شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

راجش اصالتا هندی است ولی هرگز هندوستان را ندیده است. 35-36 ساله و هنوز زندگی را آنطور که باید جدی نگرفته. برای دل خودش نقاشی می کشد و گاهی نمایشگاه نقاشی می گذارد. از نظر رفتاری هم یک جورهایی از مرحله پرت است. یک گیجی و بی خیالی بامزه ای دارد.

روز دوم اقامتم در مالزی است. پیام می دهد که »پس کی می رسی کوالالامپور؟«خبر می دهم که رسیده ام! قرار می گذاریم برای فردا صبح. با ماشین می آید دم هتل. مرا که می بیند چشم هایش را گشاد می کند و می گوید: »رها خودتی؟« لبخند می زنم و تصدیق می کنم. با حالت دو می آید نزدیک تعظیم می کند مثل شوالیه ها خم می شود و دستم را که برای دست دادن جلو برده ام می بوسد و با آن لهجه هندی عجیب غریبش می گوید:

-my lady… you are much more beautiful than your pictures...

از این حرکتش رسما شوکه می شوم. چند لحظه با قیافه شوک زده نگاهش می کنم و بعد می زنم زیر خنده... بله! هندی ها به اندازه همان فیلم های بالیوود احساساتی اند! به خاطر تاخیرم عذر خواهی می کنم. سوار ماشین می شویم و می رویم برای صبحانه...


نام نوشیدنی; teh tarik که یک نوشیدنی محبوب مالایی است و غذا هم mee goring mamak


می گوید که امروز کلاس مدیتیشن دارد و اگر دوست دارم می توانم همراهش بروم و چه چیزی بهتر از این؟!

Bodam  یک دختر کره ایست که مراحل contraction meditation  را پله پله طی کرده و حالا به عنوان راهنما دیگران را هدایت می کند. علاوه بر او عموی راج هم انجاست. برایم توضیح می دهند که چگونه کانتراکشن مدیتیشن شما را به شعور نامحدود جهان متصل کرده و باعث از بین رفتن اضطراب و نگرانی شده و در نهایت شما را با خودتان و دیگران به صلح می رساند. بعد همان طور که بودام توضیح می دهد اولین جلسه مدیتیشن را برایم برگزار می کنند که بسیار لذت بخش و تسکین دهنده بود...

بعد از یکی دو ساعت خداحافظی می کنیم و می رویم داخل شهر. جایی که برج های دوقلوی پتروناس -نماد کوالالامپور- ابهت خاصی به این شهر بخشیده.


البته ما در روشنایی روز رفتیم ولی عکس هایی که در شب گرفتم دیدنی تر است. فواره هایی که می بینید هم هر نیم ساعت با اهنگ جدیدی به رقص می ایند که بسیار دیدنی است. آن عقب تر ها هم استخری است کم عمق که مردم در آن آب بازی می کنند. ما هم کفش هایمان را کندیم و کمی در آب راه رفتیم.

داخل برج در طبقه اول خانه کوچکی به سبک خانه های قدیمی مالزی ساخته شده تا گوشه ای از فرهنگ آن به مردم نشان داده شود.

در فاصله ای نه چندان دور از برج های پتروناس این معبد چینی قرار دارد.

تصویری از مجسمه های داخل معبد

قدر مسلم ان که چنین جایی را باید با یک چینی رفت نه یک هندی مسیحی که حتی نمی داند بودا خداست یا فرستاده ی خدا (((:

ادامه دارد...


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۰
رها .

صبح با ضربه آرام دست کنار دستی ام بیدار می شوم. وقت صبحانه است. با چشم های پرخواب از پنجره بیرون را تماشا می کنم. هوا گرگ و میش است. آبی بیکران اقیانوس هند خواب را از سرم می پراند.





دلم می خواهد حتی پلک هم نزنم. میخکوب بیرون را نگاه می کنم. جزیره هایی که در دور دست دیده می شوند و مالزی این کشور زیبای سرسبز که از بالا هم دیدنی است.



سرتان را درد نیاورم. از هواپیما که خارج می شوی گرمای مرطوب ملایمی پوست را نوازش می کند. تور لیدر را خیلی راحت پیدا می کنم و منتظر می مانیم که همه مسافران برسند. گرمای ملایم داخل فرودگاه همین که از ساختمان خارج می شوی غلیظ تر می شود ولی حداقل برای من آزار دهنده نیست. به هر حال در این کشور باید مراقب گرما زدگی باشید. نوشیدنی به نام hundred plus  محلول ایزوتونی است که آب و املاح از دست رفته را جبران کرده و مانع گرمازدگی می شود.

در مسیر اتوبوس به سمت هتل ها تور لیدر شروع می کند به معرفی پکیج ها و برنامه های گشت شهری و خارج شهری. برایمان توضیح می دهد که اینجا جیب بری و کیف قاپی زیاد است! شهر بزرگ است! و آمده ایم سفر چند روزی را خوش باشیم نه این که اعصاب خوردی گم و گور شدن و ... را داشته باشیم. از طرف دیگر از آنجا که وقت محدود است سریع تر برنامه های مورد نظرمان را خریداری و وجه نقد هم پرداخت کنیم و ... خلاصه به هر شکلی که بلد است سعی دارد ما را تشویق کند برای خرید تورها که البته بنده هیچ کدام را نمی خرم!

به هتل که می رسم به کیستین پیام می دهم که رسیده ام و می پرسم کی می توانیم همدیگر را ملاقات کنیم. می گوید که خودش سر کار است و نمی تواند بیاید ولی مهمان مراکشی اش که شهر را هم خوب می شناسد می تواند همراهم بیاید. خلاصه قرار می گذاریم و اولین تجربه من در کوالالامپور شکل می گیرد...

از رسپشن هتل نحوه رفتن به سر قرار را می پرسم و تصمیم می گیرم با مونوریل بروم و خدا پدر مخترع GPS  را بیامرزد که واقعا نمی دانم بدون ان چطور مسیرها را پیدا می کردم. برای منی که تا الان حتی مترو سوار نشده ام گرفتن بلیط مونوریل و پیدا کردن مسیر کمی بیشتر ترسناک بود. مخصوصا این که در مالزی بلیط ها و ورودی ها اغلب با دستگاه انجام می شود. مسیر را انتخاب می کنید و ایستگاه ورود و خروج را مشخص می کنید. بعد پول را می گذارید داخل دستگاه و خودش باقیمانده را به شما پس می دهد. به همین راحتی به همین خوشمزگی... هر چند من دفعه اول از یک عابری خواهش کردم کمکم کند.

در حقیقت حمل و نقل و جابجا شدن در کوالالامپور راحت تر از انست که بتوانید تصورش را بکنید! داخل شهر هم اتوبوس های بنفش رنگی هست که کاملا free  است و در تمام نقاط دیدنی شهر توقف دارند. با وجود همه این ها جای تاسف است که تورها مسافرانشان را اینقدر وابسته و فاقد اعتماد به نفس می خواهند. در نتیجه همه این ها 20 دلاری که برای تور شهری قرار بود بپردازم به 10 رینگت – چیزی حدود 10 هزار تومان- کاهش یافت. -قیمت دلار موقع مسافرت بنده 3750 تومان بود- پس نتیجه کلی این که به تورها و حرف هایشان اعتماد نکنید! مالزی کشور امنی است و اگر کمی انگلیسی بدانید از پس خودتان برخواهید آمد.

خالد-همان مهمان مراکشی کیستین- را از دور که می بینم ترس برم می دارد با آن موهای فرفری بلند که گردی صورتش را تا شعاع 10 سانتی متر پوشش داده و ان شلوارک تا بالای زانو و تیپ عجیب و غریبش... یک لحظه تردید می کنم که آیا اصلا بروم خودم را معرفی کنم یا نه... از آن دسته آدم هایی است که اگر خودم قرار بود انتخاب کنم مسلما انتخاب من نخواهد بود. به خودم می گویم نهایتا یک قهوه با هم می خوریم و بعد می پیجانمش... ولی دوستان...

بزرگترین درسی که من از این سفر گرفتم همین غلط بودن پیش داوری هایم بود! هیچ گاه آدم ها را نباید از روی ظاهرشان قضاوت کرد. خالد با تحصیلات عالی دانشگاهی که به راحتی به 3-4 زبان با تسلط کامل صحبت می کرد. تا شب بسیاری از محله های کوالالامپور را با هم قدم زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم و تازه وقت هم کم آوردیم... او با آن زندگی پر فراز و نیشیبش و با ان تجربه ها و زندگی کاملا متفاوتش انگار دریچه ای رو به دنیای دیگر بود که من از دیدنش سیر نمی شدم! از سفرهایش برایم گفت و خاطرات رنگارنگی که مرا بهت زده می کرد... چقدر موقع صحبت کردن با خالد برای خودم و زندگی ساده و یکنواختم متاسف شدم. چه داشتم که برایش تعریف کنم؟ که مثلا »آره منم همش داشتم درس می خوندم بعد که درسم تموم شد همش کار می کردم؟« همه اش فکرم این بود که درست که خالد خیلی از من بزرگتر است ولی تا همین سن هم چه تجربه خاصی در زندگی داشته ام؟ ناگهان احساس شکست می کنم. احساس اینکه زندگی ام یه خط صاف یکنواخت تکرار کننده زندگی همه آن دیگرانی است که در ایران در اطرافم زندگی می کنند. انگار هیچ وقت فرصت کشف کردن خودم و توانایی ها و تجربه های منحصر به فردی که مرا و به طور ویزه ای خودم و هویتم را می سازد نداشته ام و ناگهان احساس می کنم زندگی چیزهای قشنگ تر از درس و کتاب و دانشگاه و روزهای تکراری کار و هیچ کاری نکردن دارد! به این فکر می کنم که چقدر بد که هیچ وقت شانس مواجه شدن با آدم های تا این حد متفاوت از خودم را نداشته ام ...

خالد 4 ماه است که در کوالالامپور و در منزل کیستین مهمان است! شهر را خیلی خوب می شناسد. برایم می گوید که فقط 50 درصد مردم این کشور مالایی و بقیه عمدتا چینی و هندی هستند. نکته خیلی جالب هم این که نزادهای متفاوت با صلح و آرامش در کنار هم زندگی می کنند و اغلب اعیاد مسلمانان هندوان و بوداییان را همگی جشن می گیرند. هر کدام فرزندانشان را به مدارسی با زبان خودشان می فرستند آداب و رسوم خودشان را حفظ کرده اند و همگی خودشان را متعلق به این آب و خاک می دانند!

یکی از مساجد مهم شهر که در ماه رمضان موقع افطار غذای رایگان می دهد.

متاسفانه حضور ذهن ندارم و اسم مکان ها خاطرم نیست. ولی اینجا منظره بسیار زیبایی داشت.

سر در ورودی یکی از معابد هندو


خدایان هندی


گردنبند گل برای تقدیم به خدایان هندی


معبد هندیان

موبدان معابد هندی پارچه سفید به خود می بندند... هندوان در معابد مقابل شمعی می ایستند و دعا می خوانند...


یکی از معابد چینیان در محله china town

در میانه راه هم با دختر و پسری فرانسوی آشنا شدیم که با کوله پشتی سفر می کردند. میانه راه با هم آشنا شده بودند و تازه به کوالالامپور رسیده بودند. بدون این که جایی را رزرو کرده باشند یا پول کافی برای رزرو هر جایی داشته باشند! تصور همچین چیزی برای من بیش از حد عجیب بود! نتوانستم به درستی این دو را از هم تمیز دهم که ما زیاد سخت می گیریم یا آن ها زیاد آسان! خیلی ناگهانی با هم آشنا شدیم و تصمیم گرفتیم قسمتی از مسیر را با هم باشیم... و چرا که نه! فرصت مناسبی برای این که فرانسه ام را با یک بومی اش محک بزنم! قسمت جالبش هم این که او -دختره- سعی داشت تا برای راحتی من با انگلیسی دست و پا شکسته اش صحبت کند و من که بالاخره یک فرانسوی پیدا کرده بودم سعی داشتم با فرانسه نه چندان خوبم جوابش را بدهم. نتیجه این که دو نفر را می دید که هر دو دست و پا شکسته یکی انگلیسی حرف می زند و دیگری به فرانسه پاسخ می دهد (((:

محله و بازار چینی ها را با هم گشتیم و بعد جدا شدیم. بعدا یادم افتاد حتی اسم همدیگر را نپرسیدیم!

شب من و خالد خسته از پیاده روی طولانی توی یک مال بزرگ منتظر کیستین روی زمین نشسته بودیم. توی همان نیم ساعت دابسمش درست کردیم. فارسی آن هم به لهجه غلیظ اصفهانی یادش دادم و فیلم گرفتیم و کلی خندیدیم. کیستین که می آید گرم و صمیمی در آغوشم می گیرد. کیستین یک زن مسلمان محجبه است. سه فرزند دارد و مارکو پلویی است برای خودش. تازه از سفر افریقای جنوبی اش برگشته و کلی حرف های خوب برای گفتن دارد. سه تایی می رویم شام می خوریم. یک غذای مالایی که خیلی خوشم نیامد ولی محض ادب کمی خوردم. کیستین تعریف می کند که قبلا یک مهمان ایرانی داشته که دستهایش را می گذاشته روی هم و صدای تق تق می داده. سعی می کند اجرا کند که نمی شود. بهشان یاد می دهم که چطور بشکن بزنند. جو آنقدر صمیمی و خودمانی است که هر کس ما را ببیند حتما فکر می کند سالهاست هم را می شناسیم. دیر وقت است. کیستین و خالد مرا به ایستگاه مونوریل می رسانند و من به لطف نقشه و GPS  خودم را به هتل می رسانم...

غذای مالایی... از انجا که بخش مهمی از سفر gastronomie یا همان امتحان کردن غذاهای محلی است در این سفر اغلب انتخاب غذا را با گفتن suprise me به همراهم واگذار کردم... اما... متاسفانه غذاهای مالایی خیلی با طبع ما سازگار نیست چرا که اغلب یا بسیار تندند یا ادویه مورد استفاده بوی ماهی می دهد که ما ایرانی ها اصلا نمی پسندیم.

به هر حال روز اول سفر می گذرد و شب با این فکر به خواب می روم که دارد خوش می گذرد (((:

ادامه دارد...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۳
رها .

سفر برای من از آن لحظه ای شروع شد که خواهرم مرا مقابل ترمینال پیاده کرد. با اتوبوس عازم فرودگاه امام بودم. قلبم از شادی محکم تر از همیشه می زد. شارژ موبایل را نیاز داشتم بنابراین سعی کردم بی خود و بی جهت از موبایلم استفاده نکنم یا به اینترنت وصل نشوم. همین جا خاطر نشان می کنم که در سفر پاوربانک فراموش نشود! خلاصه علارغم این که خیلی دلم می خواست بروم و سفرنامه دیگران را بخوانم به خودم گفتم هر چقدر تحقیق و بررسی کرده ام بس است و بی خیال قضیه شدم. ولی باز دلم نمی آمد. برای آخرین بار اینترنت گوشی را وصل می کنم و می بینم احمد -یکی از دوستانی که عمده برنامه هایم در کوالالامپور را با اون قرار بود بروم- در واتزاپ پیام داده... متن پیام حاکی از اینست که رئیس فلان فلان شده اش برای یک سمینار یک هفته ای او را به سنگاپور فرستاده! کلی هم عذرخواهی کرده بود که در آن لحظه نظر بنده این بود که عذرخواهی اش بخورد توی سرش! قرار بود با هم برویم غواصی و کلی برنامه دیگر... من الان دقیقه نود کی را به جای او پیدا کنم؟!

 تفکر تنها بودن در کشور غریب اصلا مساله جالبی نبود. ترس برم داشت. اینترنت را قطع کردم و سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. هی با خودم تکرار می کردم اشکالی ندارد. یک کاریش می کنم. چیزی نشده که...

ولی حقیقتش چیزی شده بود! من همین که یک public trip نوشتم کلی پیشنهاد و دعوت داشتم و انتخاب هایم زیاد بود. مشکل بزرگترم این بود که علارغم این که من در پابلیک تریپ صراحتا عنوان کرده بودم که ترجیح می دهم با خانم ها بروم بیرون تقریبا تمامی پیشنهادهای شهر گردی از جانب آقایان بود و زیر و رو کردن تمامی پیشنهادات و انتخاب گزینه های safe پروزه زمان بری بود که به این سادگی امکان پذیر نبود. این هایی که انتخاب کرده بودم در مالزی ملاقات کنم با وسواس بسیااااااار زیاد انتخاب کرده بودم. افراد بدون عکس را نمی پذیرفتم. همین طور آن هایی که تعداد رفرنس هایشان زیر 30 عدد بود! و آن هایی که به زبان انگلیسی تسلط کامل نداشتند و آن هایی که در عکس هایشان خیلی عصاقورت داده به نظر می رسیدند... ادبیاتی که استفاده می کردند هم که برایم بی نهایت مهم بود! خلاصه اگر کسی از این فیلتر ها عبور می کرد تازه شماره رد و بدل می کردیم و مدتی قبل از سفر با هر کدام در واتزاپ کلی صحبت می کردم که با اخلاقیاتشان آشنا شوم. در مورد یکی دو موردشان که قبلا مهمان ایرانی داشتند حتی به مهمان هایشان زنگ زده بودم و راجع بهشان تحقیق کرده بودم. نمی شود که دقیقه نود بیایند کاسه کوزه آدم را به هم بریزند! این کار خیلی خیلی غیر اخلاقی است...

از طرف دیگر به طرف حق می دادم. خودم را گذاشتم به جای او. به خودم می گفتم فکر کن رییست بخواهد تو را به ماموریتی ناگهانی بفرستد. خود تو حاضری به خاطر یک آدمی از یک کشور دیگر که اصلا نمی شناسیش و فقط چند بار توی واتزاپ با هم صحبت کرده اید شغلت را به خطر بیندازی... در نهایت تصمیمم را می گیرم. یک پیام به کیستین-خانمی که خودم از او درخواست کرده بودم همدیگر را ملاقات کنیم- دادم که اگر ممکن است با هم بیشتر وقت بگذرانیم و در پاسخ به احمد می نویسم که »خیلی حیف شد و من فردا صبح در کوالالامپور هستم. « بعد برایش سفر خوشی  آرزو کردم و گفتم امیدوارم زودتر بیاید شاید به چندتا از برنامه هایمان رسیدیم. در نهایت هم اضافه کردم که »راستی... از رییست متنفرم!!! «

احمد از آن ماجراجوهایش بود. بسیار شوخ طبع و باشخصیت. از همان اولش هم حس خیلی مثبتی به او داشتم با یکی از مهمان هایش که یک دختر ایرانی بود تلفنی صبحت کرده بودم و رفرنس هایی که دیگران برایش گذاشته بودند هم حاکی از این بود که آدم قابل اعتمادی است. بنابراین عمده برنامه های من در کوالالامپور حول او می پرخید. در پاسخ باز هم عذرخواهی می کند و قول می دهد که تمام تلاشش را بکند که زودتر برگردد. به قول خودش my level best!  بعد چندتا فحش نثار رئیسش می کند و تمام...

هنوز در راه فرودگاه هستیم. از پنجره بیرون را تماشا می کنم. احساس آزادی می کنم. احساس به جایی تعلق نداشتن. دارم می گذارم و می روم. تنها... آرام... بی دغدغه... نمی گذارم چیزی سفرم را خراب کند. اولین عکس سفرم را می گیرم. از بیابان خشک. فکر کردن به این که چند روزی از این آب و خاک دورم حس ناسیونالیستی ام را تقویت می کند. عکس را در چنلی که در تلگرام با عنوان سفرنامه مالزی درست کرده ام پست و این شعر را زیرش اضافه می کنم :

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل برمی افشانم

در فرودگاه اتفاق خاصی نمی افتد. فقط همین که برای check in  پیجمان می کنند یک شماره ی ناآشنا زنگ می زند. یک خانمی هستند که برای امر خیر تماس گرفته اند. سرسری جوابش را می دهم و با عذرخواهی می گویم که مسافرم و همین الان شماره پروازم را خوانده اند و از سر بازش می کنم. حوصله داشتم بعدا ماجرایش را برایتان تعریف خواهم کرد. الان از بحثمان خارج است. خلاصه چمدانم را تحویل می دهم و می روم محوطه اصلی فرودگاه. پرواز ساعت 9 و نیم شب است دو سه ساعتی وقت دارم. آنجا با یک خانمی زرتشتی که مسافر افریقای جنوبی است دوست می شوم و با هم در فرودگاه قدم می زنیم. مثل آدم های خجسته دل برای خودم راه می روم. ویترین مغازه ها را نگاه می کنم. گرسنه ام می شود. می روم داخل یک فست فود. غذا سفارش می دهم. کنار یک پریز برق می نشینم و موبایلم را می زنم داخل شارژ. اینترنتم را که وصل می کنم می بینم احمد پیام داده. دوباره به خاطر بدقولی اش عذرخواهی کرده و در اخر نوشته I really wanted to see you badly…I promise I'll do my best to come back n meet u    و من می دانم که قاعدتا باید او را از لیست خط بزنم و بی خود و بی جهت خودم را معطلش نکنم. دفترچه خاطراتم را در می آورم و شروع به نوشتن می کنم که چشمم می افتد به ساعت مغازه

9 و بیست و سه دقیقه است. یکهو اپی نفرین خونم می زند بالا. نمی فهمم چطور وسایلم را جمع می کنم و می زنم بیرون. می بینم دارند اسمم را پیج می کنند! حالا علاوه بر اپی نفرین دوپامین هم می زند بالا... نمی دانم خروجی پرواز ما کدام است. سریع می روم پیش نگهبان و نگهبان با من می آید خروجی را نشانم می دهد. خلاصه سر دردتان ندهم!!! من خوش خیال فکر می کردم منظور از ساعت پرواز 9 و نیم اینست که یعنی این ساعت برویم سوار هواپیما شویم. نه این که این ساعت هواپیما از زمین بلند می شود! والا من قبلا هم هواپیما سوار شده بودم. واقعا نمی دانم چطور توانستم همچین اشتباه فاحشی بکنم و حقیقتش را بخواهید یکی از بزرگترین مزیت های همسفر داشتن همین است که جلوی گیج بازیهایتان گرفته شود... به هر حال به هر شکلی بود دقیقا ساعت 9 و سی و دو دقیقه سوار هواپیما شدم و ساعت 9 و 43 دقیقه هواپیما با 13 دقیقه تاخیر حرکت می کند... خطر از بیخ گوشمان عبور کرد!!

هواپیما که از زمین بلند می شد فقط دعا می کنم اتفاقی نیفتد... به خیر بگذرد... از کاری که کردم پشیمان نشوم و هزار و یک فکر و خیال دیگر که برای رهایی از آن ها یک قرص دیمن هیدرینات می خودم چشم بندم را می زنم و تخت گاز تا فردا صبح می خوابم...

)ادامه دارد


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۲
رها .

می دانم! خدا شاهد است خودم در جریان هستم که رسمش این نیست! ولی به پیر به پیغمبر سرم بی نهایت شلوغ است-بعدا می نویسم چرا-... در نهایت عذری برای این غیبت صغری نداشته و صمیمانه از همگی عذرخواهی می کنم. اتفاقات زیادی این مدت افتاد. انقدر زیاد که نمی دانم از کدامش بنویسم. سفرنامه مالزی را در تلگرام در چنلی با همین عنوان نوشتم. هر شب وقت به هتل برمی گشتم هر انچه قابل گفتن بود می نوشتم تا خانواده هم خیالشان راحت باشد و هر شب اخبار 24 ساعت گذشته را داشته باشند ولی نوشتن در دو مکان -تلگرام و وبلاگ- زیادی وقت گیر بود این بود که از اینجا جا ماندم...

خلاصه جانم برایتان بگوید سفر به مالزی فوق العاده بود...

ماجرای سفر از یک بی حوصلگی ساده در یکی از روزهای کاری شروع شد. مثل همه چیزهایی که یکهو تبش به جانم می افتد توی یک لحظه تصمیم گرفتم بروم سفر. همسفر پیدا نشد و مطالب زیادی در خصوص سفر به تنهایی-سولوتراولینگ- خواندم و در نهایت تصمیمم بر ان شد که به تنهایی سفر کنم. باور کنید مثل ... ترسیده بودم. همه اش فکر می کردم مبادا بروم و یک بلایی سرم بیاید. مبادا فلان شود... مبادا... ولی حداقل جلوی خانواده هیچ نقطه ضعفی نشان ندادم. مثل ادم هایی که خیلی از همه چیز مطمئن هستند صحبت کردم و ارام ارام داشتم مامان را اماده می کردم که مثلا تور فلان جا اینقدر است و با این تور بروم بهتر است و ... مادر جان هم صم و بکم گوش می کرد و هیچ نمی گفت. شاید باورش نمی شد واقعا چنین قصدی دارم. پیش خودش فکر کرده بود چهار روز حرفش را می زند بعد از سرش می افتد. به بابا نگفتم چون بابا سریع عکس العمل نشان می دهد و از پس دو نفرشان با هم برنمی امدم. کلا هم در مواقع تصمیمات این مدلی معمولا این طور است که من با مامان هماهنگ می کنم و بعد که نظر موافقش جلب شد خودش به بابا می گوید. این بود که تمام هم و غم و انرزی ام را صرف مامان کرده بودم. غافل از اینکه...

شب قبل از روزی که می خواستم بروم بلیطم را بخرم به مامان گفتم که فردا می روم برای خرید بلیط. ایشان کلا سکوت اختیار کرد... فردا صبح که از سر کار پاس گرفتم که بروم باز دوباره قبل از رفتن در حالی که قبلم تاپ تاپ می زد و استرس همه وجودم را گرفته بود دوباره زنگ زدم به مامان. که مادر جان بنده همین الان دارم می روم بلیط بخرم و در جریان باش. ولی دلیل اصلی زنگ زدنم این بود که مطمین شوم نمی خواهد نه توی کار بیاورد و اگر قرار است شرش دامنمان را بگیرد تا قبل از این که کلی پول بلیط بدهیم این اتفاق بیفتد. ولی مادر جانمان فقط با یک حالت قهر گفت -من نمی دونم... خودت داری می بری و می دوزی... چی بگم من/- و از این مدل صحبت ها. ما هم دیدیم نهایتش چند ساعت ناراحتی است بعدا از دلشان در می اورم. این مدل سفر کردن یکی از ارزوهای بزرگ من است. مگر می شود به این راحتی بی خیالش شد و اگر بهایش کمی ناز مامان را خریدن باشد با جان و دل انجامش خواهم داد. خلاصه در حالی که دستانم از استرس می لرزید در اتاقم را قفل کردم و رفتم برای خرید بلیط...

خلاصه بلیط را خریدم و خوشحال مستقیم رفتم داروخانه تا شبش که امدم خانه و بلیط را به مامان نشان دادم و تاریخ قطعی سفرم را اعلام کردم که در جواب همه این ها مامان یکی از ان نگاه های قهرالودش را نثار بنده کرد و گفت- اونوقت بابات راضیه می خوای بری/-

زبان از توصیف انچه در ان لحظه بر من گذشت قاصر است. یخ کردم و چشمانم پر از اشک شد. صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم. خانواده من با سفر کردن با دوستان و اشنایان مشکلی نداشتند. مشکل بزرگ تنها بودن من بود که به هیچ عنوان برایشان قابل هضم نبود که مگر می شود یک دختر تنها پا شود برود ولایت خارجه که اگر مشکلی برایش پیش بیاید کسی نباشد به دادش برسد و اگر پولش تمام شود نشود کاری کرد و نمی شود یک نفر تنها یک عالمه پول نقد با خودش ببرد. اصلا اگر جایی گم شود چه... اگر از هواپیما جا بماند... و هزاران اما و اگر دیگر از این قبیل... یعنی مشکل بزرگ تنها بودن من بود نه اصل سفر. می گفتند با یکی برو. تنهایی هرگز... در ان لحظه که مامان این حرف را زد فقط یک جمله توی ذهنم بود- یعنی حتی مامان هم جرات نکرده بهش بگه- در حالی که سعی می کردم خودم را ارام کنم با لحن ملتماسانه از مادر جان پرسیدم مگه نگفتی بهش... و خلاصه انچه می ترسیدم به سرم امد و اولین دعوای قبل از سفر با مادر جان بود که چرا به من نگفته در این خصوص به بابا چیزی نگفته است... در نهایت در حالی که دستانم از فشار عصبی می لرزید زنگ زدم به بابا.

نقشه بعدی این بود که هم تیمی ام را عوض کنم. حالا که مامان ساز مخالف می زند و می خواهد توپ را بیندازد توی زمین حریف تنها راه حل خریدن نظر موافق پدرجان است. سریعا زنگ زدم به بابا که -پدر جان کجایی که یک حرف پدر-دختری دارم که خیلی مهم است و کسی غیر از خودت نباید بداند و باید هر چه زودتر صحبت کنیم. ان هم در خلوت و...- بابا هم دستش درد نکند. همین که امد خانه زنگ زد که- من توی راهروام. بیا اینجا حرف بزنیم.-

به وضوح می دانستم که هر هنری از دلبری و احساسی کردن ماجرا دارم جایش همین جاست. برایش از روزی 12 ساعت کار گفتم و این که چقدر خسته ام و چقدر هیییییچ تفریحی ندارم. از این که دوستانم پایه سفر نیستند و خودش می داند که چقدر ارزوی سفر رفتن دارم. گفتم یک توری پیدا کرده ام تخفیف ویزه خورده و فلان است و خودش برنامه گردش فلان دارد و ... و اصلا همه کسانی که اینجوری سفر می کنند مجردند و با انها دوست می شوم و اصلا مالزی دوستانی دارم که از قبل می شناسمشان و کلی با هم برنامه ریخته ایم و مطمئن باشد تنها نمی مانم و لیدر تور هم حواسش بهمان هست و ... خلاصه یک جوری قضیه را نشان دادم انگار از طرف مدرسه می خواهند ببرندمان اردو- یک ساعت و نیم حرف زدیم. از زمین و زمان برایش گفتم ولی چیزی که نگفتم و شدیدا هم برایش عذاب وجدان دارم این که نگفتم بلیط را خریده ام. گفتم دیدم شرایطش خوب است یک مبلغ کمی بیعانه دادم که از دستم نرود تا بیایم از شما حضوری اجازه بگیرم... یعنی یک صحنه دراماتیکی بود که دل سنگ را اب می کرد. مثل محکوم به اعدامی که از زن و بچه و زندگی اش تعریف کند و بعد سرش را کج بگیرد که درست است که من می توانم خیلی خوشحال و خوشبخت باشم ولی بیا زندگی ام در اختیار تو... میلت می کشد بیا این گردن را بزن که جان ناقابل من فدای شما... و شما را به خدا... کی حاضر می شود همچین ادم دوست داشتنی دلبر مهربانی که انقدر هم احترام سرش می شود و حاضر است بخاطر رضای پدرش فاتحه ارزوهایش را بخواند را گردن بزند/ معلوم است که راضی می شود1 بعد هم کلی با چشم های گرد شده ملتمسانه خواهش کردم که مامان را راضی کند. قبول که می کند ماچش می کنم و یک عالمه تشکر... باورم نمی شود چه خطری از بیخ گوشم رد شد1

شبش توی تلگرام برای بچه ها تعریف می کنم. مریم یک دل سیر می خندد و پیام می دهد -عااااااشقتم... یعنی بابات خبر نداشت داری می ری مالزی/- این جوری که می گوید باز عذاب وجدان می گیرم. ایدا می گوید- اونوقت اگه می گفت نه چی می شد/- پاسخ می دهم-نمی دونم1 تا حالا بی خبر خارج نرفته بودم.- خلاصه به شوخی خنده می گذرد و ماجرا ختم بخیر می شود...

و من روزشماری برای روز سفر را اغاز می کنم...


پ.ن- دکمه شیفت لپتاپم خراب است. شما به بزرگی خودتان هرجا لازم دیدم علامت های نوشتاری لازم اعم از پرسشی- تعجبی- کاما و غیره را بگذارید تا من بعدا یک فکری برایش بکنم1

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۷
رها .