شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

روزهای طرح از آنچه که فکر می کردم خسته کننده ترند. بدترین قسمتش صبح های زودی است که باید از خواب بیدار شوم. آن هم  با حسی نزدیک به این که " اه... دوباره صبح شد!" پستی که در اینجا (شبکه بهداشت و بیمارستان) دارم گرچه پراب و تاب و پر زرق و برق است اما در اصل بنده در اینجا یک بیکار به تمام معنا هستم! آنقدر که اوقاتم را در شبکه به یکی از این سه شکل می گذرانم:

1-      خروج از شبکه و رفتن به بیمارستان به منظور فرار از بیکاری و کمک به آقای دکتر ... که ایشان هم نیروی طرحی هستند و به نوعی مربی من برای آموزش امر خطیر مدیریت بخش دارویی بیمارستان و معاونت غذا- داروی شبکه! که همانگونه که قبلا ذکر شد حداقل کار در شبکه که رسما کشک است!

2-      نوشتن خاطراتی که مدت هاست قرار بود نوشته شود و برای اوقات فراغت و بیکاری گذاشته شده بود.

3-      بازی spider solitaire که الحق بازی جذاب ولی سختی است و نیاز به تمرکز و دقت بالایی دارد!

خلاصه اینکه به خدا من می خواهم خدمت کنم منتها قسمت نمی شود و هنوز که هنوز است برایم جای سوال است که این همه اصرار شبکه بهداشت و درمان برای اعزام یک فقره داروساز طرحی دقیقا برای چه بود؟! و من الان چه باری از روی دوش این عزیزان برداشته ام که خودم خبر ندارم؟! و اینکه آیا الان این ها خوشحالند که بنده هر روز صبح به جای اینکه ساعت 9 بروم داروخانه دنبال یک لقمه نان حلال، ساعت 7:30 بیایم بنشینم توی این محنتکده ی تنگ و تاریک و نمور در اتاقی به نام "مسوول غذا- دارو" غاز بچرانم و Spider solitaire بازی کنم؟!

البته راستش را بخواهید دوران طرح برای همه هم اینقدر زهر نمی گذرد! یکی از مشکلات من در اینجا پستی است که دارم و هر وقت من باب چاق سلامتی و آشنایی با سایر کارمندان به اتاق هر یک از عزیزان می روم طفلی ها تمام قد جلوی پایم می ایستند و فکر می کنند رفته ام مچ بگیرم و حال و احوالشان را هم با مستندات ارائه می دهند! خلاصه اینکه کار بنده در اینجا کاریست بس نچسب که لازمه ی آن داشتن روحیه ی ناظمی و نظارت است که به لطف خدا بنده هیچ سهمی از آن در زندگی نبرده ام و به لطف شرایط ذکر شده تنها دوست بنده در اینجا همان آقای دکتر طرحی است که قبلا ذکر شد و الحق که جوان خوش برخورد و خوش صحبتی است وسخاوتمندانه همه چیز را برای من با حوصله توضیح می دهد و گویا با آمدن بنده ایشان هم از تنهایی در آمده و روزی حداقل یکبار می آید به بنده سر می زند تا ما هم از معرکه عقب نمانیم و پشت سر پرسنلی که می خواهند سر ما را شیره بمالند و فکر می کنند ما نمی فهمیم حرف بزنیم!

خلاصه تنها تفریحمان این بود که پا شویم دوتایی برویم بازرسی داروخانه های سطح شهر یا بازرسی بخش های بیمارستان که آن هم به لطف جو خاله زنکی که هنوز یک هفته نشده اسم ما دو نفر را به هم چسباند کنسل شد و حداقل بنده که سعی می کنم بدون در نظر گرفتن این که الان پست ما دو نفر دقیقا یک چیز است و همیشه آن یک نفر دیگر باید در جریان کارها باشد، مسائل را یک تنه پیش ببرم که برای خودم جای تاسف دارد از این که دو سال تمام باید در چنین جو مریضی کار کنم! به هر حال هفته ی اول طرح است و همیشه اول هر چیز و خو گرفتن با محیط جدید برای من زمان بر! فعلا امیدوارم آینده چیزهای بهتری برایم به ارمغان بیاورد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۲
رها .

روزهای بعد از فارغ التحصیلی روزهای آرامی هستند. جلسه ی دفاع به خوبی و خوشی  برگزار شد و به پایان رسید. پدر و مادرم آمدند و برادرم و همسرش و دوتا وروجکشان. در لحظه ی آخر حرکتشان از اصفهان پدربزرگم هم اعلام کرده بود که دوست دارد بیاید و ما هم با کمال میل استقبال کردیم. خدا را شکر هیچ استرسی نداشتم. لکچرها و سمینارها و مجری گری هایی که سابقا داشتم همه کمک کرده اند که صحبت کردن در برابر جمع برایم مساله ی خاصی نباشد.

خلاصه اش این که جلسه ی دفاع پایان نامه ام را با آرامش شروع کردم و جواب داورها را هم با کمک اساتید راهنما دادم و در آخر تشکر کردم از اساتید عزیزی که غرزدن ها و خرابکاری هایم را در آزمایشگاه تحمل و با صبوری مرا راهنمایی کردند. بعد تشکر کردم از اساتیدی که داوری پایان نامه را به عهده گرفتند و ... و بعد رسید به قسمت مشکل کار! تشکر کردم از پدر و مادر عزیزم به خاطر عشق بی دریغ و محبت خالصانه ای که همیشه مرا سیراب می کرد... به خاطر این که به معنای واقعی مرا برای خودم خواستند نه خودشان! تا آنجا که خواسته های من خواسته هایشان بود و آرزوهای من آرزوهایشان... به خاطر اطمینانی که در زندگی به تصمیم های من داشتند و گفتم که دوست دارم بدانند که هر جایی که در زندگی توانستم موفق شوم و روی پای خودم بایستم، اگر این اطمینان به حضور پرمهر و حمایت های همیشگیشان نبود حتما می افتادم و زمین می خوردم.

به اینجا که رسید دیدم مامان بغض کرده و بابا سرش را انداخته پایین دارد اشک هایش را پاک می کند. دیدم صحنه دارد زیادی احساسی می شود و الان است که بزنم زیر گریه... ما هم که مشکل بغض هایمان با یکی دو قطره اشک حل نمی شود! باید بنشینیم یک دل سیر زار بزنیم. این شد که هم چنان که با تمام توان در برابر ریختن اشکهایم مقاومت می کردم مابقی تشکرها را مختصرتر ابراز کرده سعی کردم یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورم... هر چند باز زمانی که از پشت تریبون آمدم پایین استاد راهنمای عزیزم در گوشم گفت "فقط از همسر آینده ات تشکر نکردی! چه خبره؟!"

خلاصه... داستان های دانشجویی ما بالاخره به پایان رسید. حالا روزهای کاری تکراری را باز هم تکرار می کنم. راستش برای خودم هم جالب است این قدر راحت از آنجا دل کندم! فکر می کردم رفتن از وطن 6 ساله سخت تر از اینها باشد. ولی در کل خیلی سخت نبود. حتی وقتی حالا فامیل می پرسند "الان از اونجا اومدی سختت نیست؟" خیلی منطقی جواب می دهم که "بالاخره یه دوره ای بود که باید یه روزی به اتمام می رسید!" و حالا روزهای خوب بی خیالی و آرامش را تجربه می کنم. در حالی که شیطنت هایی زیر سر دارم که انشاالله بعدا در موردش خواهم نوشت. قطعا از این نوشته درخواهید یافت که تا اطلاع ثانوی تخصص بی تخصص!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۸
رها .