شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

روز یکشنبه پدر بزرگ پدریم به رحمت خدا رفت. بنده خدا بعد از فوت مادربزرگه خیلی تنها شده بود. مریضم بود. کلا راحت شد به نظرم. خدا رحمتش کنه...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۲
رها .

چهار ساعت تمام مثل عصا قورت داده ها رو صندلی نشستن نتیجه اش می شه این کمر دردی که در زوایای خاصی خودنمایی می کنه! خدا رو شکر که از بعد از 18 سالگی این مساله رو صندلی نشستن شدت گرفت و گرنه استخون بندی بنده تو همون حالت صندلی شکل گرفته و محکم شده بود دیگه کلا نمی تونستم صاف شم... امروز تو اون شلوغی سر کار من واسه 5 دقیقه رفتم مثلا یه چایی بخورم، یه ذره دست و پامو تکون بدم، یه ذره اعصابم برگرده سرجاش بیام دوباره رو همون صندلی کذایی بقیه کارمو ادامه بدم. اون وقت پرسنل ما همین قدر نمی فهمن که آقا جان فقط 5 دقیقه دست از سر کچل ما بردارند بذارن چایمونو ک... کنیم! همون طور که من عقب چای می خورم سرشو آورده این طرف بلند داد می زنه: " خانم دکتر یه پیرمرده یه دارو می خواد اسمشو نمی دونه... چه داروییه که پرله، سبزه، واسه سنگ کلیه  استفاده می شه؟!" کفرم در میاد... همون طور بی حوصله و با یه لبخند شل و ول آروم جواب می دم: "تو جیب جا می شه؟!" صدای قاه قاه خنده بچه ها بلند می شه... ول کن ماجرا هم نیست...

- خانم دکتر رواتینکسو می گه؟!

چاییو با کلافگی می ذارم رو میز می رم جلو ببینم چی می گه... زود جوابشو می دم میام چاییمو بخورم که می بینم بر ذات بد لعنت! یعنی تو این داروخونه از چایی و خودکارت باید مثل ناموست دفاع کنی! یه لحظه غافل شی رو هوا زدنش... خوردن و رفتن و لیوانشم نشستن و قسمت بدتر ماجرا این که قوریم خالیه!!! در جا خشکم می زنه. بلند و با تحکم به بچه ها می گم: "کی چای منو خورد؟!" بچه ها همین طور که شیفتشون تموم شده دارن می رن باز بلند می خندن و گردن هم میندازن. رسما دارن تفریح می کنند. خودمم خندم می گیره...

- هیشکی از اینجا بیرون نمی ره تا تکلیف چایی من مشخص شه. تشریف میارید قوری رو می شورید. چای تازه دم می کنید. یه لیوان واسه من می ریزید بعدش مرخصید!

هنوز کلام منعقد نشده حامد با یه لیوان هات چاکلت میاد طرفم.

- واسه شما از اینا آماده کردیم. همون مارکیه که دوست دارید.

همون طور که لبخند می زنم ازش تشکر می کنم.

- زحمت کشیدی ممنون... خب دیگه، همگی خسته نباشید.

و ساعت نه می شه و شیفت من تمومه و از داروخانه میام بیرون. دلم هوس خرید کرده. می رم تو یه مغازه آرایشی لاک بخرم. ازین لاک الکی کم رنگا که رنگشم خیلی پیدا نیست، تو اداره هم می شه زد. چندتا رو امتحان می کنم. دست آخر یکیشو می پسندم. خانمه لاکو می ذاره تو یه جعبه ی خیلی شیک و می گه "مبارک باشه. 28 تومن!"

-چقدر؟؟؟؟!!

بعد تازه خانمه شروع کرد از محسنات لاکه گفتن... "ویتامین فلان داره... از شکسته شدن ناخن جلوگیری می کنه... با آب نمی ره... ضد گلولست... هوشمنده... و می تونی واسه پرداخت قسطات ازش استفاده کنی..." منم یکم فکر کردم دیدم عجب چیزییییه! و چقدر بهش احتیاج داشتم!! خلاصه خوب که گول خوردم :) لاکو می خرم و خوشحال خوشحال میام بیرون.

حالام دو روزه لاکه رو زدم و انتظارم ازش یه چیزی در حد اینه که خونه زندگیمو بچرخونه! :) البته خیلی باهاش احساس خوشبختی می کنم و از خریدم خیلی راضیم...

10 شب می رسم خونه... خسته ام...

روزگار آرومیه :)

 

پ.ن: دوستان اشتباه دارم می بینم؟ امروز 2411 بار وبلاگ من باز شده؟ البته نه اینکه ناراضی باشم ولی چرا آخه؟ بنده اگر همون رهای متوهم گذشته بودم همین امروز این وبلاگو می بستم!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸
رها .