شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۶ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

روز جمعه را به مناسبت تولدم با دوستم گذراندم. دوست عزیزی که روزگار شاید کمی بیشتر از بقیه به او سخت گرفته باشد. روی هم رفته ساعات خوشی بود و خوش گذشت ولی چند جایی چنان شوک هایی به من وارد کرد که هنوز هم گیج می خورم!

]-او[: می خوام دوباره برم دانشگاه.

]-من[: ]یادم می آید که دکترش گفته هر چیزی که می گوید را نه باید تایید کنیم و نه رد! فقط باید گوش کرد. فقط یک کلمه می گویم:[ خوبه... ] و بقیه نوشیدنی ام را با نی می کشم بالا.[

- [با لحن طلبکارانه] خوب؟! چرا؟ چون تو هم فکر می کنی این یعنی این که از فکر خودکشی اومدم بیرون؟!!

همان طور که نی توی دهانم هست، پوکر فیس به عکس مارلون براندو روی دیوار کافی شاپ خیره می شوم.

عذر خواهی می کند. ولی صدایی توی سرم می گوید "کاملا هم معلومه که از فکرش اومدی بیرون!!!"

انگار کسی به صورتم سیلی زده باشد...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۳
رها .

گوش کنید و لذت ببرید :)

speak softly love

lyrics در ادامه مطلب...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۳:۱۳
رها .


من  چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۰:۵۶
رها .

امروز روز تولد من است و اگر روزی این مناسبت باعث نشود یک پست خشک و خالی بگذارم باید به چیزی در درون خودم شک کنم. اولین پیام تبریک –همان طور که فکرش را می کردم- از آیدای عزیزم بود اما چیزی که فکر نمی کردم این بود که کسی به خاطر به دنیا آمدنم از من تشکر کند!^_^ این طور مواقع آدم نمی داند بخندد یا از هجمه عظیم احساسات اشکش در بیاید. فقط می شود خدا را شکر کرد که عزیزی را در زندگی اش قرار داده که می تواند چنین سردرگمی ها و حس های قشنگ را به دنیایش اضافه کند. سال پیش هم بچه ها کار قشنگی کردند. موقعی که فکر کردم کسی یادش نیست، شب که از سر کار به خانه برگشتم دیدم خانواده کیک خریده اند و کادوبازی داریم و یک بسته قشنگ پستی هم از شمال برایم رسیده و دوستانم برایم کادو فرستاده اند.

الان شده ام 27 سال تمام! و فکر کردن به این که 3 سال دیگر می شود 30 کمی برایم سنگین است. حالا هر چه بقیه بگویند سن فقط یک عدد است. البته که فکر نمی کنم برای چیزی دیر شده باشد. فکر نمی کنم از من گذشته باشد. حتی دیشب تا خود 2 در سایت دانشگاه علمی-کابردی به دنبال این بودم که چطور می شود رشته موسیقی قبول شد و فکر کردن به این که دوباره بروم دانشگاه و چیزی را از نو شروع کنم، هنوز هم باعث می شود قلبم از شادی و هیجان تندتر بزند. همین که هنوز آماده تجربه های نو و جدیدم و همین حس که زندگی هنوز چیزهای جدیدی برای عرضه کردن دارد یعنی هنوز جوانم، زنده ام و زندگی می کنم...

به هر حال 27 سال گذشت... و خدا را شکر روی هم رفته خوب گذشت... :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۵ ، ۱۳:۳۷
رها .

فلان تیتر خبری را می خوانم: "دخترانی که بی شوهر ماندند و پسرانی که بی همسری برگزیدند." از تیتر خبر احتمالا متوجه محتوای مردسالارانه خواهید شد. همین که دخترها ماندند و پسرها برگزیدند تکلیف همه چیز را روشن می کند. این که ما کی می خواهیم به این نتیجه برسیم که دخترها شهروند درجه دو نیستند و آن ها هم آدم اند و اگر ازدواج کردند/نکردند این احتمال هم وجود دارد که گزینش و انتخاب خودشان است و این طور نیست که همه شان روی دست والدین محترمی که هم و غمی جز فرستادن دخترانشان به خانه بخت ندارند، مانده باشند. خیلی از این ها دارند مستقل و حتی راضی اموراتشان را می گذارند. حتی مجلس تصویب کرده که دختران مجرد بالای 30 سال که تمکن مالی دارند می توانند سرپرستی کودکی را عهده دار شوند... مشکل من هم صرفا این دو کلمه ی "ماندن" و "گزیدن" نیست. مساله من تفکر و نگرش جامعه ایست که چشمش را روی واقعیات می بندد و این دو واژه یکی از کوچکترین و سطحی ترین تبعات و نتایج نگرش ها و سیاست هایی از این قبیل است.

برای ما که تا کمتر از چهل- پنجاه سال پیش ازدواج دختران پیش از بلوغ جنسی شان مساله ای عادی بوده، و حتی هنوز کلمات بی ربط "ازدواج" و "دختران زیر 13 سال" کنار هم دیده می شوند، یک میلیون و 300 هزار نفر مجرد بالای چهل سال مساله چالشی و جدیدی است!!! اگر یک سرچ سطحی در اینترنت داشته باشید می بینید که از 10-15 سال پیش مسئولان مشکل اصلی جوانان را ازدواج می دانند و جوانان مشکل اصلیشان را کار و مسکن! نمی دانم سال 83 یا 84 بود که یکی از روزنامه ها یک مقاله مفصلی هم در این زمینه نوشت و امروز با خواندن مطالبی از این دست بنده دارم به این نتیجه می رسم که احتمالا مشکل از جوانان ماست که مشکلی که در زندگی احساس و هر روز با آن دست و پنجه نرم می کنند با مشکلی که باید احساس کنند متفاوت است! نتیجه چنین درافشانی ها و بی توجهی به واقعیات جامعه هم شد اینی که می بینید...

مساله دیگر قوانین جامعه ماست که به روز رسانی نشده اند. زن جامعه امروز ما آنقدر به آگاهی رسیده است که بداند و بفهمد که 1000 تا سکه ی طلا – که البته اکنون به لطف قانون دیگر امکان پذیر نیست و بنده خودم با این مساله بسیار موافقم- بهای کمی است برای از دست دادن آزادی هایی (خروج از منزل، کار کردن، نداشتن حق طلاق و حضانت فرزند و هزار و یک مساله دیگر) که قانونا به همسر داده می شود و از آن طرف پسرهایمان هم آنقدر عاقل شده اند که بفهمند گذران زندگی آنقدر سخت شده که یک تنه نمی توانند بار سنگین زندگی را به دوش بکشند که تازه در آن اگر فرضا همسرشان شاغل هم باشد می تواند پولش را در زندگی خرج نکند ، بعلاوه آقا باید مهریه هم بدهد و این ها همه به شیرینی احتمالی زندگی مشترک (که تازه کلی شک و شبهه هم در آن هست) نمی ارزد!

درست است که زندگی باید بر مبنای محبت و درک و اعتماد متقابل باشد و همه جمله هایی که شنیده ایم و بلدیم. تا موقعی هم که همه با هم خوب و خوشند سر همه چیز تفاهم دارند که مشکلی نیست. مشکل از آنجا شروع می شود که مثلا مردی که خانمش فوق لیسانس فلان رشته را دارد و دوست دارد کار کند به همسرش می گوید کار نکن! و قانون هم طرف او را می گیرد و همین ها اگر کارشان بالا بگیرد و به طلاق بکشد خانم نمی تواند صرف این که با هم تفاهم ندارند، بدون این که مهرش را حلال کند جانش آزاد شود! چون شوهرش نه معتاد است، نه بی خبر زن گرفته و بدبختانه دست بزن هم ندارد! از جانب آقایان هم جاهایی هست که به نفعشان نیست ولی قبول کنید در 99% موارد هست و زمانی که بی عدالتی هست آخرش همه با هم ضرر می کنند. همین آقایی که اینجا مثلا در زمینه طلاق فلان قانون به نفعش است، ممکن است روزی همین بلا به سر خواهر یا دخترش بیاید!

خب با این حساب از نظر بنده کاملا طبیعی است که از بین این یک میلیون و 300 هزار نفر مجردی که قبلا ذکر شد، 980 هزار نفرشان خانم باشند. آخر آدم عاقل چرا باید تن به چنین قراردادی بدهد؟ آن هم زمانی که باز بر مبنای همین آمار و ارقام 62% دانشجویان تمام مقاطع را دختران تشکیل می دهند که البته می دانیم این امر لزوما به معنای افزایش توانمندی زنان نیست و خیلی ها می روند دانشگاه فقط توقعاتشان زیاد می شود که این را هم همان هایی باید جواب بدهند که بدون در نظر گرفتن نیازمندی ها زرت و زرت دانشجو می پذیرند و مدرک صادر می کنند. ولی جهان بینی این افراد تغییر می کند و همان طور که می بینید آمار زنان شاغل (که طبق افاضات عزیزان پولشان هم مال خودشان است!!!) روز به روز بیشتر می شود و الان نسبت به گذشته زنان بیشتری هستند که یک تنه از پس زندگی برمی آیند.

بعد تا ما می آییم یک جایی صحبت کنیم بعضی ها همین قدر خام و فکر نشده (انگار قبلا به عقل خودمان نرسیده) می گویند که " خب همان اول کار ضمن شرایط عقد بیاورید که حق طلاق و ... می خواهم و فلان شرط را بگذارید." آخر برادر من شما فکر کن می روی خواستگاری دختری که همان اول حرف طلاق پیش می کشد. اصلا وجهه خوبی ندارد! از استثنائات که بگذریم اغلب پسران هم انگار یک حق مسلمی را داری ازشان می گیری و مگر چند درصد افراد جرات درافتادن با عرف را دارند؟ دیده شده انقدر حرف و حدیث در می آید که آدم عطایش را به لقایش ببخشد. حرف من کلی است. از استثنائات عبور کنید...

یا یک مثال دیگر می زنم که قابل درک تر باشد. من دوستی داشتم که مدت ها با پسری دوست بود و قصد ازدواج داشتند. خانواده پسر هم به خواستگاری اش رفتند اما پدر و مادر این دوست بنده یک پا ایستادند و گفتند نه! حتی دلیل هم نمی آورند. صرفا خوششان نیامده بود! از آنجا که بر مبنای قانون رضایت پدر شرط است این دوست ما خودش را به آب و آتش زد، یک مدت شب و روز کار این دختر و پسر گریه زاری بود و حتی یکی از گزینه ها که مراجعه به دادگاه و گرفتن حق ازدواج بدون رضایت پدر است، هم روی میز بود! تا دست آخر پدر ایشان بعد از کلی دعوا مرافعه و تهدیدها و اتمام حجت ها و رسما با ناراحتی و نارضایتی قبول کرد که این ها عقد کنند. مساله من این است که اگر قانون ما از ابتدا چنین حق بزرگی برای پدر قائل نبود و نگرش جامعه که اتفاقا بسیار تاثیرپذیر از قانون است، این بود که "زندگی خودش است و خودش می داند" نهایتا می گفتند که دامادمان را نمی پسندیم و ماجرا خیلی کم عارضه تر از اینی پیش می رفت که پدر فکر کند دارد از حق خودش کوتاه می آید و قضیه از مساله احساس مسئولیت در قبال فرزند تبدیل شود به حق مسلمی که پدر دارد و دخترش دارد به جنگ و به ناحق از اون می گیرد... درست است می تواند حقش را از طریق قانونی بگیرد ولی دختری که هم پدر و مادرش را دوست دارد و هم پسری را که آن ها نمی پسندد، آیا بعد از چنین اقدامی جایگاهی در خانواده خواهد داشت؟ چرا باید چنین بهای سنگینی بپردازد؟!

تغییر زمان بر است... تغییر وحشتناک است... تغییر آدم ها را از دایره آسایش و آرامششان بیرون می آورد. ولی وقتی یک چیزی نیاز جامعه است بگذارید تغییر کند. اگر کسی حرفی می زند قبل از کوباندنش کمی فکر کنیم، نه این که تندی آن طور که جدیدا مد شده به خیال خودمان یک فحش مودبانه "فمنیست" بدهیم و تمام شود برود پی کارش...

در آخر هم جهت رفع ابهام ها این را اضافه کنم که موضوع صحبت من آن بانوان عزیزی نیست که معلوم نیست با خودشان چند چندند و کلا می بینند کجا به نفعشان است تا به همان استناد کنند. منظور من زنانی هستند که تکلیفشان با خودشان روشن است. کسانی که آماده اند از حاشیه بیایند بیرون و در متن زندگی وارد شوند. کسانی که زندگی برابر می خواهند و بهای آن را می پردازند و می دانند هر حقی مسئولیتی به همراه دارد و اگر حقوق برابر می خواهند، از آن طرف هم می دانند که قبض آب و برق و کرایه خانه فقط مربوط به مرد خانه نیست. نمی توانی هم مهریه بگیری هم نصف اموال به نامت باشد! هم سرکار بروی و به شوهرت ربطی نداشته باشد هم پولت برای خودت باشد که محض رضای خدا من حتی نمی فهمم این جمله یعنی چه؟! مثلا یک دست مبل می خری بعد فقط خودت روی آن می نشینی؟!! این پاراگراف آخر خودش یک بحث طولانی است که از موضوع این نوشته خارج است.

پس فعلا همین جا تمامش می کنم...

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۱
رها .

بعد از این همه وقتی که نبودم الانم که پای کامپیوتر نشستم حرف خاصی واسه گفتن ندارم. روزام به کار و تمرین های پیانو می گذره. سریال بیگ بنگ تئوری رو تا سیزن 10 دیدم. خییییییلی خوبه ^_^ ولی Game of throne از نظرم مزخرف محض بود. هر قسمت رو در 5 دقیقه reviewوار نگاه می کردم. به عبارتی همش داشتم می زدم بره جلو ولی بی خیالش نمی شدم! یعنی احساس مسئولیتی که من در قبال دیدن این سریال در درون خودم احساس می کردم اشک به چشم خودم میاورد! حتی عذاب وجدان داشتم که چرا از چنین سریال محبوبی خوشم نمیاد؟!! کل وقتی که با یه قیافه کج و کوله پاش نشسته بودم و تند و تند تخمه می شکستم، یه صدای درونی دائم تو گوشم می گفت: what is wrong with me?!!!  اگر براتون جالبه سریال های بعدی در دست اقدام هم friends و Grays anatomy هستند... ^_^

بگذریم... واسه یه کاری apply کردم و فعلا فقط یه سری فرم پر کردم و منتظرم واسه مصاحبه دعوتم کنند. دوستانی که قبلا مصاحبه رفتند هم کلی منو ترسوندن که قبل رفتن یه دور رساله بخون و برو چون سبک سوالاتشون شب اول قبریه! چند روزی هم هست که دارم تحقیق می کنم کدوم مرجع تقلید کمتر سخت می گیره که رساله همونو تهیه کنم... واسه منی که هنوزم اصول دینو با شعر باید بخونم تا بتونم به ترتیب بگم چنین مصاحبه ای کابوس محضه :"(

یه کتاب صوتی به زبان فرانسه رو گوشیم دارم که باید تا 17ام کامل گوش کرده باشم و سر کلاس خلاصشو تعریف کنم و واسه این که انگلیسی رو فراموش نکنم و با فرانسه قاطی نشه سری کامل کتاب های پائلو کوئلیو رو به زبان انگلیسی خریدم که تو اوقات فراغت (؟؟؟؟) بخونمشون. الانم که به همین چهارخط نوشته نگاه می کنم داره بهم ثابت می شه گذروندن یک دوره زبان فارسی هم ضرری نداره!!! اینو گفتم که بگم خودم می دونم انگلیسیاش تو ذوق می زنه ولی حوصله تصحیح ندارم... ://

بدترین قسمتش هم اینه که شیفت های کاریم از هر روز صبح و سه روز بعد از ظهر، تبدیل شده به هر روز صبح و بعد از ظهر... به طور کل می شه گفت در هر 24 ساعت حدود 6 ساعت وقت کم میارم! از سر کار که برمی گردم یکی تو سر خودم می زنم یکی تو سر برنامه ریزی که کردم...

از هیچکدومم دلم نمیاد بزنم :(

و باز می رسیم به همون جمله معروف: what is wrong with me???

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۵ ، ۱۸:۳۷
رها .