شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

راجع به پسرم قبلا واستون نوشته بودم. حالا اگه نخوندین پستش اینجا هست. گفتم که نگران تنهایی این بچم. مخصوصا که شکر مامان خیلی احساسیه و حتما باید روزی چند مرتبه نازش کنیم. یعنی بلا خودش میاد رو انگشت می شینه کله ی کوچولوشو میاره پایین یعنی که نازش کنیم. بعد قند تو دل آدم آب می شه. کلا بچم خیلی دلبره. ما هم مدتی بود واسش دنبال یه دختر خوب می گشتیم که هم خوشگل باشه و برو رو داشته باشه که به پسرمون بیاد هم در شان بچم باشه و از نظر سن و سال بهم بخورن و خوب صد در صد اخلاقشم واسم خیلی مهم بود. یه روزم با مامان چندتا پرنده فروشی رفتیم ولی اونی که می خواستمو پیدا نکردم. یعنی یکی بود بد نبود ولی نیم وجبی مثه سگ پاچه می گرفت و اصلا رام نبود. منم که عرض کردم خدمتتون. اخلاق و خانواده برام خیلی مهمه!

خلاصه ما همین جوری دنبال یه دختر خوب دم بخت می گشتیم که خبر رسید یکی از آشناهای خیلی دور یه عروس هلندی ماده دارن که دستیه و با پسرشون جفت نشده و می خوان بفروشنش. گفتم این طوری مطمئن تره. می دونم به دخترشون رسیدن و مریضی نداره و ... بعد یکم راجع به دختر خانم تحقیقات کردیم و همه تعریفشو کردن که خیلی خوشگل و خانمه و روزی دوتا تخم می ذاره!!!! بعد ما همین جوری در شگفت بودیم که مگه مرغه؟ عروس هلندی که اینقدر تخم نمی ذاره و همون طور با تعجب پرسیدیم که چرا دوتا؟ که پاسخ دادن پس چندتا؟! و کلا سوال ما جدی گرفته نشد! ولی به هر حال قرار گذاشتیم خونه ی اون آشنا و رفتیم و دیدیم و پسندیدیم. فقط یه مشکل کوچولو وجود داشت و اونم این که عروس هلندی ها خودشون همسرشونو انتخاب می کنند و ممکنه ما این دخترو ببریم خونه و آقا پسرمون نپسندن یا بالعکس و هر چیم تلاش کردیم که به شرط چاقو... ببخشید به شرط پسند ببریم فروشنده قبول نکرد که نکرد و گفت که "پرنده جاش که عوض می شه اخلاقش برمی گرده و هر دفعه یکی اینو برده بعد که برش گردوندیم باهاش مشکل داشتیم و اگه بردین دیگه نمی شه پسش بیارین." ما هم دلو زدیم به دریا و نون و پنیر و 320 تومن آوردیم و دخترشونو بردیم!

القصه... عروسمون که الان دیگه دختر مامان صداش می کنیم و البته اسمشون شوکا خانم هست رو با قفسش آوردیم خونه و همین که قفسو که درشم بسته بود گذاشتیم زمین، تقی جان (پسر مامان) که در قفسشم باز بود و داشت واسه خودش دور خونه قدم می زد انگار که از قحطی در اومده باشه یا دختر ندیده باشه، بدو بدو اومد طرف معشوق و همون طور که پشت سر هم از این جیغایی می کشید که وقتی بیرون قفس درمونده می شه و می خواد بریم بغلش کنیم ببریمش تو خونش می کشه... از اونایی که معنیش اینه که "من اینجام" یا "بیا منو بردار" و ... یعنی از این جیغ ابراز وجودیا و بدو بدو رفت از قفس شوکا بالا ایستاد جلوش و شروع کرد چه زدن. بعد ما مرده بودیم از خنده. یعنی بچم با یه نگاه دل و دین از دست داد. حالا من کلی قبلش تحقیق کرده بودم و می دونستم که نباید یهویی بندازیمشون تو یه قفس یا بذاریمشون کنار هم. اینا باید اول یه چند روزی فقط صدای همون بشنون بعد کم کم همو ببینن بعد... کلی ماجرا داره. الکی که نیست. ولی این گل پسر ما رفته بود چسبیده بود به قفس عروس خانم و به هیچ شکلی هم رضایت نمی داد که بیاد پایین و هر چیم که انگشتمونو می بردیم سمتش که بیاد رو دست مثل هاپوها دهنشو باز می کرد و از اون فیف ها می کرد که یعنی "من خیلی عصبانیم برو ریختتو نبینم!" خلاصه دیدیم بچه الان دیونه می شه. شوکا رو از قفس آوردیم بیرون. از اون طرف شوکا جیغ می زد و طفل معصوم ترسیده بود و کلا نظرش این بود که "کسی طرف من نیاد و از همتون متنفرم!" یعنی ماجرایی داشتیم ما اون شب!

حالا از دخترم براتون بگم که خیلی ناز داره. چند روز اولی که تازه تشریف آورده بودن منزل ما یه کمدی داشتیم با این دوتا. این دیده بود تقی عاشقشه کلاس می ذاشت واسه بچم. هر جا می رفت تقی دنبالش می کرد ولی یه جوری از بچم زهر چشم گرفته بود که این می ترسید نزدیکش بره. بعد با یه فاصله ی 10 سانتی متری دنبالش می کرد. شوکا هم که قربونش برم. با دست پس می زد با پا پیش می کشید. یعنی محل نمی داد به پسرم بعد همین که می دید دیگه دنبالش نمیاد سرعتشو کم می کرد و آروم تر می رفت و منتظر می موند تا بهش نزدیک بشه. ولی دیگه نه خیلی نزدیک که یه موقع پر رو هم نشه!

اینا همه تا چند هفته پیش ادامه داشت تا این که روز موعود فرا رسید و ما دیدیم گل پسر از صبح که پا شده کبکش خروس می خونه! بالاشو باز کرده و چه بلبلی می زنه و دور شوکا می چرخه. بعد من قبلا هم این صحنه رو دیده بودم و خیلی ناراحت می شدم که می دیدم به بچم محل نمی ده. رفتم پی کارم. بعد دیدم صدایی ازشون در نمیاد. یه لحظه سر برگردوندم دیدم که بله... به سلامتی عروس بله رو گفته (دست جیغ هورااااا) و کله ی کوچولوشو آورده پایین و چشماشو بسته و شاه دوماه هم با حوصله ی تمام داره یکی یکی پرای کاکولشو با زبونش واسش تمیز می کنه. اونم که خر کیف شده بود رسما. هی کلشو تکون می داد و می چرخوند که یعنی داشت به بچم می گفت که کجاها رو واسش تمیز کنه و کلی ناز می کرد. اون طفل معصومم با حوصله ی تمام نازشو می خرید.

خلاصه این که الان شوکا جان چند ماهی هست تشریف آوردن اینجا. طبق گفته ی شاهدان جفت گیری هم کردند. ولی ما تا حالا هر چی منتظر اون تخم های معهود بودیم چیزی ندیدیم. یعنی تا حالا حتی یه تخمم نذاشته! منم دیگه کم کم دارم نگران می شم. یعنی کلی به دلمون صابون زده بودیم که نوه دار می شیم و اینا...

حالا من باز رفتم کلی تحقیق کردم که چی کار کنم اینا بچه دار شن! جدا از تغذیه شون نوشته بود که باید بذارمشون تو یه مکان آروم که زیاد هم کسی رفت و آمد نداشته باشه و همه ی اسباب بازیا و وسایلی که حواسشون رو پرت می کنه رو بردارم که توجهشون به همدیگه باشه فقط و این شد که آوردمشون این بالا پیش خودم. منتها دائم دل و جیگرم خونه که طفلکیام تنهان و اینا عادت داشتن با ما بیان سر سفره غذا بخورن و همیشه دور و برشون شلوغ بوده و اینجوری افسرده می شن. مخصوصا این که گفته بود در قفسشونو باز نکنیم و کلا زندانی باشن. بعد این زبون بسته ها درشون که بسته است وقتی می رم نزدیکشون اینقدر بیتابی می کنند و شروع می کنند راه رفتن و صدا کردن که یعنی ما رو بیار بیرون. من دلم کباب می شه.

منم دیدم که مهم واسه من خوشبختی ایناست و اگه قسمت نیست بچه دار بشن حتما قسمت نیست دیگه. یه دو روزی گذاشتمشون تو قفس بعد دیگه دلم نیومد. خلاصه این که سپردمش دست خدا... اگه خودش صلاح بدونه واسش کاری نداره که به این طفلکیای من چندتا جوجه ی تپل مپل بده...

اگه هم تو این بچه دار نشدن اینا حکمتی هست که خودش بهتر از ما می دونه و بهتره ما دخالتی نداشته باشیم... 

پ.ن: چندتا عکس از پسر مامان:

(از دخترم عکس آماده رو لپتاپ نداشتم. اونم همین شکلیه فقط رنگش خیلی خیلی روشن تره و خاکستری نیست و صورتش کمتر از گل پسر زرده)

yuts_recovered_jpeg_digital_camera_3921.jpg

اینجام بچه اومده بود بغلم لالا کرده بود:

p7ll_recovered_jpeg_digital_camera_3435.jpg

اینجا هم سرشو آورده پایین که مامانم نازش کنه:

wqce_recovered_jpeg_digital_camera_4195.jpg


خداییش این بچه خواستنی نیست؟! 3> 3> 3>

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۵
رها .

کم کم دارم در این کار جدید جا می افتم. دوستانی پیدا می کنم. خاطراتی شکل می گیرد و باز روح تنوع طلب و جاه طلبم هوایی می شود. همیشه همین طور است. کار داروخانه تا وقتی جذاب بود که در آن وارد نبودم. همین که برایم دو دوتا چهارتا شد دنبال چالش جدید می گشتم. کار شبکه بهداشت هم همین طور... حالا از در که وارد می شوم مثل یک خانم جا افتاده با همه سلام علیک می کنم. اتاق من در انتهای راهرویی است که اوایل چنان رفتن به آن طاقت فرسا بود که احساس می کردم این راهرو تمامی ندارد. خودم را روی زمین می کشیدم تا به آخرش برسم. ولی حالا از در که می روم داخل با مسئول نقلیه سلام علیک می کنم، به خانم توی کپی لبخند می زنم. برای دبیرخانه ای ها دست تکان می دهم، به خانم محمدی صبح بخیر می گویم و توی آبدارخانه سرک می کشم و به سید یادآوری می کنم که فلاسک چایی من را یادش نرود... گاهی با آقای مهندس "الف" نسکافه می خورم و از همه واجب تر دوتا تق می زنم به در اتاق خانم باقری و او با لبخند می گوید که برای صبحانه منتظرم می ماند یا منتظرش بمانم.

خانم باقری همان است که پیش تر گفتم مرا "اتفاق خوب اداره" نامیده بود و من چقدر گل از گلم شکفت. مخصوصا که دیدم در این زمینه کاملا دل به دل راه دارد و از صمیم قلب معتقدم که این خانم عزیز که تازگی ها دومین فرزندش را فارغ شده و ارشد می خواند و پر است از حس زندگی، بهترین اتفاق این روزهای من بود. هر دومان دائما دنبال یک لحظه فراغتیم تا بی توجه به دنیا و مصائبش بنشینیم و راجع به وجود خدا بحث کنیم یا شعور نامحدود جهان یا استیون هاوکینگ یا فروید یا هر چیز خوب دیگر که ارزش بحث کردن داشته باشد. او از معدود آدم های مذهبی است که دینداری و تدینش این طور به دل من می نشیند و خدایش این قدر شفاف و لمس کردنی است. می گوید که قصد دارد حتما دکترایش را هم بگیرد. پر از برنامه است. کلاس های رایگان می گذارد برای والدین بچه ها در مدارس یا برای خانم های پست منوپوز یا برای کسانی که درگیر بیماری های خاص هستند. دغدغه اش سازندگی است و این چیزی است که من بیشتر از هر چیزی در مورد او می پسندم... دنیای مرا زیبا می نامد و دائما مرا تشویق می کند که درسم را ادامه دهم و هدف هایم را دنبال کنم...

می گفتم... کار شبکه تکراری شد! همه ی کارهایی که ممکن است در این دو سال طرح لازم باشد انجام دهم را هر کدام چندین بار انجام داده ام. همه اش حسم این است که "خب... روال کار اداری را یاد گرفتم. بس است دیگر... حالا برویم یک جای دیگر! یک جور دیگر!" می دانید به نظر من این کار برای زندگی من لازم بود. لازم بود ببینم که چقدر می توان تصمیم های بزرگ و خوب گرفت و یک جایی را آباد کرد ولی بی تفاوتی ها و جدی نگرفتن ها چگونه سنگ جلوی پا می اندازد. لازم بود دیدگاه چنین دیگرانی را –که امور مهم بهداشت و درمان شهرستان زیر نظرشان است- بشناسم و حتی لازم بود به عینه ببینم که اینجا اصلا اولویت ها براساس شایسته سالاری نیست و این چقدر مضر است و لازم بود این گونه عمیقا ناراحت شوم. ورد زبانم شده که وسط بحث هایم با همکارها بگویم :" من اگه اینجا یه کاره یی بودم...!" و  ایده هاست که به ذهنم هجوم می آورند...

 این روزها دغدغه ی بزرگ زندگی من این شده که چه کارهایی می توانیم بکنیم تا شهرمان و خدا را چه دیدی، شاید کشورمان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنیم و نمی دانم چرا در این مواقع اولین چیزی که شدیدا واجب و لازم می بینم ادامه تحصیل است! بله... به طور دقیق تر متاسفانه ادامه تحصیل است! چیزی که من تمام تلاشم را می کنم تا خودم و عزیزانم را از آن دور نگه دارم! مخصوصا زمانی که می بینم هدف این عزیزان 90% جمع آوری مدرک است! قبلا هم گفتم که به نظر من کسی که می رود دنبال تخصص، آن هم تخصص های رشته داروسازی که واقعا صرفه و توجیح اقتصادی ندارد باید به این درجه از فهم و کمال رسیده باشد که سوال همیشگی "دیگران برای من چه کار کرده اند و چه خدمتی به من کرده اند" پایان پذیرد. از الان سوال این است که "من برای دیگران چه کار می کنم و چه خدمتی عرضه می دارم" سوالی که آنقدر بزرگ بود که بعد از فارغ التحصیلی هرگز جرات فکر کردن به آن را نداشتم. البته کار در اینجا دارد این را هم به من دارد می فهماند که لازم نیست آدم خاصی باشی تا بتوانی کاری بکنی. هر کدام از ما می توانیم. به شرطی که باور کنیم. خودمان را ... هدفمان را...

زهرا –دوستی که پیشتر ماجرای بیماری اش را نوشتم- دائم توی گوشم از چشم هایی می خواند که به دست هر کدام از ماست تا گره ای باز کنیم. او برایم از ارزش ها می گوید و من به زندگی شخصی ام فکر می کنم. خب... صادقانه بگویم. نجات بشریت دغدغه ی من نیست. یعنی هیچ وقت نبود! البته همیشه برای نزدیکانم از جان و دل مایه گذاشته ام و آنقدر با رضایت خاطر بوده که چشم داشتی هم به پاسخی در همان سطح نداشتم. حالا که به لطف کار جدید بیشتر با یک سری واقعیات رو به رو شده ام نهایت گرفتاری ذهنی و فکری ام می رسد به آنجا که چطور در حیطه ی کاری خودم انسان مفیدتری باشم. چطور اصلا انسان تر باشم. برایم دیدگاه آدم ها به زندگی جالب است. این که دنیا را چگونه می بینند؟ از آن چه می خواهند؟ و می خواهند در آنچه چه خلق کنند؟ جالب ترین چیزی که در سفر به امارات توجهم را جلب می کرد همین آدم ها بودند. همین سیاه و سفید و چشم بادامی که کنار هم زندگی می کردند و این که چقدر ما از حضور در چنین جامعه ی مولتی کالچری محروم هستیم و چون شانس آشنایی و ملاقات با آدم هایی با اندیشه های متفاوت را نداریم چقدر همه مان مثل همیم. چقدر قالبی فکر می کنیم. جایی خواندم که در آماری که در کره ی شمالی به مردم داده اند سطح رضایتمندی از زندگی و شادی را در این کشور بالاتر از کل جهان گزارش داده اند و احتمالا چقدر مردم کره ی شمالی بعد از شنیدن این خبر خوشحال شده اند. خب این خبر برای من خیلی ناراحت کننده بود. نمی دانم چطور بگویم ولی حسم این است که دائما دارد به ما هم راجع به خودمان، راجع به زندگیمان و عقاید و افکارمان خبرهایی از همین قبیل خبرهای سبک کره ای داده می شود یا اگر هم خبری درست داده شود ما آنقدر محدودیم و بلد نیستیم سبک دیگری فکر کنیم که برداشت ما ناقص است. از نظر محدودیت ارتباط با بقیه ی آدمها هم همین قدر در تنگنا هستیم. از بس متفاوت ندیده ایم فکر می کنیم همه مثل خودمانند و مثل ما زندگی می کنند و اصلا راه درست زندگی همین است که ما داریم... و از دیدگاه جامعه شناسی هم خودمان را اسیر یک سری رفتارهای غلط اجتماعی می دانیم و دائم جوک می سازیم و فریاد می زنیم که "ما ایرانی ها..." بدون این که هیچ کداممان بخواهیم تغییرها را از خودمان شروع کنیم.

 شدیدا فکر می کنم باید رها شوم. باید بروم جایی که چیزهای متفاوت ببینم. انقدر ذوق دیدن نادیده ها را دارم که تنها فکر کردن به آن قلبم را به طپش وامی دارد. می خواهم برم با آدم های متفاوت آشنا شوم. آدم هایی که بدیهیات من برایشان بدیهی نباشد. جایی که بتوانم عقاید و دیدگاه هایم را به چالش بکشم و از محدودیت های ذهنی ام فراتر بروم. مجموعه ی همه ی این هایی که تا الان گفتم این است که ته دلم می لرزد برای این که برای تخصص بروم یک کشور دیگر... به نظرم هم فال است و هم تماشا! بروم و با افکار نو برگردم. بروم و بیایم و شاید حداقل در حیطه ی کاری خودم یک کاری بکنم. یا با خودم یک علمی بیاورم... راستش هدف از نظرم آنقدر بزرگ است که خودم هم خنده ام می گیرد. ولی فکر کردن و دوست داشتن تنها کاریست که فعلا در توانم هست!

توی اداره ی ما خانم محمدی شاید پاک ترین انسانی است که همه می شناسند. بسیار دوست داشتنی و خاکی است. یک خانم مجرد سن بالا که برای هر کار خیری پیش قدم است. خانم باقری برایم از خلوص و پاکی اش تعریف می کند و می گوید که فال حافظش رد خور ندارد و عجیب غریب درست در می آید. می روم در اتاق خانم محمدی.

  • سلام خانم محمدی جان. وقت داری واسه من یه فال حافظ بگیری؟

چشم هایم را می بندم، نیت می کنم و نگاهم خیره به دست های خانم محمدی است که کتاب را با احترام می بوسد، دستی روی آن می کشد و هی بالا را نگاه می کند و پایین را...

بالاخره کتاب باز می شود:

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس /  بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی که بادش هر دم از ما صد سلام / پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس

محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار / کز فراغت سوختم ای مهربان فریاد رس

من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب / گوشمالی دیدم از هجران که اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق / شبروان را آشنایی هاست با میر عسس

عشقبازی کار بازی نیست ایدل سر بباز / زانکه گوی عشق نتوان زد بچوگان هوس

دل برغبت می سپارد جان بچشم مست یار / گر چه هشیاران ندادند اختیار خود بکس

طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند / وز تحسر دست بر سر می زند مسکین مگس

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست / از جناب حضرت شاهم بسست این ملتمس


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۳
رها .

صحنه ی اول:

همکارم میاد دم در اتاق می گه: "خانم دکتر من دارم می رم واحد فلان. اگه کسی اومد زنگ بزنید داخلی 126." منم می گم: "حتما... و همون طور که هی تکرار می کنم "138... 138... 138" رو تقویم کنار دستم یه 138 بزرگ می نویسم!

صحنه ی دوم:

نسخه رو چک می کنم، دستوراشم می نویسم و نگاه می کنم به اسمش. نوشته "مطهره احمدی" و من بلند صدا می زنم :" خانم مطهری"! خیلی هم شاکیم که چرا نمیاد داروشو بگیره!

صحنه ی سوم:

صبح می خوام برم سر کار. به مامان می گم پس سوئیچ کو؟ می گه: "امروز بابا ماشینو برده." و این محکم می چسبه پس ذهن من! که "امروز بابا ماشینو برده." حتی وقتی بابا دقیقه 90 خودشو می رسونه و ماشینو می گیرم و باهاش می رم سر کار و تو پارکینگ اداره پارکش می کنم، این همچنان تو حافظه ام حک شده که "امروز بابا ماشینو برده." ساعت 2:30 که می خوام برم خونه همچنان default من این هست که "امروز بابا ماشینو برده." و با آرامش از اداره میام بیرون و با آژانس برمی گردم خونه! :)))

راستش صحنه های دیگه هم وجود داشت که متاسفانه الان حافظه ام یاری نمی کنه. ولی تا قبل این که شروع کنم به نوشتن 5 موردش دقیقا یادم بود...

به خدا خیلیاشم می نویسم که یادم بمونه ولی جدیدا حتی موقع نوشتن هم اشتباه می کنم! دیگه واقعا نمی دونم با این معضلی که عین بختک افتاده رو زندگیم چی کار کنم؟!


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۰
رها .

قبلا گفته بودم که اون روزی که حالم خوب نبود با دوستم رفتم استخر و سینما و اینا...  اون روز من در راستای بهتر کردن حال و احوالم اول یه مانتو خریدم بعد رفتیم شام خوردیم بعد تصمیم گرفتیم بریم سینما. خلاصه این که گفتیم بریم "محمد رسول الله" ببینیم. تصمیممون هم صرفا به علت تبلیغات زیادی بود که واسه این فیلم شده بود. یه جورایی خواستیم از غافله عقب نمونیم. فیلم هم 3 ساعت تمام طول کشید.

از اتفاقات داخل سینما اگه بخوام براتون بگم این که ساعت 9 رفتیم داخل. بعد کلی تبلیغ گذاشتن که من با شور و علاقه همون طور که تند و تند چیپس می خوردم همه رو دنبال کردم و منتظر بودم فیلم شروع شه. بعد فیلمه شروع شد... بعد من دیدم که ابوطالب رفته واسه مذاکره واسه تحریما!... به نظرم واضحا کنایه ای بود به وقایع امروز ایران. که انتظار داشتم یکمی بهتر رو این قضیه کار می شد. بگذریم... بعد دیدم که ابوطالب (مهدی پاکدل که با وجود گریم سنگین بازم معلوم بود که یه جوونه که پیرش کردن و من با همون نگاه اول تشخیص دادم که این کیه) خسته شد. رفت دم غاری که پیامبر داخلش بود نشست و یاد گذشته کرد... بعد فیلم می ره به زمان های جوانی ابوطالب. بعد یادمه که سپاه ابرهه حمله کرد بعد پرنده ها به سپاه ابرهه حمله کردند و ... صحنه های فیلم هم بسیار جذاب و خوش آب و رنگ بود و حتی منی که سر از سینما در نمیاوردم هم به راحتی دریافتم که چقدر نحوه ی فیلم برداریش هالیوودیه! و تا اینجای فیلم خیلی هم خوشحال بودم و خوشم اومده بود و اگه سوالی تا اینجا دارید می تونم دقیق بهتون جواب بدم.

بعد از جریان سپاه ابرهه هم پیامبر به دنیا اومد. بعد مادرش شیر نداشت... بعدش... آآآآآآ... اِاِاِاِاِاِ ... داشتم می گفتم... خوب حقیقتش بعدشو دیگه یادم نمیاد چی شد. چون خوابم برد! بعد هر از چند گاهی صدای طبل خیلی وحشتناک میومد که این صدا قالبا مربوط به زمانی بود که معجزه ای رخ داده بود و به شکرانه ی همین صدا من سر همه ی معجزات از خواب پریدم که این خودش از معجزات فیلم بود! از اون به بعدش کل چیزی که یادم میاد یه سری صحنه های پراکنده است. مثلا یه جایی بود از دریا ماهی می ریخت بیرون. یه جای دیگه جنگ شده بود انگار، شمشیر بازی می کردند و ... خب چیز بیشتری یادم نمیاد. فقط اینو بگم که من اگه وسط فیلم از سینما نرفتم بیرون صرفا به احترام همراهم بود که احساس می کردم از فیلمه خوشش اومده وگرنه هرگز حاضر نبودم بخاطر چنین فیلمی اینقدر رو اون صندلی های ناراحت جون بکنم!

یعنی این فیلم در این زمینه رکورد شکست چون هیچ فیلمی تا حالا نتونسته بود منو تو سینما بخوابونه! البته از حق نگذریم نورپردازی فیلم خیلی خوب بود و کلا فیلمه از نظر کادرو رنگ پردازی و اینا خیلی به دل می نشست و پر از نورپردازی هاش شاعرانه بود. ولی از نظر روایت داستان خیلی ضعیف بود از نظرم و خیلی تیکه تیکه بود و داستان روانی نداشت. اگه قصدشون نشون دادن رافت و مهربانی پیامبر هم بوده –همون طور که خود کارگردان گفته بود- از نظر من بازم ضعیف بود چرا که هم برداشت من و هم برداشت همراهم از فیلم این بود که این پیامبری که اینا نشون دادن اصلا انسان نبود... یه موجود فرازمینی بسیار خاص بود که کاری جز معجزه از دستش برنمیومد! و از زندگی شخصی پیامبر و نحوه ی ارتباطش با بقیه ی آدما جز چندتا معجزه چیزی نشون نمی ده. حالا نیاین بگین تو که خواب بودی پس اینا رو از کجا فهمیدی؟ بالاخره شما هم اگه قرار باشه 3 ساعت تمام رو صندلی سینما چرت بزنین یه جاهایی از خواب می پرید دیگه! منم تا جایی که در توانم بود فیلمو دنبال کردم. خیلیاشم بعدش از دوستم پرسیدم که مثلا قضیه اون یهودیه چی بود؟ و چرا اینقدر همش تو صحنه بود و این که آیا یهودیه شخصیت اصلی فیلم بود یا پیامبر؟ و حتی اینم پرسیدم که محسن طنابنده (در نقش اون یهودیه) اون جمله ی معروف "مگه می شه؟ مگه داریم؟" رو هم گفت یا نه؟ :))))

از همه ی اینا گذشته اینکه من فیلم بد زیاد دیدم ولی این که به طور خاص دست رو این فیلم گذاشتم به خاطر تبلیغات و هزینه هنگفت و دست اندرکاران اسکاری فیلم بود که توقع منو از چنین فیلمی خیلی بالا برده بود. منتهی با فیلمی رو برو شدم پر از فانتزی های اغراق شده و صحنه هایی که گرچه گاها برای بیننده چشم نواز هست ولی بیشتر صحه بر تخیلی بودن فیلم می ذاره و با توجه به وقایع امروز جهان و با وجود تبلیغات منفی علیه دین اسلام، من منتظر فیلم عمیق تری برای نشان دادن جلوه ی رحمانی اسلام و پیامبرش بودم که متاسفانه فیلم از نظر من این طور نبود و بعد که نظر منتقدین فیلم رو می خوندم که شدیدا انتقاد کرده بودند با بسیاری از نظرهاشون موافق بودم.

اینم از آخرین فیلمی که دیدم... اینایی که گفتم هم نظر شخصیم بود و از اونجایی که هنر سلیقه ایه کاملا طبیعیه که سلیقه ی یه عده ای چنین فیلمی رو بپسنده همون طور که دوست من خوشش اومده بود و حتی یه جاهایی از فیلم اشک می ریخت! ولی من که به هر کی ازم پرسید چطور بود گفتم ارزش سه ساعت زل زدن به اسکرین رو نداشت و به جز نیم ساعت اولش بقیش به شدددددت کسالت آور بود...

واقعا یعنی هنرمندان داخلی ما توانایی انجام چنین کاری رو نداشتن که این همه پول واسه چنین فیلمی خرج شد؟ من که از سینما چیزی سر در نمیارم ولی با هرکسی از اهالی هنر که کم و بیش این کاره بود هم صحبت کردم همه نظرشون این بود که اگه از دیدگاه تخصصی بخوایم به قضیه نگاه کنیم این فیلم دلیل واضحیه بر این که سینمای ایران هنوز قدرت انجام big production نداره و مجید مجیدی هم کارگردان بسیار فوق العادیه منتها واسه این که یه چیزی در حد همون بچه های آسمان بسازه.

عزیزانی که فیلم رو دیدن خوشحال می شم نظرشون رو راجع بهش بگن.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۸
رها .

این هفته شاید بیشتر از هر وقتی راجع به توریست و توریسم ایران خوندم. علتش شاید این بود که این اواخر محال بود برم بیرون و چندتا توریست خارجی نبینم. هر دفعه هم نگاهشون می کردم یه سوالی تو ذهنم نقش می بست: "که اینا چی فکر می کنند میان ایران گردش؟!" بعد شروع کردم به انگلیسی سرچ کردن و خاطرات کسایی رو می خوندم که واسه تفریح اومدن ایران. الان که دیگه الحمدالله مطالعاتم کامل شده تصمیم گرفتم نتیجه ی کارو با شما عزیزان در میون بذارم.

شاید براتون جالب باشه که اولین چیزایی که با شنیدن نام ایران در ذهن شنونده ی غربی شکل می گیره واژه ی طالبان، ISIS، جنگ، تروریست و البته احمدی نژاد باشه! اینو تقریبا تمام کسانی که قصد سفر به ایران رو داشتند نوشته بودند که وقتی به خانواده یا اطرافیانشون می گفتند که قصد سفر به ایران رو دارن همه سعی داشتند که منصرفشون کنند! به قول یکیشون که می گفت به هر کسی می گفتم می خوام برم ایران بهم می گفت:

 you are rather mad or stupid… or both!

مخصوصا اتباع آمریکایی و اسرائیلی که اون شعارهای معروف "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" رو بسیار شنیدن و رسانه های غربی هم گویا به شدت روی این قبیل مسائل مانور می دن تا اونجایی که یه آمریکایی که به ایران اومده بود و تو وبلاگش خاطراتشو نوشته بود، تو کامنتاش یه نفر نوشته بود:"چه جالب که به عنوان یه آمریکایی مردم باهات رفتار خوبی داشتند. من فکر می کردم مردم ایران آمریکایی ببینن بهش سنگ پرتاب می کنند!!!" البته ایشون فکر کنم یه ذره هم ایرانو با فلسطین اشتباه گرفته بود. چون ما سابقه سنگ اندازی نداشتیم هیچ وقت! خب البته درافشانی ها و جنجال آفرینی های رئیس جمهور قبلی هم به تمام این ها دامن می زد و در سایتamerican travel advisory  که به افراد مقیم آمریکا کشورهای امن که می تونن بهش سفر کنند رو معرفی می کنه در رابطه با ایران نوشته شده که "حتی برای کارهای مهم هم سعی کنید به ایران سفر نکنید!"

خب من حس شما خواننده ی عزیزی که اینا رو می خونی رو خوب درک می کنم. این چیزا عمیقا قلب آدمو به درد میاره. ولی نکته ی خوب این که با روی کار اومدن moderate president of Iran, Rouhani دیدگاه غرب به ایران بسیار بسیار تغییر کرد و تنها کمی بعد از توافق هسته ای و برجام بود که انگلستان در وبسایت رسمی توریستی خودش سفر به ایران رو امن توصیف کرد و حتی بعد از معرفی بسیار از سایت های دیدنی ایران در انتها نوشت 'and enjoy the famous persian hospitality" ( و از مهمان نوازی معروف ایرانیان لذت ببرید!) انگلستان تنها کشوری نبود که ایران رو امن توصیف کرد. بسیاری از کشورهای غربی دیگه هم به جز نواحی مرزی ایران در مرز افغانستان، پاکستان و عراق و همچنین استان سیستان و بلوچستان بقیه ی نقاط ایران رو امن توصیف کردند.

خب اگه بخوایم به این قضیه توجه کنیم که برای غربی ها که عاشق سفر کردن دور دنیا هستند و یه کوله پشتی می گیرن دستشون و راه میفتد hitch hiking می کنند این قضیه ی امنیت چقدر مهم هست، متوجه می شیم که امن خوندن ایران توسط وبسایت های رسمی کشورشون در جذب اونا به کشوری بسیار متفاوت از کشور خودشون و با پیشینه ی تاریخی چند هزار ساله که فرهنگ ، هنر و تاریخ به هم گره خوردند چقدر می تونه جذاب و دیدنی باشه. مقامات ایران که رسما اعلام کردن که با تسهیل شرایط دادن ویزا منتظر سونامی توریست ها هستند که این امر در رسانه های غربی که هر چند با شک و تردید، ولی در هر حال دوستانه تر دارن به ایران نگاه می کنند بازتاب گسترده ای داشته. تا اونجا که تو یکی از همین وبلاگ های خاطرات سفر به ایران یه نفر نوشته بود که "اگر می خواید به ایران ناب و دست نخورده سفر کنید زودتر اقدام کنید که تا چند سال آینده با حجم عظیم توریستی که ایران رو به عنوان مقصد انتخاب می کنند امکان دسترسی به بسیاری جاذبه ها رو از دست می دید." در ادامه هم این رو بگم که انگلستان در وبسایت رسمیش نوشته بود که ایران اگر سیاست درستی در زمینه ی توریسم پیش بگیره : Iran could be a tourist hit in 2016! امسال هم نسبت به سال گذشته 5 برابر بیشتر توریست غربی داشتیم.

خب از این مسائل که بگذریم اینو دوست دارم بگم که من شاید بالای 30 تا وبلاگ سفر به ایران رو خوندم و عمیقا خوشحالم از این که هیچ کدام حتی یکی از اون ها در کل از ایران و ایرانی بد نگفتن. حتی یه دختر اسرائیلی بود که نمی دونم چطور تونسته بود ویزا بگیره بیاد ایران، که نوشته بود "من از ایران رفتم ولی قلبم رو اونجا جا گذاشتم." بزرگترین جذابیت ایران برای توریست های غربی هم مهمان نوازی عجیب ایرانیاست که اونا رو با آغوش باز می پذیره. به قول یکی از این دوستان: it`s just from the moment you get out of the plane -if not before that- to feel that everybody is welcoming you with an open heart and a big smile! And by everybody, I really mean everybody!

و خیلی هم به همدیگه پیشنهاد کرده بودند که تو ایران اگه کسی به چای یا ناهار دعوتتون کرد اصلا نگران نباشید و بدونید که می تونید بدون این که کوچک ترین فکر بدی بکنید برید و از زمانی که با ایرانی ها می گذرونید لذت ببرید.

مساله ی بعدی که البته من قبل از این که اینو تو وبلاگای خارجی بخونم خودم هم عمیقا حسش کرده بودم امینته. به نظرم خوبه که آدم انصاف داشته باشه. ببینید کشور ما یه سری کمبودها داره و بد هست ولی انصافا دیگه خیلی بد نیست! به خدا امنیت خیلی چیز مهمیه که ما داریم. البته امنیت به این معنی نیست که شما می تونی سوییچتو بذاری تو ماشین بری بعد دو ساعت که اومدی ببینی باز ماشینت همونجاست! ولی من به عنوان یک دختر مجرد که 6 سال تنها زندگی کردم و مسافرت تنهایی هم زیاد رفتم به جرات می تونم بهتون بگم که ایران کشور امنیه! شما تو ایران ممکنه متلک بشنوید (البته تو شهری مثل اصفهان من همونم واقعا به ندرت می شنوم. مشهدم رفتم همین طور بود.) ولی تهدید جانی نمی شید یا احساس عدم امینت نمی کنید. بابا ایرانه! زیمباوه که نیست! و نکته ی دلگرم کننده ی دیگه ای که من خیلی توی وبلاگ ها پر رنگ می دیدمش همین مساله ی امنیت بود. یه خانم لهستانی که تنها و بدون تور به ایران سفر کرده بود نوشته:

 there wasn`t even a moment that I felt unsafe or even uncomfortable.

تعاریفی که از غذاهای ایرانی کرده بودند هم فعلا می ذارم کنار... جذابیت بعدی ایران... اگه گفتید؟!... بله! زیبایی معروف شرقی ایرانیا! توی یکی از سایت های Dos and Don`ts in Iran نوشته بود:

yes! They are beautiful. But don`t stare especially at their weman!

خب البته من منکر این نیستم که اونا چشم و ابروی مشکی می پسندند چون ندارند. همون طور که تو ایران هم اغلب سفید و بور و چشم رنگی می پسندن. ولی وقتی می خوندم که چقدر از خوشگلی دخترای ایرانی تعریف می کردند طبیعیه که خیلی حس خوبی بهم دست می داد و دلم خواست که این حس خوبو با شما به اشتراک بذارم. البته قبلا هم یکی از دوستام تعریف کرده بود که با یه پسر فرانسوی رفته بیرون اصفهانو نشونش بده، بعد پسره بهش گفته که "باورم نمی شه. تا حالا این همه زن خوشگل یه جا ندیده بودم!"

بقیه ی نکات جالب واسه توریست ها هم یکی قضیه ی ریال و تومان بود که رسما شاسگول شده بودند! حقم دارن البته. ولی بازم یه جا یکی نوشته بود که "سر قضیه ی ریال و تومان خیلی نگران نباشید. چون هر چند خودتون نمی فهمید چی شد و چقدر خرج کردین ولی سرتون کلاه نمی ذارن." که البته شاید یکی از عللی که سرشون کلاه نمی ره اینه که ایرانیا نمی دونن اینا نمی فهمن چی شده! یا شاید ما واقعا اینقدر آدمای پاکی هستیم؟! نمیدونم والله... بعد دیگه مشکل عظیم نبودن پول خرد تو ایران رو گفته بودن و کلی خندیده بودن که "تو ایران از آبنبات و شکلات به عنوان پول خرد استفاده می شه!"    البته این دوستان عزیزمون آدامس و چسب زخم رو جا انداخته بودندJ)

نکات منفی هم اغلب در رابطه با رانندگی وحشتناک ایرانی ها بود و این که اینا شنیده بودن تو ایران حوادث رانندگی اولین علت مرگه و خب طبیعیه  که خیلی پنیک شده بودند و خیلی هم به هم دیگه توصیه می کردند که تا جایی که ممکنه سوار تاکسی و کلا اتومبیل نشن. مساله ی بعدی هم اینکه زمان تو ایران یه شوخی بزرگه! و هیچ کس وقت شناس نیست و خودتونو آماده کنید واسه این که چیزا سر ساعت مقرر اتفاق نیفتن و صبور باشید. در مورد فرهنگ تعارف هم یکی دو جایی نوشته بود که وقتی یه چیزی بهتون offer می دن یکی دوبار اول رد کنید و قبول نکنید بعد اگر اصرار کردند بپذیرید! که باز واسشون خیلی جالب و خنده دار بود... ببینید فرهنگ یعنی همین! یعنی حواسشون هست که به عادات و فرهنگ ما توهین نکنند و حتی از قبل به هم آموزش می دن که بدونید همچین چیزی هست و حتی می خوان که مثل ما رفتار کنند! یعنی من واقعا کیف می کردم می دیدم که اینقدر احترام به آداب و رسوم هر جایی براشون مهم هست.

یه چیز دیگه هم که فقط تو یکی از وبلاگا خوندم اونم چون طرف 3 ماه ایران بوده و فرصت کرده لایه های دیگه رو هم بشناسه اینکه گفته بود ایرانیا آدمای دروغ گویین و به راحتی دروغ می گن! که انصافا به نظرم ماها اینجوری هستیم!

یه چیز جالب دیگه هم این که یه بنده خدایی از همین توریستای غربی کلی از ایران تعریف کرده بود و خوب گفته بود. بعد یه جایی یه خطایی کرده بود به جای "خلیج فارس" نوشته بود "خلیج" و تو اون طوماری که نوشته بود یه جایی هم نوشته بود که "در بین کشورهای عربی ایران..." بعد من متنو خوندم از این دو قسمتش خوشم نیومد نگاه کردم به آمار سایت دیدم: اوه اوه چقدرم ویزیتور داره! و به جاست که این دوتا ایراد نوشته رو به نویسنده گوشزد کنم و واسش کامنت گذاشتم اول تشکر کردم که چقدر خوب نوشته و منصفانه قضاوت کرده و اینا و بعد شکایت کردم که چرا نوشتی خلیج؟ و این که:

…it`s not even "khalije fars"! it is "KHALIJE HAMISHE FARS"!...and by the way Iranians are muslim but NOT Arab and calling Iran as an Arabic country is quit offensive!  

بعد رفتم بقیه کامنتا رو نگاه کنم دیدم به به... دوستان ایرانی ترکونده بودن وبلاگ این آقا رو... که آقا چه وضعیه... چرا نوشتی "خلیج"؟ و چرا به ایران گفتی کشور عربی؟ تا اونجا که طفلی بعداترش اینو تو متن تصحیح کرده بود و عذر خواهیم کرده بود که قصد توهین نداشته و اصلا توی کتابای جغرافی اونام تو مدرسه نوشته بوده خلیج فارس J

در کل به نظرم نظر غرب راجع به ایران داره تغییر می کنه و برداشت کلی من از وبلاگایی که خوندم این بود که ایران و مخصوص مردم اون رو بسیار پسندیده بودند و خیلی هاشون گفته بودند که می خوان بازم به ایران بیان.

اگر هم فرصت دارید و البته یه زبان دیگه (انگلیسی، فرانسه، هرچی...) بلدید توصیه می کنم به همون زبان سرچ کنید: خاطرات سفر به ایران! و مطمئن باشید با یه حس خوب از خودتون و کشورتون و احتمالا با یه لبخند از سر کامپیوتر بلند می شید. :)))

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۲
رها .

چیزی که می خوام ازش بنویسم اخلاق عجیب غریب ما ایرانی ها من جمله خودمه که گاها میفتیم تو تعارف و رو دربایستی و یه جوری رفتار می کنیم که انگار اختیارمون دست یکی دیگست! نمونه اش اتفاقی که واسه من افتاد  و من انشاالله بعد از چند ماه فردا از شرش راحت می شم...

حقیقتش این که من الان عصرامو با 2تا داروخانه پر کردم. بعد یکی از این داروخانه ها خیلی رو اعصابه. یعنی موسسش اومده یه داروخانه زده ولی خودش حال نداره بیاد سر کار. اینجا هم ما 40 کیلومتری مرکز استان هستیم و هیچ دکتر فارغ التحصیل و نه حتی دانشجوی در حال تحصیل هم وقتی اون همه داروخانه تو مرکز استان هست که می تونه توش شاغل بشه، رنج سفر به خودش نمی ده که پا شه بیاد اینجا شیفت بده مگر این که این عزیزان موسس یه ذره سر کیسه رو شل کنند! واسه همین این خانم دکتره از قبل از اینکه من دفاع کنم هی زنگ می زد که "اومدی اینجا به کسی قول کار ندیا! من شدیدا منتظرم بیای." هر آخر هفته هم زنگ می زد که چرا دفاع نمی کنی!!! یعنی این خودش به تنهایی شده بود یه عامل استرس زا واسه من! البته من تو اون دوران به جز ایشون پیشنهادای دیگه هم داشتم ولی یه غلطی کرده بودم تابستون سال قبل رفتم داروخونش این دیگه فکر کرده بود صاحاب منه! من احمقم تو رو دربایستیش مونده بودم و هر کی زنگ می زد ردش می کردم و در نهایت ادب و وفاداری به جایی که اصلا دوست نداشتم رفتار می کردم!

مشکلات این داروخونهه هم یکی دوتا نبود! ولی بیشتر از اونجا سرچشمه می گرفت که خانم دکتر (موسس) آب از دستش نمی چکید! مثلا من دوماه بود داشتم می رفتم اونجا بعد هر چی من هیچی نمی گفتم اینم هیچی نمی گفت! یعنی دو ماه بود به من حقوق نداده بود! منم روم نمی شد چیزی بگم. دست آخر دیدم نه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست دیگه زنگ زدم با کلی خجالت که "ببخشید. من پولمو احتیاج دارم..." بعد الان من 5 ماهه اینجام این ماجرا هر ماه داره تکرار می شه! می گه من یادم می ره! آخه مگه می شه؟! حالا من به کنار 4 ماه حقوق نسخه پیچشو نداده بود گفته بود "دستم تنگه! چک دارم!!!!!" حقوق منو می داد چون می دونست نده من می رم. ولی این طفلیا مجبور بودن بمونن. منم خیلی با بچه های شیفت خودم صمیمی بودم. هی به من می گفتن که من به خانم دکتر بگم حقوقشونو بده! کوری عصا کش کور دیگه شنیدین؟ منم کلی پرشون کردم که "مگه چکای خانم دکترو شما باید پاس کنین؟ اصلا مگه حقوق شما چقدره که این داره چکاشو باهاش پاس می کنه؟!" مخصوصا یکیشون که طفلی دندون درد داشت منتظر بود حقوق بگیره بره دندونشو درست کنه. اونوقت هر روز این بنده خدا سر کار از درد به خودش می پیچید. بعدم که قضیه نورتریپتیلینو یاد گرفت هر روز خدا نصف صورتش سِر بود. تا بالاخره یه روز طفلکیا با کلی استرس زنگ زدن گفتن پول لازمن و حقوقشونو می خوان.

حالا این فقط یه نمونشه. بعد اینکه ایشون نیروی کاربلد نمی گیره. کارآموز می گیره که هم کمک دست باشن هم نخواد حقوق بده. کار آموزای این دفعه هم که قربونشون برم! یه شلکایی ( sholak= این واژه من در آوردیست و به کسی اطلاق می شود که خیلی شل است!) بودن که من هر روز از جنگ روانی که با اینا داشتم با سر درد می رفتم خونه. قسمت آرایشی-بهداشتی که کلا نیرو نداره و همین داروییا باید جواب بدن. اصن یه وضعی...

خب حالا این که چرا من چنین فضایی رو تحمل می کردم علتش رفتار خانم دکتر بود. یه جوری حرف می زد انگار داره بهت لطف می کنه و خیلی نایسه و ... البته فامیل رفیق فابریک دبیرستانمم بود. ما هم بچه مودب مظلوم! دیگه تحمل می کردم.

و اما... اینا گذشت تا روزی که من به عنوان بازرس رفتم همین داروخونه ی خودمون بازرسی. پیش خودم فکر می کردم اگه مشتش بسته است و خرج نمی کنه ولی از این بچه مسلموناست و خلاف ملاف نداره. همین جوری که با بچه ها حرف می زدم یه بسته دارو از قفسه در آوردم گرفتم دست که تاریخ و ایناشو چک کنم که دیدم به به! تاریخش گذشته!!! بعد به بچه ها نشون دادم. گفتم شما مگه تاریخا رو چک نمی کنید؟ گفتن که نه خانم دکتر هیچ وقت نگفته چک کنیم! خلاصه جونم براتون بگه... بچه ها رو بسیج کردم که امروز آب دستتونه بذارید زمین که می خوایم خونه تکونی کنیم! اینام همه طرف من بودن. دوتا کارتون پر تاریخ گذشته جمع کردیم و من همش تو فکر بودم که الان خانم دکتر اینا رو ببینه سکتهه رو زده! ولی الحمدالله این ماجرا گذشت و خانم دکترم حداقل به من چیزی نگفت و فقط یکم سر بچه ها داد زده بود. البته من اصلا نگفته بودم که بچه ها کمک کردن چون می دونستم واسشون بد می شه. گفتم همه رو خودم جمع کردم.

خلاصه ما بعد از اون ماجرا همچنان می رفتیم سر کار که یه روز دیدم کرمای ضد آفتاب تاریخ گذشته که ما اون روز جمع کردیم دوباره تو قفسه است!! یعنی یکی از بچه ها بهم گفت. البته داروهای تاریخ گذشته رو ریخته بودن دور. منم اگه بگم به کار تو اونجا بد دل شده بودم دروغ نگفتم. یعنی خیلی عصبانی بودم. مگه من مسخره ام که این همه برم داروها رو جمع کنم بعد ایشون بره دوباره بچینه تو قفسه؟؟؟ نظر شخصی من اینه که وظیفه ی من به عنوان مسئول فنی یکم بیشتر از یه "هر 8 ساعت" پشت قرص نوشتن و دوتا ساختنی درست کردنه! نکته ی بعدی هم اینکه پول ساختنیا رو هم به من نمی داد! منم هیچی نمی گفتم!

بعد اینکه الان امور غذا داروی شهرستان با منه و مسئول رسیدگی به شکایات و گرانفروشی و تاریخ گذشته و اینا هم خودمم که همین خودم، خودمو تو داروخانه ای گیر انداختم که همه این کارا رو داره می کنه و چون همینجا شاغلم به دلیل مسائل اخلاقی نمی تونم اخطار چیزی بهشون بدم و اینا توقع همکاری دارن! از اینا گذشته من به عنوان مسئول فنی باید مطمئن باشم دارویی که می دم دست مردم سالمه یا نه؟! خلاصه اینکه دیشب زنگ زدم به موسس و گفتم من دیگه این داروخانه نمیام و دنبال مسئول فنی باشه. اگه بگم یک ساعت مغز منو خورد دروغ نگفتم! ولی حرفم همون بود که بود! گفتم من تا 4ام میام که شیفتم تموم بشه و دیگه نمیام. ایشونم واضحا نشون داد که بهش برخورده و یه جورایی بی منتشم کرد و خوب که اعصاب من خورد شد دیگه خدافظی کرد و قطع کرد. ولی من یه نفس راحتی کشیدم...

فقط به خودم قول دادم که دیگه هرگز هرگز هرگز خودمو در چنین وضعیت مسخره ای اونم  با چنین آدمای بی شعوری گیر نندازم! الان اون یکی داروخانه که دارم می رم انقدر ماهن! اینقدر خوبن! انقدر کاربلدن! انقدر رویایین! اینقدر موسس با شعور و پاک دسته... اینقدر همه چی رو نظمه...

چقدر احساس می کنم راحت شدم...

         آخییییییییییییییییییییش :))))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۹
رها .

مرضیه مدت ها بود قصد داشت من و زهرا (دوست پروانه ایم) رو به خونه اش دعوت کنه. مرضیه از دوستای قدیمی زهرا بود. من ولی سالی که برای کنکور می خوندم تو کتابخونه باهاش آشنا شدم. اون موقع مرضیه واسه کنکور ارشد درس می خوند و از همون موقع دوستیمون شکل گرفت. برای کسانی که شاید داستان دوست پروانه ایم رو نمی دونند در همین حد بگیم که زهرا همکلاسی و رفیق فابریک من از دبستان تا پیش دانشگاهی بود. یعنی از همون دبستان که من رفتم خودم رو معرفی کردم و با لحن کودکانه ای ازش پرسیدم که "میای کنار هم بشینیم؟" تا خود پیش دانشگاهی کنار هم نشستیم و هوای همدیگرو داشتیم. شبی که نتایج دانشگاه اومد و من داروسازی قبول شدم و اونم پزشکی جفتمون تا صبح نخوابیدیم و به هم اس ام اس دادیم و ذوق کردیم. روزهای زیبایی که همیشه آرزویش را داشتیم شروع شدند بی خبر از این که ...

بعد از اتفاقات وحشتناکی که برای زهرا در شهر غریب رخ داده بود، هرگز زهرا رو تنها و بدون مادرش ندیده بودم. هر موقع رفتم خونشون مادرش کنارمون بود. هر موقع می اومد خونه ی ما هم همین طور. بیرون هم که تنهایی می رفتیم خیلی زمان زیادی کنار هم نبودیم که بشه درست و حسابی حرف زد. دیشب اما به یمن تنها بودن مرضیه و نبودن شوهرش من و زهرا شب را اونجا گذروندیم و تا ساعت 6 صبح بیدار موندیم! شب عاشورا بود. مامان هی زنگ می زد و یادآوری می کرد که قرار نبود شب اونجا بمونم و طبق رسم هر ساله امشبو باید برم منزل پدربزرگم و خونه رو برای عاشورا پارتی که اینا هر ساله برگزار می کنند آماده کنیم. من اما هیچ تمایلی به رفتن نداشتم و آخر دست هم نرفتم...

زهرا تا صبح حرف زد. از بیماری وگنرش گفت. از این که 1 ماه قبل از تشخیص قطعی و زمانی که فکر می کرده سرطان ریه دارد، پسرعموی پدرش خیلی ناگهانی در اثر همین بیماری (گرانولوماتوز وگنر) به رحمت خدا رفته بود و او (یک دانشجوی پزشکی ترم 3) وقتی فهمیده بیماری اش سرطان نیست و وگنره مردد بوده که الان باید خدا را شکر کنه که سرطان نداره یا به خاطر داشتن یک بیماری اتوایمیون کشنده آه و ناله سر بده. نکته ی غم انگیز داستان هم اینکه بخاطر شرایط خانواده و علی الخصوص مادرش قضیه ی بیماری رو با خانواده اش در میون نذاشته بود و به جز هم اتاقیای دانشگاهش فقط من می دونستم و خواهرش و یکی از اقوامشون در تهران. تا روزی که بالاخره سردردایی که یکی از بهترین پزشکای اصفهان تشخیص میگرن برایش گذاشته بود بالاخره کار دستش داد و یک سال بعد از جریان بیماری ریوی و سردردهای مکرری که مهمان هر روزش بودند با وضعیت اورژانسی به بیمارستان رسوندندش و بالاخره برای اولین بار یک شیر پاک خورده ای به عقلش رسید که از این بنده ی خدا یک ام آر آی بگیره! و اونجا بود که بعد از یکی دو روزی که فرصت دادند تا جراحش رو انتخاب کند، بالاخره توموری با قطر تقریبی 17 میلی متری که باعث و بانی تمام بی حواسی ها، عدم تمرکز، بی حافظگی بسیار شدید، افت تحصیلی و در نهایت افسردگی ماژوری که آن اواخر دچار شده بود خارج شد...

زهرا الان حال جسمانیش خوبه. فقط  روزی 28 تا قرص می خورد که 15 تایش قرص اعصابه. من مخصوصا زمانی که اصفهان بودم سعی می کردم زیاد دور و برش باشم. کاملا خودش رو باخته بود. تشخیص دادند که نمی تونه پزشکی رو ادامه بده و گفتند باید تغییر رشته بده. با تغییر رشته اش به دندانپزشکی موافقت شد. در گیر و دار همین جلسات بررسی امکان تغییر رشته و ... و در اثر استرس هایی که طی این ماجرا به زندگی پرتلاطمش اضافه شده بود کار به جایی کشید که دچار مشکل حرکتی شد و کاملا کندی حرکت و حرکات چرخ دنده ای در تغییر وضعیت هایش مشهود بود. افسردگی اش به جایی کشید که یک روز که به خواهرش زنگ زدم گقت در بیمارستان روان بستریه!! زهرا یک مدتی نیست و نابود بود. من از بین دوستانش تنها کسی بودم که کاملا در جریان بودم ولی احساس کردم خانواده اش خیلی تمایلی ندارند که کسی در این وضعیت ببیندش. هرچند یک بار که به دیدنش رفتم خواهرش با چشمان پراشک گفت که بعد از مدت ها دفعه ی اوله که زهرا می خنده و گفت که بازم بیام...

وضعیت کنونی زهرا به این شکل هست که الان کاملا می تونه طبیعی راه بره، کارهاش رو خودش انجام بده. دانشگاه می ره و به تازگی حتی رانندگی می کنه. منتها اخلاقی به شدت ستیزه جو و افراطی داره و نظر مخالف را اصلا تاب نمیاره. یک بند حرف می زنه. گاهی تو خیابون گم می شه ولی با پرسیدن از این و اون بالاخره راهش رو پیدا می کنه. خودش می گه که بالاخره بعد از 4 سالی که از عملش می گذره حافظه اش داره راه می افته و می تونه درس بخونه و بعد به یاد بیاره که اگر شما می دونستید درس خوندن برای چنین دختری چه معنا و مفهومی داره، متوجه می شدید که صرف همین یک موضوع در بهبود وضعیت روحی این دختر چیزی بهتر از فوق العاده است که هم ما و هم خودش هزاران بار خدا رو به خاطر همین موضوع شکر می کنیم.

اینها همه گذشت اما چیزی که من از همون روز اول - و منظورم از روز اول واقعا روز اوله- که بعد از عمل زهرا به دیدنش رفتم به خانواده و دوستان خودم گفتم این بود که این رفتار پدر و مادر و خانواده ی زهرا که با اون مثل طفل 3 ساله رفتار می کنند و این همه قربان صدقه رفتن و با لحن کودکانه باهاش صبحت کردن و بداخلاقی هاش رو به این شکل افراطی تاب آوردن و کارهاش را انجام دادن زندگی زهرا را نابود می کنه. اخلاق این دختر کاملا عوض شده. اصلا مبادی آداب نیست و عطشی سیری ناپذیر برای صحبت کردن داره. دیشب هی تحمل کردم، هی تحمل کردم... دیدم دیگه قابل تحمل نیست. کمی مقدمه چینی کردم و بعد خیلی ملایم شروع کردم که " زهرا جون... خانواده ی تو خیلی دارن با همه چی تو می سازن. ولی تو خودت فکر می کنی این روش زندگی تو درسته؟!" که دیدم این دختر انگار از قفس رها شده. اومد نشست و همان طور که هق هق گریه می کرد و اشک ما را هم در آورد شروع کرد که "رها قربون دهنت... گل گفتی. بیا اگه می تونی اینو حالی این زبون نفهما (خانوادش) بکن که دارن زندگی منو به گند می کشند." خلاصه شروع کرد. همون طور که زجه می زد گفت که چرا؟؟ چرا خانواده اش موضوع بیماریش را از همه پنهان کردند؟ چرا او که انقدر برونگرا بود، رو مجبور کردند که به کسی چیزی نگه؟ به پدرش فحش می ده. به مادرش ناسزا می گه و به تک تک اعضای خانواده اش که با محبت بی جاشون زندگیش رو فلج کرده اند بد و بیراه می گه.

  • دیشب کاری کردم که مامانم تو آشپزخونه گریه می کرد، بابام رو مبل  خودمم وسط هال زجه می زدم که من عمل مغز کرده بودم. پرده بکارتمو از دست نداده بودم که اینقدر مایه رسوایی شما بود! چرا مجبورم کردیم بار به این سنگینی رو یه تنه تحمل کنم؟ چرا وقتی حالم اینقدر بد بود و به زمین و زمان فحش می دادم منی که تو اون دوران خدا رو قبول نداشتم برداشتین بردین مشهد پابوس آقا؟ بعد نرسیده از مشهد منو بردین کربلا که چی؟ که نذرای آنو.رکتا/ل حاج خانم ادا شه؟! منو یه کیش می بردین حالم بهتر می شد. تو همین اصفهان منو می بردین بیرون بهتر می شدم. منو با دوست پسرم می فرستادین بیرون یه دور بزنم بهتر می شدم. به رها یا نفیسه زنگ می زدین بیان پیشم بهتر می شدم... اونوقت تمام چیزی که به مغز فندوقیتون رسید این بود که منو 20 روز تمام ببرین بیمارستان روان میون اون همه آدم خل و چل که پرستاره تو معرفی من به همکارش به خودش جرات بده بگه این خانم suicidal case هست! آخه مگه من چی کار کرده بودم که به من انگ suicidal زدین؟ می دونی این کلمه چقدر برا من سنگین بود؟ می دونی مامان وقتی زیر کتفمو می گرفتن می بردنم که بهم شوک الکتریکی بدن و من چشام به دست تو بود چی می کشیدم؟ تف به مادریت که جلو چشات این کارو با من کردن هیچی نگفتی. منو از اون خراب شده نیاوردی بیرون...

اینا فرازهایی از روضه شب عاشورای ما بود. با در نظر گرفتن این که زهرا ساعت 10 شروع کرد و یه ربع به 6 صبح حرفاش نه اینکه تموم بشه، دیگه نفس نداشت بگه! فکر می کنید من چقدر اشک ریخته باشم معقوله؟! بعد می گه می خوام کار کنم مستقل شم. کلی همفکری می کنیم که بره زبان یا نقاشی درس بده. (تو هر دوتاش استاده) یا تابلوهای نقاشیشو بفروشه. خلاصه مجمعی داشتیم دیشب. ولی خوشحال شدم. از این که داره احساساتشو می ریزه بیرون. این انفجاره رو دوست داشتم. برعکس مرضیه که سعی می کرد متقاعدش کنه که کارای خانوادش از سر محبت بوده، من تشویقش می کردم که حرف بزنه و خودشو خالی کنه. هر چند انگار حرفاش تمومی نداره.

من واقعا خدا رو شکر می کنم که دانشگاه می ره. به من می گه : "من می خوام از این خانواده بکنم. می خوام رو پا خودم بایستم. دیگه نمی ذارم با من این کارو بکنن." بعد من کلی تشویقش می کنم. خدایا... داره کم کم خودش می شه. بهم می گه: "بیا بیشتر بریم بیرون و خوش بگذرونیم." خوب حقیقتش من خیلی دلم می خواد کمکش کنم ولی وقت ندارم. فقط سه شنبه ها و جمعه ها اونم عصرش می تونم. ولی اینو درک نمی کنه و من خیلی عذاب وجدان می گیرم. خیلی طبیعی به من می گه: " فلان تاریخ تو آلمان یه نمایشگاه لوازم... هست. میای با هم بریم؟" خب من مطمئنم که خانوادش اجازه نمی دن و این رفیق ما داره همین جوری یه چیزی می گه. فرضا هم که بعد از اون گرد و خاکی که کرده خانوادش بذارن... من واقعا واسه چنین سفری پول ندارم. متاسفانه پدرم هم مثل پدرایشون حاجی پولدار نیست که این پولا واسش پولی نباشه و در ضمن حتی اگه هم بابام داشته باشه من خیلی وقته دیگه از بابام پول نمی گیرم و حساب کتابمون کاملا سواست! خب این دوست عزیز من اینا رو درک نمی کنه. می گه بیا دوتایی وام می گیریم! اصلا هم به این فکر نمی کنه که اونم تو این وضعیت الان که من اوضاع مالیم اینقدر خرابه که یه قرون دو زار دارم حساب می کنم، آخه 8 میلیون وام بگیرم برم آلمان نمایشگاه فلان که چی بشه آخه؟! بعدم واسه کمک به حل مشکل مالی من می گه  "تو که الان ماشین بابات دستته. الان ماشین نخر خب!"

عجب بدبختیه! پول خودمه خودم می خوام واسش نقشه بکشم! شرایط روحی این دختر هم اصلا جوری نیست که من بتونم منطقی باهاش حرف بزنم. می ترسم آخرش کار به جایی بکشه که از دست منم ناراحت بشه که واسه دوستیمون ارزش قائل نیستم و رابطش با منم شکرآب بشه. من خیلی دوست دارم کمکش کنم. خیلی بیشتر از دوست داشتن... ولی به خدا 8 تومن برا من خیلیه الان... فقط امیدوارم این مساله به زودی فراموشش بشه و قصد هم دارم که یه مدتی بپیچونم و تلفناشو جواب ندم تا انشاالله از سرش بیفته...

عجب بدبختی داریما...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۱
رها .