شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

اینقدر از دست ابوی محترم اعصابمان خط خطی است که دلمان می خواهد سرمان را محکم بکوبیم به یک جایی. به گونه ای که پیشانیمان باز شود و خون فواره بزند بیرون ولی دردمان نیاید تا هم ایشان متوجه کار زشتشان شوند و هم خودمان بیش از این آسیب نبینیم.

  ماجرا از این قرار بود که امروز پدرجان برای اولین بار آمدند دم داروخانه دنبال بنده. از آنجا که از سر ساختمان می آمدند و لباسشان مناسب نبود هم نیامدند داخل و هی تلفن پشت تلفن که " بد جا پارک کردم، زود باش" ما هم به دو روپوشمان را عوض کردیم و پریدیم داخل ماشین که یک آقایی پشت سر ما به دو از داروخانه خارج شدند و آمدند دم پنجره ی ماشین از ابوی خواهش کردند که چند لحظه وقتشان را در اختیار ایشان قرار دهند! ما هم که خودمان این کاره ایم! کافیست طرف بگوید "ف" ما خودمان رفته ایم فرح زاد! خلاصه یک ربعی کنار ماشین با پدر صحبت کردند و ما مثل دختران سربزیر نشستیم داخل ماشین و از توی آیینه ی ماشین، ابوی خودمان و پشت کله ی ایشان را نگاه کردیم! بعد از ابوی می پرسم: "امری داشتند؟" می فرمایند: "بله... شمارتو گرفت!!!!!!!!!!"

این هم چند مثال شماتیک از چهره ی بنده در آن لحظه برای چیزی حدود 10 ثانیه: :o ... :/ ...  

بعد از چند ثانیه که نطقمان باز شد از ابوی می پرسیم که: "شما چرا شماره ی خودتان را ندادید؟ و چرا شماره ی دختر مردم را می دهید به این و آن؟!" که به راحتی انگار که خیلی هم کار طبیعی و عادی کرده اند شاکی می شوند که :"حالا مگه چی شده؟ آدم خلافی که نیست. فامیل فلانی بود... اول آخرم که می خواست با تو صحبت کنه... به منم زنگ می زد باید گوشی را می دادم به خودت! اگه اصلا به تفاهم رسیدید بعد ما وارد عمل می شیم! اگه هم نه که چه بهتر! تو هنوز کلی راه پیش رو داری."

یعنی پدر بنده علنا از آن ور بام افتاده اند و گند روشن فکری را در آورده اند! خلاصه ما مکالمه ی بیشتر در این زمینه با ابوی را صلاح ندانسته و رسما خفه قان گرفتیم ولی همین که رسیدیم منزل با چشمانی اشک بار مادر جانمان را در جریان قرار داده و ایشان کلی با پدر راجع به رسم و رسوم هر کاری صحبت کردند! نکته ی جالب دیگرش هم این که پدر جان صاف در آمده اند گفته اند که دخترشان قصد ادامه تحصیل دارد!!!! و معلوم نیست اصلا ایران بماند یا نه!!! بعد هم که ازشان می پرسیم کدام دخترشان را می گویند؟ فرمودند: "تو مگه نمی گفتی می خوای بری کانادا تخصص بگیری؟!" شده شرایطی که به معنای واقعی ما می گوییم نر است و این ها می گویند بدوش! فعلا هم تا اطلاع ثانوی بنده شماره های غریبه را پاسخ گو نخواهم بود!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۱۵
رها .