شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

استاد فرانسه ام خارج می زند. از همان روزی که گفت "من برای پول نمیایم." شاخک های من شروع کرد به تکان خوردن که "خب پس واسه چی میای؟!" یکی دوبار هم در پاسخ به پیامم که "چه ساعتی منتظرتان باشم؟" (کلاس خصوصی است) خیلی بی ربط در انتهای پیام نوشت که دلش خیلی تنگ شده! من هم یکی دوبار تحمل کردم و دفعه ی سوم پرسیدم "شما واسه همه کلاساتون اینقدر دلتنگی می کنید؟! و ..." که خودش متوجه شد و خودش را جمع کرد!

چند باری هم که کلاس به خاطر مسافرتش کنسل شد برایم کارت پستال آورد. من هم همان موقع باز کردم و دیدم داخلش به فرانسوی یک چیزهایی نوشته که از سواد بنده خارج است. این شد که بی خیال شدم و کارت ها هم وسط خرت و پرت هایم گم و گور شد! طفلی انقدر هم خجالتی و سربه زیر است که دلم نمیاید محکم توی برجکش بزنم تا جلسه ی قبل که در آخر کلاس دیدم کلی سرخ و سفید شد و بعد یک بسته ی کادو شده داد و کلی خواهش کرد که قبول کنم. حقیقتش من از کادو وحشت دارم! در زندگی من دو نفر پیش از ایشان به من کادو دادند که البته کار با هردویشان هم به جاهای باریک کشید!

نفر اول یک شرکتی داشت که الان اسمش خاطرم نیست. دانشجویان نخبه را جذب می کرد. ایشان از قبل طی اتفاقاتی با بنده آشنا بود بعد که فهمید انگلیسی را روان صحبت می کنم پیشنهاد کرد توی شرکتشان عضو شوم. آشنایی قبلیمان هم مکاتبه ی اینترنتی بود. به این بهانه و البته مسائل دیگر-چرا که ما با ایشان خیلی رفیق شده بودیم- ما را کشاند سر قرار! ما هم توی عوالم خودمان جوری با نخبگیمان مشغول بودیم که یک لحظه به ذهن مبارکمان خطور نکرد که آخر ما کجا و به چه دلیلی نخبه ایم؟! انگلیسی حرف زدن که نخبگی نمی شود! خلاصه همان قرار اول ما دستمان آمد که موضوع از چه قرار است! ترم 3 یا 4 بودیم و به معصومیت یک کودک! همه چیز را خیلی بی قصد و غرض می دیدیم. حتی دفعه ی دوم که برایمان کادو آورد! و دفعه ی سوم که ما به این دلیل به دیدن ایشان رفتیم که بگوییم بهتر است این ماجرا همین جا تمام شود و ایشان رسما خواستگاری کرد! در نهایت هم همین که دید تمایلی به ادامه ی ماجرا نداریم یکی دوبار تماس گرفت و آخرش هم مثل یک آقای باشخصیت بی خیال ما شد... فقط آخر کار پیام داد که ایمیلت را چک کن. ما هم رفتیم دیدیم یک شعر است که خودش گفته. از آنجا که حس بدی به من دست داد و مطمئن بودم بعد از خواندن شعر حالم بدتر می شود ایمیل را نخواندم. البته در نهایت بازش کردم ولی 2-3 سال بعد... کادوها ماند پیش ما که طی اسباب کشی از شهر محل تحصیل به منزل دوباره به چشممان خورد و در نهایت بین خواهرزاده و برادرزاده تقسیم شد...

نفر دوم شریک استادم بود و با هم داروخانه داشتند و من به مدت 3 سال هفته ای دو روز در داروخانه شان مسئول فنی بودم و چقدر از این شخص بدم می آمد! یادم هست یکبار به مریم (همخانه ام) گفتم: "خدا به داد کسی برسه که یه عمر بخواد اینو تحمل کنه." هر چند با گذر زمان دیدم کلی تلطیف شد ولی هرگز ازش خوشم نیامد. یک بار صحبت فیلم شد فهمیدم فیلم باز است و یک آرشیو خوب هم دارد. پرسیدم که "قصد دارم هارد اکسترنال بخرم و آیا برایش امکان پذیر است فیلم هایش را برایم بیاورد؟" دو هفته بعد بود که موقع خروج از داروخانه مرا صدا کرد آن پشت مشت ها و یک هارد اکسترنال به من تحویل داد و گفت "روشم فیلم ریختم واستون. یک یادگاریه از طرف بچه های داروخانه!!!!" بعد من همان طور که هم متعجب بودم و هم بهم برخورده بود گفتم "حق نداشته هدیه ای به این قیمت برای من بخرد." و خلاصه کلی بگو مگو کردیم و آخرش گفتم به شرطی قبول می کنم که پولش را بگیرد. از قضا اصلا اوضاع مالی خوبی هم نداشتم و چقدر نفرینش کردم سر این کادو خریدنش و چقدر ناز کرد و چه ماجراها داشتیم تا پول را گرفت، ولی فیلم ها واقعا خوب بود. تقریبا یک ماه بعد بود که استادم (شریک همین آقا) آمد داروخانه و داشتیم راجع به پایان نامه و دفاع من صحبت می کردیم و اینکه تا یک ماه دیگر برای همیشه می روم خانه که ایشان پرید وسط حرف ما که "مگه داری می ری؟"

شبش پیام داد که باید راجع به موضوع مهمی حضورا صحبت کند. موضوع مهمش را می دانستم چیست. گفتم "وقت ندارم" اما در اصل حوصله نداشتم! گفت هر وقت، وقت داشتی... مریم گفت :"ببین تجربه به من ثابت کرده که وقتی یه پسر می خواد یه حرفی بزنه باید بذاری حرفشو بزنه. یه شام باهاش برو بیرون ببین چی می خواد بگه!" ما هم دیدیم آش کشک خاله است و اول آخر باید حرفش را بزند. گفتیم "بذار هفته ی آینده یه روز بهت خبر می دم" هفته ی آینده شد و هی به روی خودمان نیاوردیم تا روز سه شنبه که صبح تا 3 بعد از ظهر کلاس داشتیم و ناهار نخورده مستقیم از دانشگاه رفتیم داروخانه و از خستگی هم داشتیم تلف می شدیم و نم باران هم نمدارمان کرده بود! یک ساعت مانده به رفتن من آمد داروخانه. از آشپزخانه ی کوچکی که آن پشت بود پیام داد:"من هنوز منتظرم بهم خبر بدین." دیدم هر چه زودتر این ماجرا تمام شود بهتر است. گفتم "باشه همین امشب بریم یه جایی صحبت کنیم." خلاصه من از بچه ها خداحافظی کردم و آمدم بیرون و ایشان هم جدا خارج شد و با ماشین آمد دنبالم رفتیم یک رستوران ترکی...

با این عبارت شروع کرد که "فلانی (اسمش خاطرم نیست) گفته موقع ابراز عشق باید دو چیز رو کنار گذاشت: یکی ترس و اون یکی غرور... من امشب اومدم که این دوتا رو کنار بذارم" و الباقی ماجرا... خیلی خوب حرف میزد و اگر این شناخت 3 ساله نبود شاید یخ من هم آب می شد. ولی مطمئن بودم که این آدم من نیست. همه اش هم عصبانی بودم که "این احمق می دونه من از صبح دانشگام بعدشم اومدم داروخونه و چیزی نخوردم. من دارم از گرسنگی ضعف می کنم بعد این گارسونو رد کرد گفت خودم صداتون می کنم؟!!" خلاصه چشمتان روز بد نبیند! 45 دقیقه یک ریز حرف زد.non stop!

بعد تازه فرمودند "من حالا خیلی صحبت نمی کنم که شمام شرایطتتون رو بگید و ..." بعد من در کمال زمختی که بعد از گفتن حرفم و از قاه قاه خنده اش متوجه آن شدم خیلی عصبی گفتم:"آقای دکتر هزار ماشاالله 45 دقیقه است یه بند داری صحبت می کنی. نفس نکشیدی وسطش... حالا تازه می گی من خیلی صحبت نمی کنم؟ می شه بفرمایید شام رو بیارن بعدش چشم من در خدمت شما هستم!" حالا که فکر می کنم حرفم خییییییلییی ضایع بود! و باورم نمی شود چطور این حرف ها از دهان من خارج شد. قشنگ یادم هست که خیییلی خندید و عذر خواهی کرد و تازه رفت سفارش شام داد. البته ایشان با روحیات من هم طی این 3 سال آشنا بود و شاید گذاشت به حساب شوخ طبعی و شاید خیلی هم تعجب نکرد.

یادم هست آنقدر رویایی حرف می زد که من احساس کردم به زندگی عادی نمی خورد از این رو پرسیدم :" ببخشید من الان گیج شدم. ما الان داریم راجع به چی حرف می زنیم؟ شما دوست دختر می خوای یا منظورت چیز دیگه ایه؟" که دوباره ایشون قاه قاه شروع کرد خندیدن و گفت :"عزیزم من اگه دوست دختر می خواستم همون 3 سال پیش که اومدی داروخانه بهت پیشنهاد می دادم نه الان که داری می ری. آخه یه دوست دختر تو اصفهان به چه درد من می خوره؟ من دارم راجع به ازدواج صبحت می کنم." همان موقع شام را آوردند. من خسته و عصبی بودم و لباس هایم هنوز کمی نم داشت و از صبح که از خانه بیرون آمده بودم تا آن وقت شب یک سره فعالیت داشتم... همان طور که میز را می چیدند گوشی ام را در آوردم و پیام دادم به مریم که" مریم به من گفت عزیزم!! (با کلی شکلک عصبانی!)" بلافاصله جواب آمد که "زهرمار! توام بگو جون دلم (با همان شکلک هایی که من فرستاده بودم!)" خلاصه آن شب تمام شد و رفت و کلی از من قول گرفت که جدی فکر کنم، ما هم هرچند جوابمان مثل روز برایمان روشن بود قول دادیم فکر کنیم. این یکی بعد از شنیدن جواب منفی یک داستان فرستاد! آن موقع بود که یادم افتاد یک شعر نخوانده هم توی میل باکسم دارم! راستی نفر قبلی (اون شعریه) الان ازدواج کرده و الحمدالله خیلی هم خوشبخت است. از صمیم قلب امیدوارم این یکی هم خوشبخت شود...

خلاصه چی شد که به اینجا رسیدیم؟ آهان کادوی استاد فرانسه ام. راستش را بخواهید هر دختری ممکن است خواستگار داشته باشد. ولی کسی که مدتی آدم را بشناسد و ابراز عشق کند با خواستگار زمین تا آسمان توفیر دارد. بعید می دانم کسی از دوست داشته شده، خواسته شدن، طلبیده شدن و ... بدش بیاید. ولی حداقل چیزی که من خودم طی این دوتا ماجرایی که داشتم فهمیدم این بود که تو هم باید بخواهی، بطلبی، دوست بداری تا جواب بدهد. یک طرفه اش برای من یکی که ناکارامد بود. چند وقت پیش توی فیس بوک دیدم این یارو (داروخانه ایه) پست گذاشته به این مضمون که "الان یک سالی می شه که رفته و ..." چقدر هم بقیه توی کامنت ها این "رفته ی بی وفا" را نکوهش و گاها نفرین کرده بودند! راستش اولش هم شک کردم که منظورش من باشم ولی برحسب اتفاق یا هر چیز من دقیقا اردیبهشت سال پیش برگشتم خانه. راستش را بخواهید اصلا خوشم نمی آید بد و بیراه و ناله و نفرین پشت سرم باشد. ولی خب چه می شود کرد. گویا رسمش این است...

این وسط ما مانده ایم و کار دلمان که بین این همه آدمی که آمدند و رفتند پیش کسی گرو مانده که قانونش از همه ی قانون ها سواست و ما یکی که حریفش نمی شویم و فقط دستمان به این وبلاگ می رسد که هر چند وقت یکبار بیاییم یک پست رمزدار بگذاریم و آه و ناله کنیم که کاش زودتر یا ماندنی شود یا برای همیشه رفتنی...

بلاتکلیفی حس بدی است...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۶
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۲۸
رها .