شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

مدتی است که کار و زندگیمان همین است: دادگستری... کلانتری... بازرسی... غذا و دارو... حفاظت اطلاعات... مجددا کلانتری... و این سیکل باطل همین طور ادامه پیدا می کند!

نمی دانم اگر علیرضا در کنارم نبود الان کجا بودم! تمام مدتی که تمام قد کنارم ایستاد، حمایتم کرد، موقعی که از تصمیم گیری ناتوان بودم برایم تصمیم گرفت... روزهایی که از استرس این که مبادا آن دیوانه ی کلاهبرداری که آن بلا را سرم آورد آمد دم داروخانه داد و بیداد کرد چه کار کنم و ... آمد و شانه به شانه ی من کار کرد و به من دلگرمی داد. پا به پایم آمد... پیش وکیل آمد... دادگاه آمد... بازجویی آمد...

تمام آن مدت فقط به همین فکر می کردم که اگر چنین فرشته ی نجات بخشی در زندگی ام نبود اگر نگویم تیمارستان، کم کمش تا الان سر از ICU در آورده بودم و این را می نویسم که یادم بماند در زمانی که در اوج سرخوردگی و مشکلات (آن هم از نوع مالی شدیدش) و اضطراب و تشویشی که سرتا پای وجودم را گرفته بود آمد و تکیه گاه من شد. آمد و شد تنها دلیل زنده ماندنم و هر بار که آمدم به نوعی تشکر کنم جوابش هم آرامم کرد و هم آتش به جانم زد:"چطور برای تو که پاره ی تنمی این کارا رو نکنم؟!"

عشق چیز عجیبی است. هم توان و قدرت است و هم نقطه ضعف! به یاد نمی آورم چطور بی گرمای حیات بخش وجودش زندگی می کردم. مشکلات کم نیست. اصلا بینهایت زیاد است! ولی عجیب احساس خوشبختی می کنم.

به منظره ی چک هایی نگاه می کنم که روی میز مرتب شده اند. خدا به خیر کند! این که چطور قرار این همه چک را پاس کنم. پس زمینه ی این تصویر لباس عروس سفید بلند رویایی است که داخل کاور آویزان است. ساده است با یک پارچه گیپور طرح دار باریک روی کمر و قسمتی از سینه اش. آستین های پرنسس گونه ای که تا آرنج تنگ هستند و بعد از آن حریر بلندی است به بلندای لیاس... تا نوک انگشت پا می رسد و دستها از لا به لای حریر پیداست. لباس عقد محضری که دقیقا در همین اوضاع احوال رفتیم و خریدیم. منظره ای جالب از تلخی و شیرینی زندگی ... درست در کنار هم!

خلاصه ساعات بیکاری را با معشوق هری پاتر نگاه می کنیم در حالی که تخمه می خوریم، من سرم را گذاشته ام روی شانه اش و گاهی ریز می بوسمش. حالا قضایای مربوط به مهریه و کار درمانگاه و بیمه پرسنلم، قسط عقب افتاده ی وام بانکی و ... را که کنار هم بگذاریم می شود به من نسبت خجسته دلی داد! هر چند خودم می دانم:

خجسته دل نیستم...

عاشقم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۶
رها .