شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

لطفا حتما سر بزنید! www.aida.special.ir
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۵
رها .
هشت نفری می شویم. دو تا تاکسی می گیریم. تا بهشهر راه زیادی نیست. نزدیکی یکی از روستاها پیاده می شویم. به ما گفته بودند برنامه ی کوهنوردیست ولی در حقیقت راه پیمایی بود وسط جنگل. همه اش سر بالایی. از خستگی داریم تلف می شویم ولی هیچ کدام دم نمی زنیم. هیبت استاد اجازه نمی دهد و حرف هایش که به شوخی هی به ما می گوید که با این سن و سالش از همه ی ما جوان ها سرحال تر و تازه نفس تر است. واقعا هم هست... بچه ها جلوتر حرکت می کنند و استاد که می داند ما تازه کاریم با ما آخر از همه راه را طی می کند. برایم از مشکل قلبی و ترومبوزش می گوید. توی دلم می گویم " این پیرمرد قوی تر از این حرف هاست..." حمید می پرسد که چند وقت است عضو انجمن شده ایم... وقتی می گویم 1 روز و دیروز اولین روزمان بود بلند می خندد. -دیروز عضو شدین، اونوقت امروز اومدین کوه؟!! با خنده جوابش را می دهم: "ما از تفریحاتش شروع می کنیم!" یکی دو ساعت است که داریم سر بالایی می رویم. از پیچ که می گذریم بچه های گروه را می بینیم که روی زمین ولو شده اند. من هم روی زمین می نشینم. ولی استاد هم چنان ایستاده است. با همان محبت خاص خودش می گوید: "مسعود بخون." و مسعود بی هیچ معطلی می خواند. یک آهنگ محلی... از تعجب دهانم باز می ماند! چقدر حرفه ای می خواند!! اصلا فکرش را هم نمی کردم. صدایش توی کوه ها می پیچد. چه قدرتی... چه صدایی... چه حنجره ای! تمام که می شود محکم تر بقیه برایش دست می زنم. هم گام می شویم. حدس می زنم که این صدا تعلیم دیده است... بله حدسم درست است! وقتی می بیند علاقمندم دعوتم می کند کنسرتشان. در گروه کر می خواند. با افتخار قبول می کنم.  به چشمه که می رسیم استاد فرمان اتراق می دهد. با نرگس و رکسانا و مریم چوب جمع می کنیم تا آتش درست کنیم. استاد هم بلند می شود و کمک می کند. بچه ها خیلی به استاد ارادت دارند و من با این که دو روز است می شناسمشان کاملا دلیل این محبت را درک می کنم. پیرمرد مهربانی است و انعطاف غیرقابل انکاری با افکار نسل جدید دارد. پخته سخن می گوید و صبورانه پای حرف بچه ها می نشیند. به قول خودش با جوان ها بیشتر خوش می گذرد. با خنده می گوید حوصله ی  پیرها را ندارم... کنار چشمه برایمان شعر می خواند و باز صدایش در کوه می پیچد: "کفش هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب..." کلی بحث می کنیم راجع به این شعر و جالب این که همان شب که وبلاگم را چک می کردم یکی از دوستان وبلاگی-چند نقطه ی عزیز- گوشه ای از این شعر را برایم کامنت گذاشته بود! عجیب نیست؟! خلاصه این که فصل جدیدیست در زندگی من... دیدن این مرد. شناخت افکارش. هر وقت می بینمش حس می کنم بیشتر دوستش دارم. کلاس های روانشناسی و مثنوی معنوی اش را شرکت می کنم و البته جمعه های طبیعت گردی و اندیشه ورزی را. استاد از زندگی اش برایم می گوید. مرد عزیزیست... در خانه اش به روی همه ی بچه های گروه باز است. همسرش هم زن مهربانیست هر چند من فقط وصفشان را از بچه ها می شنوم و به جز سلام و احوال پرسی مختصر ارتباط بیشتری با ایشان نداشته ام. تازه دارم درک می کنم که چقدر بعضی ها بزرگند... متفاوتند... چقدر دنیا بزرگ است و چه آدم های متفاوتی در آن زندگی می کنند! شب در حالی به خواب می روم که شعر مورد علاقه ام توی گوشم دکلمه می شود: گاه می اندیشم که چه موجود بزرگی هستیم و چه تقدیر حقیری را تسلیم شدیم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۳۵
رها .
هر ترم به خودمان وعده می دهیم که این ترم آخرین ترم سنگینی است که قرار است ما تجربه کنیم ولی دریغا که این بازی هم چنان ادامه دارد... واحدهای تئوری، عملی و کارآموزی ها... کم بشو هم نیست! اولین روز کارآموزی واقعا به یاد ماندنی بود. توی داروخانه ی یک بیمارستان فوق تخصصی خودتان بهتر می دانید چه مریض های خاصی می آیند. شوخی بردار هم نیست. فوق العاده هم شلوغ است. داروخانه ی بزرگیست. پشت کانتر-آن طرف که ما هستیم- یک میز بزرگ هست که برای آموزش دانشجویان کارآموز است و آن عقب تر هم یک دفتر دستکی راه انداخته اند که ما هنوز نفهمیده ایم آنجا دقیقا چه کاری انجام می شود. آن عقب تر هم مکان محبوب من است: آشپزخانه! که داروهای ساختنی را هم همان جا درست می کنند و ما اجازه داریم هر وقت دلمان خواست مثل یک آدم متشخص سرمان را بیندازیم زیر برویم آنجا چای بخوریم! آنقدر اساتید هندوانه زیر بغلمان جای داده اند که "شما دیگه جز کادر پزشکی محسوب می شید" و آیه و قسم که آنجا بچه بازی را کنار بگذارید و مسئولانه برخورد کنید و خلاصه بعضی به صراحت و برخی در لفافه گفته اند که مخصوصا جلوی نسخه پیچ ها کلاس کاری را حفظ کنید که دوستانی که تا چند دقیقه پیشش توی سر هم می زدند و کلی پشت سر هم حرف می زدند، همین که به خیابان بیمارستان می رسند همدیگر را خانم/آقای دکتر خطاب می کنند و نمی دانید چه کلاسی برای هم می گذارند! من جمله یکی از ترم بالایی های عزیز خودمان که رفت جلو شروع کرد با مریض که از قضا دختر جوانی هم بود صحبت کردن. ما هم آن عقب دور میز گردمان نشسته بودیم و زیر نظرش گرفته بودیم. دیدم که دختر جوان چشمش را آورده جلو و ترم بالایی مذکور با انگشت پلک پایینی دختر را پایین کشیده و دارد نگاه می کند. با آرنج می زنم به مریم و او هم انتقال می دهد به آیدا... سه تایی روده بر شده ایم از خنده! دوست همین ترم بالایی عزیز –که البته همکلاسی هم هستند- هم همین طور. کنار دوستش ایستاده و گوشه ی لبش هی می پرد. کاملا معلوم است که دارد از خنده منفجر می شود. خودش را سریعا رساند آن پشت مشت ها که دیده نشود و خنده اش را ول می کند وسط خنده های ما! یکی هم نیست به این دوست عزیز ما بگوید آخه پروفسور... مشاوره پزشکی هم می خوای بدی حداقل برو سر وقت دل و روده ای، فشار خونی، التهابی، حساسیتی... چه می دونم! یه چیز روتین تر! آخه لامصب! چشم؟!!! استادمان هم آن پشت دارد جواب تلفن می دهد حواسش نیست. صدای همین دوست عزیزمان را می شنویم: -کی عمل کردین؟ یک صدایی توی سرم می پیچد:"خدایا این دیگه کار خودته! قضیه جدیه!با چشم عمل شده نمی شه شوخی کرد!" می رود سمت قفسه ی داروها. ما هم انگار مستند می بینیم. همه مان هم خفه خان گرفته ایم. لام تا کام حرف نمی زنیم... منتظرم ببینم چه دارویی می دهد. که می بینم می رود سمت نسخه پیچ و روزهای حضور متخصص چشم را می پرسد... به خیر می گذرد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۲۰:۱۰
رها .
لپ تاپ را که روشن می کنم مثل آدم های سکسکه زده یک عالمه پنجره پشت سر هم باز می شود. من هم صبوری می کنم و صبر می کنم تا کمی با خودش خلوت کند! معلوم است وقتی این همه هشدار از پربودن درایوها گرفته تا آپدیت آنتی ویروس با هم باز می شود تکنولوژی قاطی می کند! آرام که شد یکی یکی پنجره ها را می بندم و مثل همیشه به خودم می گویم دفعه ی بعدی به همه شان رسیدگی می کنم و این بعدا انگار هیچ وقت نمی آید! جانم برایتان بگوید که دیروز رفته بودم شهر کتاب. به دنبال کتاب هایی برای شروع مطالعاتی در زمینه فلسفه، چندتا کتاب برداشتم و رفتم نشستم یک گوشه که کتاب ها را برانداز کنم. "دنیای سوفی" از یوستاین گاردر و "محفل فیلسوفان خاموش" از ویتوریو هوسله... همین طور که کتاب ها را ورق می زدم چشمم افتاد به آقای مسنی که یک عالمه کتاب فلسفه گذاشته کنارش و به شدت مشغول مطالعه است... سر صحبت را باز می کنم و از او درخواست می کنم که به من کتاب معرفی کند که ناگهان معلوم می شود که فلسفه تدریس می کنند و رئیس انجمن ادبیات و فلسفه ی استان هستند!!! به به! چه چیزی بهتر از این؟! مرا دعوت می کند به یکی از جلسات من هم با کمال میل می روم (امروز) و البته واضح و مبرهن است که دوست و هم خانه ی عزیزم را که به نوعی سرجهازی بنده محسوب می شوند را هم با خودم می برم... فردا هم قرار است با همین گروه برویم کوهنوردی و گردش در طبیعت. از حق نگذریم برای سلامتی جسمی و روحیمان واقعا مفید است... از سر شب تا حالا هم داریم غذا آماده می کنیم برای فردا! حالا مانده ایم با وجود انواع خوراکی های مفید و غیر مفید که برای فردا آماده کرده ایم اقدام به انجام چنین فعالیتی در راستای سلامتیمان است یا در تقابل با آن! این آدم ها مرا یه یاد گروهی می اندازند که در تعطیلات بین دو ترم در تهران با آنها آشنا شدم. گروهی از بچه های تئاتر...آدم های جالبی بودند... قرار گذاشتیم داخل سالن نمایش دانشگاه علم و صنعت، تمرین یکی از بچه ها را ببینیم که همان دم در ورودی گیر می دهند به مانتوی من که کوتاه است و اگر این طوری برویم تو ...  استغفرالله!  دهان آدم را باز می کنند...! نگویم بهتر است! خلاصه اش این که نرفتیم! منتظر دوستان ماندیم جایی همان بیرون ها و بعد چهارنفری رفتیم به یکی از این کافی شاپ های هنری خیابانِ... اسم خیابانش یادم نیست...! اهمیتی هم ندارد ولی به خوبی یادم هست که همه ی پولمان را داده بودیم برای بلیط تئاتر و ناهار و ... به منویم خیره شده بودم و متعجبانه از بچه ها پرسیدم:"قیمت ها به ریال است؟" دوستان هم قیافه هاشان دیدنی بود! اولش همه در محظور گیر کردند ولی درنهایت هر چهار نفر با شهامت تمام به یک چای خالی آن هم از نوع تی بگ بسنده کردیم! و من این بار به هوای یافتن علت قیمت های عجیب غریبش نگاه دقیق تری به اطرافم می اندازم: یک دخمه ی تاریک است با کورسوی نوری از برخی زوایا... صندلی های چوبی به غایت ناراحت برای نشستن... میزهای کوچک چوبی چهارنفره... و کل دکوراسیونش خلاصه شده در دو قفسه ی کتاب و چند تا شمع!... صحبت ها گل می کند و بحث از موضوع "زلزله" می کشد به "توضیح المسائل" و شرایط خاصی که برای زلزله در نظر گرفته شده که جدا از توضیح مساله معذورم! و بعد در حالی که اشک از چشم هایمان روان شده بود از بس از خنده بی صدا به خودمان پیچیده بودیم، دوستان در ادامه نقبی زدند به نظریات فروید و از آنجا بحث کشید به "ستارخان و باقرخان" و بعد "فلسفه ی زبان" و کم کم "نقش آب و هوا در استاکاتو یا لگاتوی لهجه ها"! در اینجا کار به جایی می کشد که یکی از دوستان دو دستش را مشت می کند و روی میز می کوبد و با لحن مستاصلی می گوید:"تو رو خدا به من توجه کنید!" و باز می خندیم...در نهایت می خواهند بحث را سیاسی کنند که یکی از دوستان یادآوری کرد که نمایش الان شروع می شود... می رویم تئاترشهر... "اِرِخش" می بینیم... کلا این روزها اتفاق خاصی نمی افتد... خوش می گذرد... آسان و خوب...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۲
رها .