شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

پژو پارس مدل 85، سفید... بسیار شیک و تمیز، دوگانه سوز! دست یه خانم دکتری هم بوده که فقط باهاش می رفته تا مطب و برمی گشته! (بماند که فاصله ی منزل تا مطب چیزی در حدود 45 کیلومتره!) مشتری نداشت؟؟؟؟... کسی نبود؟؟؟ زیر قیمت می ده ها!!! بیشتر بگم از ماشینه؟... ماشین خیلی خوبیه فقط یه سری اخلاقیات خاصی(!) داره که در دفترچه ای که فروشنده به صورت manual  آماده کرده به اطلاعتون رسونده می شه؛ مثلا به طرز عجیبی زود باتریش خالی می شه! البته نگران نباشید؛ با یه هول دادن کوچولو حله! ... به طور تجربی به اثبات رسیده که اگه بنزین مصرف بشه با روشن کردن کولر زودتر تو جاده خاموش می شه اگه گاز مصرف بشه دیرتر!!!!... بازم بگم؟؟؟ البته یکمی اغراق کردم. این قدرام اوضاع ماشینه بد نبود. می گفتن تا حالا تو هیچ مسافرتی اذیت نکرده ولی خب این چیزا نمک مسافرته. من به شخصه که کلی خندیدم... سفر که کلا خوبه اگه همسفرت خوب باشه بهترتر! یعنی از هم سفرا هر چی بگم کم گفتم... خیلی پایه بودن... خانواده ی شوهر خواهرم... برخلاف بعضی همسفرا که باهاشون می ری بیرون می بینی که همه دارن به شکل دل نچسبی شخصیت میل می کنن، این عده از هیچ کاری واسه خوش گذروندن کم نمی ذاشتن. واقعا هم خیلی خوش گذشت! یه بار دیگه هم باهاشون رفته بودیم چادگان (یه دهکده ی تفریحیه نزدیک اصفهان). اونجا خواهر زادمو برده بودیم پارک بازی کنه. از این سرسره بادی های خیلی بزرگم داشت؛ البته واسه بچه ها. یهو دیدم علی- دامادمون- رفته یه سانسشو خریده می گه بچه ها بیاین بریم سرسره!!! خواهراشو خواهرزادشو دامادا و ... هم همه رفتن. منم اولش تو بهت بودم داشتم نگاه می کردم که بابا اومد دست منو گرفت گفت: تو هم برو دیگه! خلاصه منم رفتم ولی جاتون خالی... خیلی خوش گذشت. ملت هم که اون پایین واستاده بودن بهمون می خندیدن. اولش فکر کردم یکمی زشته بعد دیدم یکی یکی می رن پیش بابا اجازه می گیرن که اونام بیان!!! آخرش یه 15-16 تایی شدیم! انگار اونام منتظر بودن!...چیه خب؟؟ مگه بزرگا دل ندارن؟! حالا دوباره با همین دوستان رفتیم مسافرت... همدان... کرمانشاه... صحنه!... "صحنه را دیدم"... چه آبشار قشنگی هم داشت! همدان رفتیم گنجنامه... جای شما خالی... رفتیم آبشارش آب بازی کردیم... سورتمه سوار شدیم... سینما 5 بعدی رفتیم... سینماش خیلی باحال بود. البته خود فیلمم خوب بود ولی تماشاگراش بهتر بودن! یه گروه تهرانی خجسته دلی پشت سرمون نشسته بودن که یه جورایی با هم دوست شدیم. فیلمم دیر پخش شد... تو این فاصله یکی از دوستان تهرانی بلند شروع کرد خوندن: -عمو سبزی فروش! -(همه با هم: ) بله! -سبزی کم فروش... بعد هم رفتیم کرمانشاه طاق بستان... دوستان حواستون باشه گول نخورید! اصلا شبیه پوسترش نیست. در حقیقت بیشتر خرابه بود! حالا ما نفهمیدیم دارن خرابش می کنن یا می خوان درستش کنن! ... خوراک برنامه سالی تاک... حیف گوشیم شارژ نداشت خاموش شده بود. بیستون هم دیدیم... تو اون گرمای ظهر رفتیم بالای کوه... پوستمان کنده شد!... کلی غرغر کردیم آمدیم پایین! اینو یادم رفت بگم... تو همدان دوستان اومدن میون بر بزنن!!! رفتن تو یه کوچه... بعد تو کوچه پس کوچه های همدان گم شدیم و تو ترافیک گیر کردیم به مدت 1 ساعت!!! بعد که رسیدیم به خیابون دیدیم طرح ترافیکه نمی شه توش رفت باید از همون کوچه ای که اومدیم برمی گشتیم...  حالا فکر کنید دو دستگاه ماشین تو یه کوچه ی باریک و شلوغ می خوان سر و ته کنن!!! یه پلیسه اونجا اومده می گه: "آهای اصفهانی! نظم شهرمونو به هم زدی! جریمه کنم؟!" بعد هم راننده کلی آیه و قسم که من نمی دونستم اینجا طرح ترافیکه! حالا این که بقیه از کجا می فهمیدن ما کجایی هستیم، جدا از بحث پلاک 13، لهجه ی دوستان بود که به شدت هم روی لهجه ی اینجانب که بسیار تاثیر پذیر هستم مخصوصا زمانی که در معرض لهجه ی آشنای اصفهانی قرار می گیرم و خودم هم یک ته لهجه ای دارم، اثر خود را به جا گذاشته! و نتیجه این شدس که تا اطلاعی ثانوی متنایی بنده را با لهجه بوخونین! خب دیگه اینم از سفرنامه ی ما... مفید و مختصر! عکسا هم تو ادامه ی مطلبه! ببخشید تو شرایط بی شارژی نشد عکس بهتری بگیرم! پ.ن: خیلی حسه خوبیه آدم از مسافرت بیاد ببینه 15 تا کامنت تائید نشده داره!... مرسی بچه ها! برای دیدن عکسا با کیفیت بهتر می تونید روشون کلیک کنید.اینجا غار علیصدره! ایشونم کشتن ما رو با این ژستاشون! ایشون هم چنین به شدت اعتقاد دارن که اگه در عکسی حضور نداشته باشن، اون عکسه خراب شده! اینجام پیست سورتمه ی گنجنامه ی همدانه... حیف شد! شب بود عکسش زیاد خوب نشد. باباطاهر! خداییش شعر قشنگیه! اینجام طاق بستانه... همون جایی که گفتم گول پوستراشو نخورید! اینم شاهکار هنریه عسلمه! از بالا به ترتیب: بابا طاهر!!!- خودش- من!- مامانش! اینم واسه اختتامیه!!! عسل و خاله! از من به شما نصیحت، هیچ وقت تو سفر واسه بچه ها از اینایی که دست این نیم وجبیه نخرید!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۲
رها .
داستان مردی را شنیدم ...او رئیس امنیت شرکتی بود که تعدادی از همکارانش را در روزی که به برج های دوقلو حمله شد به محل کار خود دعوت کرده بود تا فضای شرکتش را با آنها قسمت کند.بعدها با وحشت، تمام داستان این که چگونه جان سالم به در برد و همکارانش کشته شدند را تعریف کرده است. رئیس آن شرکت آن روز به خاطر رساندن پسرش به مهد کودک دیر به محل کارش رسیده بود! و همین امر منجر به زنده ماندنش شد! شخص دیگری به خاطر این که آن روز نوبتش بود کیک به سر کار بیاورد زنده مانده بود! اما جالب تر از همه ی این ها برای من داستان شخصی  بود که آن روز یک جفت کفش قرمز نو خریده بود او آن روز مسافت زیادی را طی می کند تا به محل کارش برسد اما درست پیش از رسیدن، می رود تا از یک داروخانه ی نزدیک محل کارش برای تاولی که به پایش زده چسب زخم بخرد و همین امر او را زنده نگه می دارد! این ها همه اتفاقات کوچکی بودند اما پیامد بزرگی داشتند... شاید دفعه ی بعد که در ترافیک گیر افتادیم، یا به آسانسور نرسیدیم یا در حین خروج از منزل مجبور شدیم پاسخ تلفن را بدهیم و تمام موضوعات کوچکی دیگری که باعث ناراحتی ما می شوند، تنها به خودمان بگوییم این الان جایی است که خدا می خواهد من در این لحظه آنجا باشم! و امید داشته باشیم که خداوند با همین چیزهای کوچک هم به زندگی ما برکت دهد. پ.ن: این پست جدا از مخاطب عام یه مخاطب خاصم داره: صنم جونم نمی دونم چرا وقتی اینو آپ می کردم تو تو ذهنم بودی! پ.ن2: دارم می رم مسافرت... فعلا خداحافظ!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۰۷
رها .
حوصله ام سر رفته بود. کنترل تلویزیونو گرفتم دستم و شروع کردم کانال عوض کردن. اخبار می گن! گوش می کنم (!) به این امید که یه حرفی، سخنی، خبری، چیزی بگن که این حسو به من بده که دارم جای خوبی زندگی می کنم! البته به این حس هم رسیدم ولی با برهان خلف! دائما راجع به اوضاع نابسامان اروپا می گه از یونان که اوضاعش رو هواست... و من خدا رو شکر می کنم که یونانی نیستم...! از فرانسه که پژوهاش رو دستش مونده... خدا رو شکر فرانسوی هم نیستیم...! از اسپانیا که مردمش تضاهرات می کنن ... از آلمان ... از ایتالیا... انگار آخر زمان شده! آمریکا و کانادا هم که هنوز تو بحران اقتصادی گیج می خورن...! و بعد یه گزارش با رئیس فدراسیون جودو که توش می گه تا سال آینده تمام سالن های جودوی کشور ما استانداردسازی می شن هوراااااااااااااااا!... و من خدا رو شکر می کنم که ایرانیم!! بماند که این تصمیم بعد از کشته شدن(!) یکی از ورزشکارا تو سالن ورزش گرفته شده! ولی بازم خوبه...! جونم براتون بگه از چیزای دیگه ای که از اخبار فهمیدم این بود که همه ی مشکلات دارن به لطف الهی حل می شن! کمک های کافی و باقی هم که به استان های زلزله زده داره می رسه!!! مشکل مرغم که برطرف شد! تحریم هم که یه موقعیته واسه پیشرفت کشور! واسه به جریان افتادن بازار داخلی! خداییش دیگه اگه اعتراضی داشته باشیم از قدر نشناسیمونه! همین که تلویزونو خاموش می کنم خواهرم یه خبر دیگه بهم می ده: " می گن امسال امتحان تافل رو در ایران برگزار نمی کنن!" البته خودش هم مطمئن نبود و از یکی از دوستاش شنیده بود. دیگه راست و دروغش پای راوی! قوانین مهاجرت هم که حسابی سفت و سخت شده دوستان علاقمند باید فعلا تو صف بمونن! اصلا ولش کنید این حرفا رو! راجع به یه چیز دیگه صحبت کنیم... چند روز پیش دختر عموم واسم تعریف کرده بود که یکی از همکلاسی هاش ازش خواستگاری کرده ولی دختر عموجان هنوز به خانواده هم اعلام نکردن! هیچ جوابیم به طرف نداده! کلی نصیحتش می کنم که: "الکی نگی نه! خودت بعدا پشیمون می شی!" البته نه به این اختصار! یه شب تا صبح حرف زدیم! به نظرم شرایطش خیلی خوب بود ولی خودش می گفت مامانش اینا الان با ازدواج و حتی نامزدی و ... مخالفت می کنن و ... کلا دختر عموجان بر خلاف بنده بسیار خجالتی و کم روئه. خیلی هم مهربون و آروم. منم خیلی دوسش دارم. دوست نداشتم چنین موقعیتی رو از دست بده... این شد که موضوعو با مامان در میون گذاشتم قرار شد مامان جدی باهاش صحبت کنه! مامان هم کلی در رابطه با فواید ازدواج با هم رشته ای و هم شهری و ... صحبت کرد و در جواب دختر عموجان که گفت "مامانم اینا راضی نمی شن" گفت اگه واقعا آدم خوبی باشه و تو هم به این کار راضی باشی، ما راضیشون می کنیم!" کلی هم نصیحتش کرده بود که به مامانت اینا بگو...اون شبم که خونشون مهمون بودیم انقدر همش نگران بودیم کسی بفهمه (چون خودش دوست نداشت کسی باخبر بشه) و... که نشد درست صحبت کنیم. ولی همین که رسیدیم خونه بنده شروع کردم(البته به شوخی و خنده):"مامان خانم! عزیز من... شما واسه همه بابایی واسه ما زن بابا؟!" مامان می گه: "تو هم وقتی وقتش شد!" می گم:" من و این دختر عمویی که شما نصیحتش می کردی که هم سنیم!" می فرمایند:"فرق می کنه. اون درسش داره تموم می شه!" –"مگه به درسه؟!" با خنده جواب می ده:"آره. اتفاقا به درسه!" می رم تو آشپزخونه بالا سرش... همین طور که می خندم آروم می گم:" خب زودتر می گفتید من یه رشته فوق دیپلم انتخاب کنم!"مامان بلند می خنده یه لیوان آب می پاشه تو صورتم: -"برو بیرون بچه !" پی نوشت:اون دوستی که گفتم در کمال ناباوری داری جلسات مشاوره رو ادامه می ده!!! هفته ی پیش رفته!!! با مادرش!!! ... یعنی می شه؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۱۱
رها .
شمام با باباتون این بساطو دارید؟!!! ساعت 17 : BBC ساعت 18 : VOA ساعت 19 : BBC ساعت 20 : شبکه خبر ساعت 20/30 : اخبار بیست و سی-شبکه 2 ساعت 21 : BBC ساعت 22 : اخبار شبانگاهی-شبکه 3 ساعت 23 : BBC حالا بازم جای شکرش باقیه که پدر بنده تو اتاق یه تلویزیون اختصاصی واسه خودشون دارن! ولی نکته ی جالبش اینه همین که مسابقات المپیک شروع شد آنتن ما خراب شد. باورتون نمی شه مسابقات وزنه برداری امشبو با چه فلاکتی دیدیم! با این آنتن دستیا و با یه سیمی که با دست باید نگه می داشتیم!...سیاه سفید!...تصویر پرخش!... صدا داغون!... بدترین از این شرایط امکان نداشت! داریم مسابقات وزنه برداری نگاه می کنیم وزنه بردار روس میاد وزنه رو یه ضرب بلند کنه ما همه داد می زنیم: "بنداز! بنداز!" یه لحظه ساکت شدیم صدای مامانو می شنوم که بلند می گه: "خدایا کمکش کن!!!!" می گم: "مامان جان این خارجیه! چی می گی کمکش کن؟!" مامان یه نگاهی به من میندازه می گه: "خب این بنده خدا هم تلاش کرده! پس بگم کمکش نکن؟!!!"... استغفرالله! چی بگم آخه؟! البته مادر بنده هم پر بیراه نمی گن ولی جایی که احساسات وطن پرستی همه داره این طور غلغل می کنه این حرف مثل فحش می مونه! آقا عالی بود... دمشون گرم... دلمون شاد شد. رو پامون بند نبودیم. ورزشکارای ایرانی که نوبتشون می شه خانواده هاشونم نشون می ده. علی می گه: "زبون بسته ها کلی دوربین تو خونشونه نمی تونن تکون بخورن وگرنه اگه غیر از این بود هر بار وزنه رو بلند می کردن یه تنبک میاوردن، ملت اون وسط قر می دادن!" ایرانیای تو سالنم که ترکوندن دیگه! احسان حدادی که نقره می گیره فردوسی پور انقدر ذوق کرده دیگه نمی فهمه چی می گه، کلا می زنه جاده خاکی : " این پیروزی و مدال نقره با رنگ و روی طلایی(!) رو به احسان و خانوادش تبریک می گم!..." ای بابا... یکی اینو نجات بده! ولی در کل عالی بود... این حس افتخاری که به آدم دست می ده وقتی پرچم سه رنگمون رو بالا می برن... ایرانی ... تبریک! [گل]
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۱ ، ۲۰:۴۷
رها .
بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. پ.ن: به دلایلی مجبور شدم رمز دار بنویسم. هر کسی رمز رو نداره بگه واسش بفرستم. بعد از 15 سال آمدیم جایی که برایم به نوعی نوستالژی داشت. یاد ایام کودکی... مزرعه ی پدربزرگ... یادش بخیر. بچه بودیم چقدر اینجا را دوست داشتم. چقدر حس و حالم با الان فرق داشت. بهشت ما بود. از دارو درخت بالا می رفتیم... آب بازی می کردیم. مثل الان نبودم! راستش را بگویم به زور از پای کامپیوتر بلند شدم، رفتم. همان اول گفتم:"خودتون برید من نمیام." که گفتند:"پس ما هم نمی ریم." و فقط صرف عذاب وجدان و متعلقاتش از جایم بلند شدم و راهی شدم. چه کار کنم؟! تقصیر من نیست! صحرا و مزرعه دیگر مثل قدیم جذابیت ندارد. در حد چند دقیقه خوشم می آید ولی بیشتر نه! با پدربزرگ، مادر بزرگ و یلدا می رویم. مادربزرگم آلزایمر دارد و قند خون. جای تزریق انسولینش را نشان می دهد و می گوید:" ببین چی شده." جواب می دهم:" اگه محل تزروقو هر دفعه عوض کنید این طور نمیشه." و به این فکر می کنم که بالاخره من هم از همین طایفه ام و شاید من هم بعدها... -ذهنم را منحرف می کنم که پیش تر نرود!- بله می گفتم...بچه بودیم چقدر این جا در نظرمان بزرگ بود! همه پیاده می روند و من با ماشین از جاده خاکی آرام دنبالشان می کنم. یک عالمه گنجشک... صد تا و شاید بیشتر... چقدر زیادند... خلوتشان را به هم زده ایم. همه با هم می پرند و همهمه راه می اندازند. به این فکر می کنم که چقدر ماشینی شده ام. واقعا ترجیح می دادم نمی آمدم. در خانه با ویولونم سرگرمم... و یا نرم افزار جدید که تازه یاد گرفته ام... فرانسه تمرین می کنم... عکس هایم را edit می کنم... فیلم می بینم... کریشنا مورتی می خوانم...کلا جنس شادی هایم عوض شده اند! بیرون رفتنم مشروط به اینست که یا چند نفر هم زبان داشته باشم یا مجبور باشم کسی را همراهی کنم و در غیر این صورت ترجیح می دهم در خانه بمانم! خودم هم از خودم تعجب می کنم! و بقیه بیشتر! و دائم به رویم می آورند. انگار عادت ندارند مرا ساکت ببینند! انگار همین که به من می رسند باید بگویم و بخندم و مجلس گرم کنم! حوصله ندارم هم سرشان نمی شود. خیلی بد است این طوری... شادی های آدم تصنعی می شود... و  دبگر خنده هایم از ته دل نیست... دنبال یکی از دوستانم می روم مشاوره... حتی رویم نمی شود بگویم چه مشاوره ای!...فقط تو را خدا فکر بد نکنید... مشاوره ی ترک اعتیاد!!!...بله... من خودم هم باورم نمی شد!... بازی روزگار است دیگر!!! حالا این که بنده سر پیازم یا ته پیاز و این که اساسا این مشکل چه ربطی به من دارد را بی خیال شوید... فقط در همین حد بگویم که یک ربط هایی به من دارد... البته خودش و نه اعتیادش! و قرار است تا وقتی که رابطه اش با پدر و مادرش بهتر شود یکی از دوستانش همراهش برود! که باز هم قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند!...پدرش هم اعتیاد دارد...! اصلا خانوادگی خیلی عجیبند...! این داستان مشاوره رفتن ها هم آش کشک خاله است که:"بخوری پاته، نخوری پاته!!!" یعنی این که همین که مراجعین ببینند وارد آن اتاق انتهایی (اتاق مشاور) می شوی یکی از خودشان حسابت می کنند! و من یک هفته است تقریبا هر روز وارد آن اتاق می شوم... فکر کن! دو دختر جوان تنها در مرکز مشاوره ی ترک اعتیاد!!! هر دوشان هم کلی فُکول کراوات کرده! در ذهنم مرور می کنم که مراجعین دیگر چه فکری ممکن است در مورد ما بکنند!... هی می گویم به جهنم که چه فکر می کنند، ولی ناخواسته برایم مهم است! مشاورش مرا صدا می کند... تنها...! می گوید که "در مشکل دیگران حل می شوم." می گوید" آدمهایی که ذاتا دلسوزند باید بیشتر مراقب سلامت روانشان باشند!" می گوید"راحت  می شود از احساسات من سو استفاده کرد. و احتمالا بعد از تمام شدن این داستان خودم نیاز به روانپزشک خواهم داشت." سرتان را درد نیاورم. از در محبت و دلسوزی وارد می شود ولی کلی انتقاد می کند. احساس می کنم یک جورهایی دارد به من می گوید که آن قدر قوی نیستم که بخواهم از این مدل کارها انجام دهم و ضعفی که خودم هم حس می کنم را بیشتر به رخم می کشد... و یا توقع دارد یک نفر بزرگتر همراه بیمار مراجعه کند... وگرنه  دلسوز؟؟؟ کی؟؟؟ من؟؟؟!! عمرا!!! الانش هم اگر بخاطر مادرش نبود و اصرار مادر خودم و اگر می توانستم رو در بایستی را کنار بگذارم عمرا پایم را در چنین جایی نمی گذاشتم! گاهی فکر می کنم این اتفاقاتی که در زندگی من می افتد یک جورهایی مشکوک می زند! عادی نیست! زیادی دارم یک سری مسائل را تجربه می کنم...! گاهی خودم به تنهایی و گاهی هم گام با دیگران. شاید علت ماشینی شدنم همین باشد! اغلب حوصله ندارم مگر این که خلافش ثابت شود! به همه گفته ام که از هفته ی آینده دیگر دنبالش نمی روم. احساس می کنم آب در هاون کوبیدن است! خسته ام می کند. دیگر دوستش ندارم! سرزنشش نمی کنم ولی بی مسئولیتی هایش کلافه ام می کند. اصلا مصمم نیست. دمدمی مزاج است. به ثانیه نخورده نظرش عوض می شود. حس می کنم برای امسالم بس است... نقش بازی کردن ها هم بس است... البته این را هم بگویم که من کار خاصی انجام نمی دادم. صرفا بعد از ظهر ها نیم ساعت تا 45 دقیقه می رفتیم کلینیک و بعد از آن دیگر نمی دیدمش ولی همان نیم ساعت و اس ام اس ها و تماس های گاه و بیگاهش کافی بود که تمام روز ذهنم را به چالش بکشد و تابستان نازنینم را خراب کند. شما که غریبه نیستید... راستش با خودم یک قراری گذاشته ام! و آن این که :" تا اطلاع ثانوی هر چیزی برای هر کسی اتفاق بیفتد به من چه!" چرا که مطمئنم اگر همین طور بخواهد ادامه پیدا کند عنوان اولین پست بعد از تابستانم این گونه خواهد بود: "چگونه به تابستان خود گند زدم!" آره هر چی بیشتر فکر می کنم بیشتر مطمئن می شم: پس تا اطلاع ثانوی، به من چه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۴۴
رها .
مهمانی های تابستانه ی امسال تا الان همه در یک امر مشابه بودند و آن این که افراد حاضر همین که چشمشان به آدم می افتد تمام مشکلات روحی و جسمی خود را به یاد آورده و به گونه ای مشورت می گیرند یا می خواهند که با همان دو کلمه سوادی که داری کلهم اجمعین مشکلاتشان را حل کنی! از این رو نصف بیشتر مهمانی می شود بحث و گفتگو و شنیدن امراض و بیماری های عزیزانی که تا شعاع یک متری شما قرار گرفته اند! یا این که همان اول صاحب خانه لطف می کند و یک پلاستیک پر قرص و کپسول می گذارد جلوی آدم و البته حوصله مان هم سر نمی رود و کلی از وقت مهمانی داریم داروهای میزبان را طبقه بندی می کنیم و کاربردهایش را می گوییم! صواب هم دارد! (عنایت بفرمایید که بنده تازه ترم 6 هستم و خدا پدر و مادر دست اندرکاران نرم افزار IR daroo را حفظ کند که یقینا آبروی ما را خریده اند!) رفتم منزل یکی از اقوام ایشان همان اول می فرمایند که دخترکشان حساسیت فصلی شدید دارند، 2-3 سال است پیش هر دکتر و متخصصی که بردندش جواب نداده و هنوز خوب نشده!!! حالا از من می پرسیدند دارویی نمی شناسم که این دوست عزیزمان را درمان کند؟؟؟!!! البته این مساله ی سوال پرسیدن در رابطه با شغل منحصر به رشته ی ما نیست و بسیار می بینیم که افراد در یک مجلس همین که می فهمند یکی از افراد شغل خاصی دارد شروع می کنند به پرسیدن سوالاتی که چندان هم ضروری به نظر نمی رسد!  در این زمینه یکی از دوستان- لژیونلا - مطلبی را در وبلاگشان نوشته اند که بسیار مرتبط به همین موضوع است و به زیباترین راه ممکن مطلب را باز کرده اند به این صورت که: مثلا از یک مهندس عمران دلایل افزایش قیمت مصالح و مسکن را می پرسند. در حالیکه نه قصد خانه خریدن را دارند و نه قصد فروختن منزلشان را و نه اصلا دانستن این دلایل مشکلی از مشکلاتشان را حل می کند. یا از یک کارمند بانک شرایط گرفتن وام چندصد میلیونی را می پرسند، حال این که این سوال فقط به محض آشنایی با فرد مذکور به ذهنشان خطور کرده است! این مساله در مواجهه با کادر پزشکی شیوع و شدت بیشتری دارد. در همین زمینه، دو خاطره که اولی از همکار دندانپزشک و دومی از همکار جراح است را برایتان بازگو می کنم: مورد اول: داشتم از یک بلوار شلوغ رد می شدم. به قسمت چمنکاری شده وسط بلوار که رسیدم، دیدم یکی از کسبه همسایه بیمارستان به سرعت به طرفم می آید. تا به من رسید گفت: دکتر جون! این دندون لامصبو نگاه کن ببین چیکارش می تونی بکنی؟ و دهانش را تا جایی که می شد باز کرد و با انگشت به دندان لامصب اشاره کرد!! مورد دوم: داشتم از در بیمارستان خارج می شدم. مردی را دیدم که به طرفم می دود. وقتی نزدیکتر شد او را شناختم. چند ماه پیش فتق کشاله رانش را عمل کرده بودم. نفس زنان گفت: خوب شد دیدمت دکتر... چند هفته ای می شه که جای عملی که کردی بدجور می سوزه. می شه یه نگاهی بهش بندازی؟ گفتم: چرا نمی شه؟ شلوارتو بکش پایین! با تعجب گفت: وااا! چی می گی دکتر؟؟؟؟ گفتم خب باید معاینه ات کنم... گفت: آخه اینجا؟؟ تو خیابون؟؟ گفتم: بله... حتما مشکلت اورژانسیه که تو خیابون مطرحش می کنی. مرد گفت: نه... بعدا میام درمانگاه تا معاینه ام کنی... و رفت. به اوقات فراغت هم احترام بگذاریم!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۰۸
رها .
می رم تو اتاق بالای سرش و همون اول اولتیماتوم می دم که اگه نذاری موهاتو شونه کنم نمی برمت بیرون! اونم مثل بچه های خوب این مسئله ی شونه کردن موهاشو به راحتی هضم می کنه و بی هیچ کنش و واکنشی مثل یه عروسک کوچولو جلوم وایمیسه. همین طوری که دارم موهاشو شونه می کنم از تو آینه بهم نگاه می کنه و می گه:"وای خاله...! چقدر قشنگ شدی!" منم که نه ماه سال اینجا نیستم و کلا با اخلاق بچه ها ناآشنا! با تعجب یه نگاه به خودم میندازم و می گم:"مرسی!!!" خواهرم از تو هال بلند می گه:"دیدی چه اعتماد به نفسی به آدم می ده؟!" –"آره... این بچه حالش خوبه؟! از صبح تا حالا این دفعه چندمشه این طور ابراز احساسات می کنه!" کلا خیلی احساساتیه و البته ترسو! یهو می بینی نشسته جلوت قربون صدقه ات می ره. یا مثلا وقتی مامانش خوابه می ره می بوسدش، نازش می کنه. از اون طرف گربه ببینه رنگش می پره!... کلا بچه جالبیه! موهای عسلکمو شونه می کنم و به قول خودش دو گوشی می بندم. بخوام صادقانه بگم نه حوصله ی بچه دارم نه به اون صورت از بچه ها خوشم میاد... دوستشون دارم ولی واسه دو سه ساعت... خسته ام می کنند! ولی این فسقلی (عسل) و یلدا- برادرزادم - فرق می کنن.مخصوصا عسل که اخلاقشم خیلی با من می خونه یه جوری خودشو تو دل خاله جا کرده که هیچ وقت ازش خسته نمی شم. نمی دونم دیشب این افتخار به چه مناسبت نصیب بنده شد که عسلکم تصمیم گرفت شب کنار خاله بخوابه! ...! اول گفت قصه بگو!!! اونم من!!!! یعنی افتضاح تر از من تو این قضیه پیدا نمی شه! دیدم چاره ای نیست. دم دست ترین قصه ای که بلد بودم رو شروع کردم: -یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود! یه خانم بزی بود سه تا بچه داشت.، اسم یکیش شنگول، اون یکی منگول،... اولش داشت خوب پیش می رفت تا این که گرگه اومد در زد! یهو داستان با شنل قرمزی قاطی شد و بعد شکم گرگه رو پاره کردند توش سنگ ریختند و ... که صدای اعتراض بچه بلند شد! -"خاله داری اشتباه می گی!" منم کوتاه نمیومدم. "نه این یه ورژن دیگست... اینو مامانت بلد نیست. تا حالا نشنیدی!"نیم وجبی مگه قبول می کرد؟! یعنی نصفه شبی کفرمو در آورده بود... به زور خوابوندمش! و بعد به پاس این موفقیت رفتم سر یخچال، یه خرده هم الکی دور خودم تو آشپزخونه چرخیدم! و بعد رفتم بخوابم. هنوز چشمام گرم نشده بود دیدم عسل نشسته،همون طور که چشماش بستس، داره حرف می زنه!!! البته خواهرم قبلا گفته بود تو خواب راه می ره من باور نکرده بودم! نمی گرفتمش راه میوفتاد! بغلش کردم خوابوندمش... ولی این اتفاق یه بار دیگه هم افتاد! یعنی دیوونم کرد... یکی دو بارم بلند شد گفت: "خاله منو بغل کن. می ترسم!" بعدش بهم گفتن که بچه از تاریکی می ترسه باید یکی از لامپا رو روشن می ذاشتم ولی اینا رو صبح گفتند. دیگه فایده نداشت. ولی خوب شد! حس خاله بودن پیدا کردم! و امشب وقتی تو ماشین خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو گذاشت رو شونم کلا قضیه واسم ملموس تر بود! دیدم چه شیرین مثل فرشته ها خوابیده و محکم تر بغلش کردم. خونه که رسیدیم وقتی دیدم قرار شده امشب دوباره کنار من بخوابه اولش سرم سوت کشید! ولی امشب با همون "یه ذره" و" دو ذره" که معرف حضورتون هستند این قدر رقصیده که از خستگی زود خوابش برد. تا حالاش هم بچه ی خوبی بوده. واقعا که این نخودچی های قد و نیم قد یه حس قشنگ دیگه ای به دنیا می دن... ,واسه این روزام لازم بود!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۰
رها .
از بعد عملش اجازه نداره تنهایی بیاد بیرون و باید یکی همراهش باشه، و بعد تا دم در خونه همراهیش کنه که سالم و سلامت برسه خونه. متاسفانه زیاد کسی وقت نداره واسه همین همش تو خونه تنهاست البته خونه ی خواهرش چون بهتر می تونه مواظبش باشه و رفت و آمدهای فامیلی هم کم بشه. رفتم عیادتش 5-6 تا کتاب داستان واسش بردم و از روی لپتاپ هم نزدیک 20 تا فیلم واسش کپی کردم. بعد هم با هم رفتیم بیرون. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردیم که خیالمون راحت باشه موقع برگشت مشکلی نداشته باشیم و بیشتر بتونیم بیرون بمونیم... رفتیم انقلاب... چهارباغ عباسی... قدم زدیم... جای شما خالی پیتزا خوردیم، خیلی هم چسبید!... خرید کردیم... اصلا زمان از دستمون در رفت. یه نگاه به ساعتم انداختم دیدم یکی از عقربه هاش نیست!... نه مثل این که اشتباه می کنم... یعنی ساعت 12 شده؟؟؟ یهویی استرس گرفتم... "پس چرا من اینجام؟؟ چرا هیچ کس زنگ نزد بپرسه چرا نمی رم خونه؟؟؟"... زنگ زدم خونه با لحن نیمه دعوایی : " شما چرا یه خبر از من نمی گیرید؟!" مامان با تعجب گفت:" خب گفتم حتما خونشون می مونی... دیگه زنگ نزدم..." دوست جونمم زنگ می زنه خونشون، خواهرش می گه که " گفتیم کارتون که تموم بشه میاین دیگه... ماشینم که دارید! حالا یه امشبو رفتی بیرون برو خوش باش!" ما دو تا هم که هنوز تو شوکیم یه حسی بهمون دست می ده که باید از این فرصت استفاده کرد!!! شاید دیگه پیش نیاد... به شوخی می گم:" بریم دو نخ سیگار بخریم؟!" چشماش یه برقی می زنه! می گه "بیا حالا که می خوایم خلاف کنیم یه کاری بکنیم بهمون خوش بگذره... بریم آب انار بخوریم. بعد دیر بریم خونه!" اما همین که می شینه تو ماشین دلش طاقت نمیاره زنگ می زنه می گه :" ما الان می خوایم بریم انار محمد... اشکالی نداره؟" و اجازه صادر می شه که برید ولی زیاد طولش ندید. خدا قسمت شمام بکنه، خیلی خوش گذشت... بهش می گم " یادته بچه بودیم می خواستیم بیرون بریم چه دردسرایی داشتیم؟ باورت می شه اینقدر بزرگ شده باشیم؟" می گه:" فکر کن مثلا چند سال دیگه می خوایم دو تایی بیایم بیرون، شوهر و بچه نمی ذارن. یا مثلا نشستیم اینجا بچه هامون دارن این وسط موهای همدیگرو می کشن، آب انارو کوفتمون می کنن " شیطنتم گل می کنه می گم: -" تقصیر بچه توئه. وگرنه بچه ی من که اهل این کارا نیست!" -" آره... مخصوصا اگه به تو رفته باشه!" خلاصه دعوامون می شه سر بچه های نداشتمون!!! خونه که می رسیم ساعت نزدیک 1:15 نصفه شبه!!! به خواهرش می گم" این جوری پیش بره فکر کنم دو سه سال دیگه 3 -4 صبح میایم خونه!" خواهرش خیلی خانمه. 14 سال از ما بزرگتره. بسیار خوش برخورد و با اخلاق و بسیار موفق. با خنده می گه:" یه شب که هزار شب نمی شه." تا ساعت 3 دور هم می شینیم. بعد ما دو تا می ریم تو اتاق فیلم می بینیم تا 5... واسه هزارمین بار فیلم W.E. رو دیدم (آیدایی عزیز دلم. دستت درد نکنه.خیلی فیلم قشنگی بود.) و من تمام مدتی که مثلا دارم فیلم می بینم تو فکر امشبم و چیزایی که واسم تعریف کرد. و این که آیا من هر 5 باری که اون خاطره ی تکراری رو واسم تعریف کرد، هر دفعه به اندازه ی کافی تعجب کردم؟! اصلا یه چیز تکراری واسم می گه باید بهش بگم قبلا گفتی یا نه؟! اصلا خوب می شه؟! ولی اون طور که خودش می گه واسه خودش دنیای جالبیه.  فکر کن... هر روز صبح از خواب بیدار شی تعجب کنی که چرا من اینجام؟! بعد بری از مامانت بپرسی که چرا ما اینجاییم؟! و بهت بگن که عمل کردی و واسه اثبات حرفشون ببرنت جلوی آینه ؛ و خودتو ببینی... و باور کنی... و تعجب کنی... و زندگی کنی از نو!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۵۳
رها .