شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

گفته بودم که دلم سفر می خواهد... گفته بودم با یکی از دوستانم قرار است برویم... بعد هم گفتم که دوست جانمان دبه کرده و برایمان گربه رقصانی می کند... و البته این را هم گفته بودم که زده ام به سیم آخر و می خواهم تنهایی بروم!! ولی راستش را بخواهید عمرا فکر نمی کردم جراتش را داشته باشم!!! باورتان بشود یا نه به حد مرگ ترسیدم و استرس گرفتم. ولی فلسفه ی من در این گونه مواقع این است که خوب فکر کنم و تحقیق و تحلیل و ... ولی همین که به نتیجه رسیدم و تصمیمم را گرفتم باید در کمتر از 24 ساعت عملی اش کرده باشم! نمونه بارزش را در ماجرای خرید پیانو تعریف کردم. کلا تصمیم هایم را یا باید مدل انتحاری پیش ببرم یا بگذارم لب طاقچه خاک بخورد!

خلاصه این که نزدیک 10 روز تحقیق کاااامل داشتم. اولش قصد داشتم کوچ سرفینگ کنم. با 3 نفر از بومیان مکاتبه کردم که در مقصد همدیگر را ببینم. راجع به هر 3 نفرشان کلی تحقیق کردم که ماجرایش را سر فرصت خواهم نوشت. راستش را بخواهید سفر تنهایی آن هم به ولایت خارج از کشور مرا می ترساند! ولی دیدم اول آخر پیدا کردن همسفر سخت تر از آن است که بشود رویش حساب کرد. آخر برای سفر سه چیز ضروری است:"پول، وقت، اشتیاق" و متاسفانه علارغم تلاش بسیاری که داشتم نتوانستم شرایطی را پیدا کنم که خودم و دوستانم همزمان این سه را با هم داشته باشیم. دیدم در این مساله بخصوص با تنها کسی که آبم توی یک جوب می رود خودم هستم!

 خودم بسیار پایه هستم! خودم را تنها نمی گذارم و حداقل در 2 مورد اول (پول و وقت) همیشه با خودم هماهنگم. در مورد "اشتیاق" البته نوساناتم زیاد است! منتها وقتی با خودم می روم سفر باید حواسم باشد این خودی که دنبال من آمده خسته نشود. حوصله اش سر نرود. مراقبش باشم. خودش را لعنت نکند که با من آمده سفر... بیش از این نترسد... بلایی سرش نیاید و ... کم چیزی که نیست! یک نفر آدم غریب است توی مملکت غریب که به اعتبار و اعتماد به من آمده! ولی از قدیم گفته اند مرد را در سفر باید شناخت. محک خوبی است که این خودی که همیشه همراه خودم این ور و آن ور می کشانم را بهتر بشناسم.

شر و ور است یا هر چه را نمی دانم. ولی من جدی اش گرفته ام. اولین کسی نیستم که همچین کاری می کند. ولی احتمالا ترسوترینشانم! و دائم توی دلم خالی می شود. ولی علارغم تمام تردیدها و وحشت ها و ... بالاخره امروز کمربندم را محکم بستم و رفتم بلیطم را خریدم: تعطیلات خرداد ماه... 7 شب و 8 روز... کوالالامپور...!

این مدل سفر رفتن یک جورهایی مثل برآورده شدن یک آرزوست. آن هایی که مرا از نزدیک می شناسند می دانند چه می گویم. آرزویی که من خیلی وقت است شاید همه امکانات لازم برای برآورده کردنش را دارم به جز جراتش را! این است که قصد دارم به تفصیل راجع به آن بنویسم. قدم به قدم و مرحله به مرحله... فکر می کنم شاید در موضوع و جزئیات تفاوت هایی وجود داشته باشد ولی این داستان می تواند داستان خیلی ها باشد. خیلی هایی که می ترسند جرات پیدا کنند! اصلا حتی می ترسند بخواهند! البته من هم می ترسم. بله... هنوز می ترسم. هنوز هم مرددم. ولی علارغم همه این ها می روم که انجامش بدهم!

در هر حال اگر دوست دارید توی دلتان بگویید "عجب دختر کله خرابی است" یا ... مختارید. ولی خواهش می کنم صدایش را من نشنوم. چرا که با توجه به این که تا حالا کسی از اطرافیان بنده دست به انجام چنین کاری نزده و خانواده هم سکوت تام اختیار کرده اند که بعدا راجع به آن خواهم نوشت، شدیدا نیاز دارم از دیگران بشنوم که کارم صحیح است! خواهشمندم اگر چنین دیدگاهی دارید دریغ نکنید...

 

“Twenty years from now you will be more disappointed by the things that you didn't do than by the ones you did do. So throw off the bowlines. Sail away from the safe harbor. Catch the trade winds in your sails. Explore. Dream. Discover."

Mark Twain.

 

 بیست سال بعد، از کارهایی که نکرده ایی بیشتر پشیمان خواهی شد تا کارهایی که کرده ای. پس قایقت را آماده کن. بادبانها را برافراز . از بندرگاه امن سفر کن و دور شو. بادهای نیرومند را در بادبانها بینداز. سیاحت کن، رویا بباف و به دست آر.

مارک تواین 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۷
رها .

اتاق کناری در این شبکه یک آقای مهندسی هست در آستانه بازنشستگی که همیشه خدا ناراضی است. البته خیلی جاها هم حق دارد ولی من از آنجا که نارضایتی ها و بی حوصلگی های خودم زیاد است زیاد تحویلش نمی گیرم از ترس این که مبادا با دیدن ما دوباره روضه و نوحه سرایی در وصف مصائب اداره را شروع کند! و ما همین چند مثقال انگیزه برای این که صبح ها بیدار شویم بیاییم اداره را هم از دست بدهیم! ولی این به این معنا نیست که بدمان بیاید سر به سرش بگذاریم...

حالا یک روزی ما تقویم رومیزی سال 96 احتیاج داشتیم. دیدم در اتاقش باز است و خودش نیست. بدو بدو رفتم تقویمش را برداشتم با این هدف که دوباره برگردانم سر جایش! ولی از آنجا که حافظه ما معرف حضورتان هست، یادمان رفت! 0_o

آمده اتاق من می پرسد:"ببخشید...شما تقویم ندارید؟"

من هم خیلی خونسرد، به جای این که با دست به پیشانی ام بکوبم که "خنگ خدا! باز یادت رفت!" می گویم:"چرا، اتفاقا یه تقویم رومیزی دارم اگه می خواین ببریدش." تقویم را می گیرد و براندازش می کند:"اتفاقا مال منم همین شکلی بود! نمی دونم چی کارش کردم." بدون این که نگاهش کنم، همان طور که دارم با کامپیوتر کار می کنم، با یک لبخند قایمکی و لحنی که فقط خاص این گونه موارد است می گویم:

-          "چه جالب!!! چون اتفاقا منم اینو تو اتاق شما پیداش کردم."

فکر کنم اولش متوجه نشد یعنی چه! از گوشه چشم می بینم که چند ثانیه ای ایستاد مرا نگاه کرد. تقویم را برداشت و رفت که رفت...

باز امروز تقویم لازم شدم. بدون این که خودم را از تک و تا بیندازم می روم در اتاقش:

-          "سلام. خسته نباشید... ببخشید تقویم دارید؟"

 (چون همزمان به موبایل و کامپیوتر احتیاج داشتم نمی توانستم از تقویم روی این دستگاه ها استفاده کنم.)

یک جورهای مدل هپروتی مرا برانداز می کند: "خانم دکتر چشمت این تقویمه رو گرفته؟"

-          "من؟ نه والا! من که از این دنیا چیزی نمی خوام. همین جوری این دورو برا واسه خودمون هستیم! بی تقویم... با تقویم... بالاخره یه جوری می گذرونیم... کسیم که واسمون ازین چیزا نمیاره!..."

-          ]از معدود زمان هایی که دارد می خندد[ "بیا بردار ببر. مال خودت!"

بدو بدو می روم تقویم عزیزم را برمی دارم "ممنونم ^_^ "

قبل از این که در را ببندم صدایش را می شنوم که با لحن جدی می گوید:"دیگه هم از تو اتاق من چیزی برندار!"

و من با آسودگی در را می بندم و می روم...(((:

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۴۳
رها .

با خواندن پیام بچه ها توی تلگرام (در غیاب خودم) از خنده روده بر می شوم. مریم از آیدا می پرسد که آیا می داند من کجا هستم؟ و می خواهد بداند نتیجه ملاقات با خواستگار چه شده. آیدا هم جواب داده "احتمالا یارو خوب بوده این دختره استرس گرفته حالش خرابه که پیداش نیست! وگرنه تا حالا هزار باره اومده بود کله پاچه پسره رو دور همی بار گذاشته بودیم!!" مریم تصدیق می کند!!!

از تفسیرشان قاه قاه می خندم. تا حالا کسی اینقدر ظریف و دقیق مرا توصیف نکرده بود! بله... درست می گوید. در واقع هر بار با کسی بیرون می روم که به نظرم انسان معقول و خوبی است و احتمال می دهم ممکن است این دفعه "بشود" اضطراب عجیبی می گیرم. ترس از تغییر... از این که مبادا همین نیمچه آرامشی که داریم هم به فای فنا برود... از این که اگر زندگی خوبی نشود هزینه بسیار سنگینی برای یک تجربه پرداخت کرده ام! می روم سر قرار تا هم خانواده دست از سرم بردارند و هم این که خودم را راضی کنم که من تلاشم را کردم... خواستم و الحمدالله نشد! ولی این ها اصل ماجرا نیست... حقیقت این است که من برخلاف شخصیت اجتماعی و ارتباطات و دوستان زیاد در زمینه مسائل عاطفی و عشقی یک جورهایی توی خودم جمعم! استاد روابط افلاطونیم، در لحظه می گویم و می خندم و خوش می گذرد و تمام! انتظار دارم بقیه هم در ارتباط با من همین طور باشند. اصلا تمایلی ندارم کسی به طور ویژه و به عنوان case وارد زندگی ام شود. اصلا اضطرابش مرا دیوانه می کند!

گفته بودم که برنامه "راز ها و نیازها"ی دکتر هلاکویی را دنبال می کنم. یک بار یک دختری زنگ زد با شرایطی کم و بیش شبیه من! بسیاری از حرف هایش انگار از دهان خود من خارج می شد و ما شدیدا منتظر بودیم ببینیم نظر هلاجان در این باره چیست که ایشان در پاسخ حرفی زد که من برای چند ثانیه چشمانم گشاد و دهانم باز مانده بود. از آن خانم پرسید که آیا وقتی یک خانم خیلی خوشگل جذاب می بیند احساس خاصی در او بیدار نمی شود؟!! که ما اگر آن لحظه سر کار نبودیم حتما دو دستی می کوبیدیم تو سر خودمان که کارمان به جایی رسیده که سکچوالیتیمان زیر سوال می رود!!!

...محض اطلاع، جواب بنده یک "خیر" بزرگ است!!! ://

از این ها که بگذریم باید اقرار کنم که برخلاف برداشت اولم از آقایی که قبلا هم راجع به ایشان نوشتم، در نهایت به این نتیجه رسیدم که به راستی پسر خوب و فهیمی است. بعد از آخرین باری که بیرون رفتیم هم موقع خداحافظی آمد نیم ساعتی توی ماشین من نشست بقیه حرف ها را آنجا زدیم. دست مرا فشرد و گفت احساس می کند با خود جوانترش ملاقات کرده و خیلی خوشحال است و ... منتها چیزی که ناگهان توجه مرا جلب کرد این بود که...

اینکه ایشان تمایل دارد در ولایت خارجه زندگی کند را می دانستم ولی چیزی که ناگهان خیلی شدید توی ذوق زد این بود که لابه لای حرف هایش خیال مرا راحت کرد که به هییییچ عنوان ایران بیا نیست! و صد در صد این منم که باید بروم آنجا... پیش خودش فکر کرده که اوضاع مالی اش که خوب است، دولت آنجا هم که فمینیستی است و شرایط زنان در آن کشور فلان است و ما هم کلی فرصت پیشرفت داریم و ... و اصلا چرا نباید دلمان بخواهد برویم؟!!! حتی حاضر نبود قبول کند که اگر من رفتم و خوشم نیامد برگردد ایران یا راجع به آن فکر کند!

ما هم همیشه در این گونه مواقع طوطی مان را برای حضار مثال می زنیم که ما کلی به پرنده مان که به نوعی فرزندمان است توجه داریم و می رسیم و غذایشان را می دهیم و برایشان آهنگ می گذاریم و ... ولی کافی است یک لحظه در قفسشان را باز کنیم. محال است یک لحظه داخل آن بمانند! حالا حکایت خود ماست! ایشان بیاید ما را ببرد خود بهشت ولی بگوید حق نداری پایت را از اینجا بیرون بگذاری. آن وقت است که کل آنجا می شود همان "زندون بی دیوار" که "سلول بی مرزه" و ما می خواهیم زودتر از آن فرار کنیم!

این در حالی بود که قبلا به من گفته شده بود بحث "محل زندگی" قابل مذاکره است!! وگرنه بنده مگر مرض داشتم هم وقت خودم و هم ایشان را بگیرم بروم سر قرار؟ صحبت ها و پیام ها و تلفن هایش را که مجموعا کنار هم گذاشتم فهمیدم ماجرا از چه قرار است. ایشان قصد داشت کم کم وارد زندگی بنده بشود یک جوری هم دل ما را ببرد که ما در نهایت راضی بشویم برویم و آن حرف های اول هم همه برای این بود که ما انقدر رک و پوست کنده (مثل دفعه اولی که سال قبل خواستگاری کرد) نگوییم "نه"!

این ها را به خودش هم گفتم. می گوید"ببین من اونجا خیلی stable شدم و احساس خوشبختی می کنم و حالا دوست دارم این حس خوبو با یه نفر دیگه شریک شم..." ما هم بی تعارف بهشان گفتیم که "ببین ... جان، منم اینجا خیلی stable شدم و اتفاقا خیلی هم احساس خوشبختی می کنم! نمی شه من این حس خوبمو با تو شریک شم؟!..." خلاصه بحث کشید به شوخی و خنده تا قرار بعدی که ما دقیقا یک ساعت قبلش جلسه مشاوره بودیم و در نهایت بهشان پیام دادیم که نزد مشاور بوده ایم و واقعا قصد مهاجرت نداریم و فکر هم نمی کنیم که نظرمان تغییر کند و با این اوصاف آیا ایشان همچنان علاقمند به دیدن ما هست یا نه؟! که ناگهان برخلاف تصورمان، بعد از نیم ساعت پیام آمد که رفتن پیش مشاور بسیار کار عاقلانه ای بوده و ایشان از آشنایی با ما بسیار خرسند است و از ما خواست مراقب خودمان باشیم و... ما هم در پاسخ گفتیم که از آشنایی با ایشان خوشحالیم و برایشان آرزوی خوشبختی کردیم و... و ... و چه؟ دنبال چه می گردید؟!! و دیگر تمام! یک خداحافظی باشکوه و تمیز... :P

توی راه برگشت به منزل شیشه های ماشین را می کشم پایین... اصفهان این وقت سال واقعا دیدنی است.  دم غروب است و هوا به شدت عااالیست. این شهر به خودی خود حس خوبی به من می دهد. باد خنکی موهایم را به هم می زنم. زندوکیلی می خواند و من بلندتر از او... می زنم به جاده... یک جورهایی احساس خوب خوشبختی می کنم. نمی توانم توصیفش کنم. حسی شبیه به این که افسار زندگی را به دست دارم. احساس این که کار درستی کرده ام... عاقلانه و مسئولانه! نمی دانم... فقط می دانم حس بسیار خوبی است...

 

*آلبوم زندوکیلی فوق العاده است!

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۵۷
رها .