شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

انصافا این روزها صادق هدایت لازم نداریم! از غم و غصه های خودت هم که بگذری پای حرف های هر کسی بنشینی دلیل کافی به تو می دهد برای خودکشی! وبلاگ ها را هم که می خوانی اکثرا در حال و هوای اعتراضند. یک عده هم که منتظرند برای جمعه ی بیست و یک دسامبر که "شاید این جمعه بیایی" ولی این طور که اوضاع دارد پیش می رود فرستاده و سفیر و ... کم است،نعوذ باالله خود خدا باید بیاید پایین مسائل را راست و ریس کند! ولی من خالی از همه ی این ها ساده لوحانه سرم را می کنم توی برف و برایم از همه ی دنیا همین بس که فقط من باشم و او و یک فضای خالی از همه ی جدی ها که لابه لای مسائل علمی خودمان را ولو کنیم روی فرش و کاغذ و قلم ها را پخش کنیم دور و برمان ناگهان از بحث های علمی بکشد به آنجا که به من بگوید: "وقتی کشک بادمجان بشود غذای محبوب تو بدان که کجای دنیا ایستاده ای!" و این بحث کش می آید و می رود به سمت تفسیر رابطه ها که مقتضی سنمان است! و صدایمان آینه می شود. به قول او: تنها که باشی از تک تک ثانیه ها آدمی زاده می شود، همدم، همراه و صبور و تو بی خبر از آنی که تک تک آدم هایی که از ثانیه هایت زاده شده اند تویی... خود تویی در کنار آدمی که جایی دیگر در ثانیه های کسی دیگر زاده می شود... و من لذت می برم از تفسیر زیبایش! و صحه می گذارم که تمام دیگری ها گوشه ای از خود ما هستند در وجود دیگری که ما خودی اش می کنیم...تازه فکمان گرم شده که در گیر و دار همه ی این حرف ها یک جمله بی رحمانه ما را از تمام حال و هوای این افکار خارج می کند: -این حرف ها چه ربطی به امتحان فردا دارد؟! خدایا این زندگی لعنتی من کی قراره شروع بشه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۱ ، ۲۰:۰۶
رها .
نه دلم می آید یک باره تعطیلش کنم و نه حوصله ی آپ کردنش را دارم. همین طور پراکنده می نویسم مثل پراکندگی این روزهایم. دوباره فشار کار بالا می رود و این بار من مثل ترم 3 که آن هم ترم سنگینی بود هول نمی کنم. شب ها با استرس نمی خوابم و امتحان داشتن را دلیل کافی برای ندیدن یک قسمت از "گریز آناتومی" نمی دانم! و جالب این که نمره هایم از ترم های پیش خیلی بهتر می شود! بعد از 7 ترم دارم یاد می گیرم کل زندگی را با هم پیش ببرم بی این که در هر کدام جا بمانم. وبلاگ هم از این جهت بی رونق است که این قدر اتفاقات جانبی اینجا می افتد که دیگر گنجایش بیشترش را ندارم. روزهایم از خواندن و نوشتن پر است، بیکاری هایم را با سازم نقسیم می کنم. این روزها دائم از توابع زندگی خودم و دیگران حد می گیرم در بینهایت! گاهی خارج قسمت ها را بررسی می کنم و در نهایت اگر باقیمانده ای ماند تفسیرش می کنم!... پروا باردار است!!! مهم نیست پروا کیست، مهم این است که باردار است و چندتا نامه ی پزشک قانونی دارد و در گیرودار تفکرات طلاق بود! همین که می آید خودش را ولو می کند روی مبل و گریه اش شروع می شود. نمی دانم تبریک بگویم یا تسلیت... همین که کمی آرام می شود توصیه های روانشناسانه و پزشکانه ام شروع می شود ولی وقتی می رود همه عصبانیتم را سر هم خانه ام خالی می کنم. خسته ام از این که چرا ما باید این اجازه را به این فرد بدهیم که بی هیچ اجازه ای و بدون این که زمان بشناسد هر دفعه غم و غصه هایش را بردارد بیاورد اینجا! و یا این بار نمی دانم به چه جراتی به خودش این اجازه را می دهد که برای ما که در دوستی با اون این همه حد و حدود نگه می داریم، خصوصی ترین مسائل زندگی اش را تعریف کند! یک بنده خدایی زنگ می زند. بسیار اصرار دارد بداند که من اهل کدام شهر هستم و آیا دانشجو هستم یا نه! اینقدر لهجه دارد که بسیاری از حرفهایش را متوجه نمی شوم. همان اول می خواهم آب پاکی را بریزم روی دستش که خواهش می کند حرفهایش را بشنوم بعد تصمیم بگیرم و شروع می کند: گویا بسیار مرا دوست دارد! و از آن روزی که مرا دیده فلان شده و بهمان شده و روز و شب ندارد و می خواهد زندگی مرا قشنگ کند و دوستی زیبای پروانه یی داشته باشیم و ... (این ها همه با یک نگاه!)به هیچ وجه لو نمی دهد شماره ام را از کجا گیر آورده ولی خودم می فهمم هر چند به رو نمی آورم. حوصله ی روده درازی هایش را ندارم. حرف هایش از نظرم خام و بچگانه است یا شاید مدل من نیست! گوشی را می گذارم روی اسپیکر و شروع می کنم تختم را مرتب کردن که حداقل یک کار مفیدی کرده باشم. یکی یکی لباس هایم را تا می زنم و مانتوها را آویزان می کنم آخرای کارم است که ساکت می شود و نوبت بنده می شود. خلاصه جوابش می کنم. حوصله ام را سر می برد با توضیحاتش. بعد از همه این ابراز عشق کردن ها می گوید یک سوال دارد و کلی خواهش که جواب بدهم:" شما مجردین؟!" seriously?! ... بعد از همه ی این حرفا؟! ...گویا این قضیه خیلی اهمیت نداشته! اینجا عشق حرف اول را می زند...! گوشی را که قطع می کنم همه ی حرصم را در یک جمله خلاصه می کنم: "برو کشکتو بساب!" خلاصه اوضاع مسخره ایست. آدم ها دارند هی می آیند و می روند یا راستش را بگویم خودم می برمشان بیرون! این همه آدم برای من زیاد است. یکی دو تا کافیست. خیلی رک تر دارم برخورد می کنم. شاید یک جورهایی دارم از دست در می روم. یا شاید از اول هم درستش همین بود. دارم طبقه بندی می کنم. یک عده ای را نادیده می گیرم. یک عده را کم تر می بینم.یک عده هستند که فقط برای چند دقیقه خندیدنند.عمق ندارند و بیشتر از آن نباید توقع داشت و بعضی های دیگر آن قدر به دل می نشینند که وقتی نیستند هم هستند و می توان برایشان اس ام اس های پر از محبت داد و دوست داشتن ها را به یادشان انداخت و منتظر پاسخشان چشم به موبایل دوخت و اطمینان داشت که حتما پاسخ می دهند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۱ ، ۱۷:۰۱
رها .