شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

  بله همون طور که از تیتر مشخصه بالاخره خریدمش! جمعه با پدر محترم رفتیم جمعه بازار ماشین منتها با این دید که یه ماشین پدر مادر دار با اصل و نصب بخریم. البته ایده ی خودم بودا! حقیقتش اینه که من با دلم عاشق می شم ولی با سرم تصمیم می گیرم. کلا به این نتیجه رسیدم که پژو ماشین بهتریه. حتی به حدی از کمال رسیده بودم که معتقد بودم L90 ام گزینه ایه واسه خودش! دیگه رفتیم هی ماشینا رو دیدیم. چندتا 206 قیمت گرفتیم چند تا L90. بعد خیلی یهویی یه L90 از این مدل جدیدا دیدیم که سر و ته پارک شده بود. یعنی فروشنده ی بدجنس خودش می دونست پشتش از جلوش خیلی قشنگ تره به این نتیجه رسیده بود که بهتره خریدار اول پشتشو ببینه. دیگه بابا دید چشممو گرفته گفت "انقدر دل دل نکن بابا. همینو بگیر بریم!" این شد که همونجا نشستیم تو ماشینه رفتیم بنگاه معاملاتی پولو کارت به کارت کردیم و خلاص! راحت شدم!

خلاصه اینکه رفتم براتون یه ماشین زشت خریدم. ولی زشت خوبیه :)))) و از اونجایی که تو دنیای من همه چی اسم داره اسم زشتولکمو گذاشتم قباد. راستش اولین اسمی بود که به ذهنم رسید. بعد از خریدم مستقیم رفتیم خونه ی خواهره. ازش می پرسم: "یادته عسل به دنیا اومد یه کپه مو بود؟ خیلی زشت بود؟؟" می گه "آره. چطور؟"

- چقدر طول کشید مهرش به دلت بیفته؟

بعد ملت قاه قاه به من می خندیدن. حالا واقعا هم به نظرم انقدری که می گفتم زشت نبودا. ولی سوژه شده بود سرش فیلم در بیاریم بخندیم. بعد خواهره خوشگل کرده بود بره مهمونی. از من می پرسید "خوشگل شدم؟" بهش می گفتم "برو بابا... فعلا از همه چیزای خوشگل دنیا متنفرم!" دیگه انقدر هی گفتم تهش عسلم اومده بود دلداریم می داد: "قربونت برم قبادت خیلیم خوشگله. ناراحت نباش. اصلا اگه زشته چرا خریدیش؟" بعد من همونجور که قاه قاه می خندیدم می گفتم: " آخه خاله جان ماشینای زشتم دل دارن. بالاخره یکی باید بخردشون یا نه؟" بعد بچه قانع شد!! :))))) (فدات بشم که انقدر زود گول می خوری :****) بعدم اومدیم خونه و من روز جمعه ای هی به زور مامانو می بردم خرید! طفلی جراتم نمی کرد بگه چیزی نمی خوام... ماشین ندیده هم نیستم! ذوق داشتم! ذوق!!! ^_^

البته اینم بگم من موقع انتخاب کلا زیادی وسواس دارم و جون همه (من جمله خودم) رو به لب می رسونم ولی موقعی که خریدم دیگه قضیه تموم شده و چشممو رو همه ی گزینه های دیگه می بندم. تا حالا هم نشده از تصمیمم برگردم یا پشیمون بشم. امیدوارم این دفعه هم همین طور باشه...  

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۳۳
رها .

حقیقتا نمی دونم چطور تونستم یک ماه چای نخوردن رو تحمل کنم! الان که ماه رمضون تموم شده من رسما از همون اول صبح منتظرم ببینم خدمه کی فلاسک منو میاره و تا چای رو نخورم رسما بیدار نمی شم. این چند روز تعطیلی آخر هفته ی پیش رو هم یه سفر کوتاه رفتم شمال. کلا تو تعطیلیای این مدلی ما همیشه یه روز زودتر حرکت می کنیم که به ترافیک نخوریم. معمولا هم این تئوری جواب می ده. ولی این دفعه مثل این که خیلیا این کارو یاد گرفته بودن! البته ترافیک در حد سرسام آوری که روز بعدش شنیدیم که مردم تو تونل موندن و از این صبتا نبود ولی همچنین روونم نبود. خلاصه به هر ضرب و زوری بود خودمونو رسوندیم چالوس. لب ساحلشم خیلی شلوغ بود ولی من حس پرنده ایو داشتم که از قفس رها شده. کلا که ساحل و دریا و اینا خیلی حس خوبی به آدم می ده ولی من بعد از 5-6 سال زندگی کردن در آب و هوای شمالی جدا از نوستالژیک بودنش الان دیگه یه جورایی حس مالکیت دارم بهشون.

ساحلی که ما رفتیم جت اسکی داشت. ولی تو اون شلوغی خیلی صفش طولانی بود. همه هم پسر بودن. حقیقتش من همیشه وقتی می دیدم ملت جت اسکی سوارن خیلی دوست داشتم که امتحان کنم ولی فکر می کردم خیلی بلدی بخواد و مثلا حداقل باید موتور سواری بلد باشی. بعدم حوصله خیس شدن نداشتم. این بود که هیچ وقت طرفش نرفتم. ولی این دفعه دیگه به معنای واقعی دلو زدم به دریا. خواهرزادمم اومد که پشتم بشینه. بعد این آقاهه که مسئولش بود اومد کلی واسمون توضیح داد:

با این دکمه روشن می شه... با این خاموش می شه... اینو بنداز دور مچت... اینجوری دور بزن... نزدیک بقیه نشو... اگه کسی افتاد تو آب نجاتش نده!... و ... 

ولی خوب من فقط تا یه جاهاییشو گوش کردم و همش منتظر بودم آقاهه ساکت شه بذاره من برم. یکمیم نگران عسل بودم که از پشتم نیفته... نترسه... گریه نکنه... خلاصه صحبتای آقاهه تموم شد و من ترسون لرزون راه افتادم. اولش یکم می رفتم یکم می ایستادم ولی کم کم ترسم کم شد و شروع کردم گاز دادن... بعد دیگه خیلی ترسم ریخت و شروع کردم خیلی گاز دادن!!! بعد باز بیشتر ترسم ریخت... در خلاف جهت ساحل با سرعت پیش می رفتم. خیلی حس قشنگی بود. بقیه رو پشت سر گذاشتم و دیگه هیچکس روبروم نبود. فقط من بودم و دریا... و عسل که منو محکم گرفته بود و داد می زد "خاله تندتر برو" تا چشم کار می کرد فقط آب بود و آب... بعد من یهو به خودم اومدم سرمو برگردوندم عقبو نگاه کردم دیدم ساحل یه نقطه شده و من کم کم  دارم از مرز آب های ایران خارج می شم ^_^ دیگه تصمیم گرفتم دور بزنم و برگردم و شروع کردم در خط ساحلی دور دور کردن J خیلیم حواسم بود که به کسی نزدیک نشم که یهو دیدم یه پسر جوونی داره میاد طرفم. فکر کردم می خواد اذیت کنه. منم که خیلی مقید بودم که نزدیک کسی نباشم سریع دور زدم و از یه طرف دیگه رفتم که دیدم یارو داره یه چیزایی می گه. برگشتم دیدم می گه "خانم چرا فرار می کنی؟؟ بیا وقتت تموم شد!" بعد تازه شناختم این یارو همون مسئول است! :))))  خلاصه برگشتیم و خیلیم بهمون خوش گذشت. فقط موقعی که می خواستم کارت بکشم آقاهه خیلی با تحکم گفت "حقته 20 تومن جریمت کنم. اصلا اون چیزایی که گفتم دور نشو... دم چشم باش... اینجوری دور نزن و اینا رو گوش می کردی؟" بعد من تازه یادم افتاد "آره راست می گه... یه چیزایی داشت می گفت. گویا اون چیزایی که اون اول داشت می گفت و من گوش نمی کردم چیزای خوبی بوده!" همونجوری که لبخند می زدم گفتم:" آره راست می گید... یادم رفت!" J یارو فکر کنم می خواست منو خفه کنه! در کل خیلی بهم خوش گذشت.

 بعدشم که رفتیم قائم شهر. بقیه رفتن به آشناهاشون سر بزنن منم ماشینو برداشتم رفتم ساری به آیدای عزیزم سر بزنم. از همون دم میدون امام که رسیدم هی شروع کردم "آخی... آخی..." گفتن. بعد رفتم تو کمربندی و همش خاطرات این چند سال جلوی چشمم بود. سر کوچه ای که خونمون توش بود ایستادم و ازش عکس گرفتم. میدون خزرو باز می خواستند تغییرش بدن که من خیلی عصبانی شدم. آخه این شهر این همه جا واسه آباد کردن داره. بعد اینا صاف گیر دادن به همین یه نقطه ای که محل ما بود و من دوست ندارم تغییر کنه! :/ در کل خیلی بهم برخورد! ویلای آیدا اینا لب ساحل بود. سر راه از در دانشگاه رد شدم. فکر کردن به اینکه دیگه هیچ کدوم از بچه هایی که من می شناختم اینجا نیستند و اینجا دیگه جای من نیست خیلی ناراحتم می کرد ولی سریع ذهنمو منحرف کردم که به این چیزا فکر نکنم. بالاخره رسیدم پیش آیدا. چقدر دلم واسش تنگ شده بود. چقدر حس خوبی داشتم. چقدر بهم خوش گذشت. چقدر هوا خوب بود. چقدر خوب که بارون اومد... چقدر همه چی قشنگ بود. به خود آیدا هم گفتم که فکر نمی کنم بهشت خیلی با اینجایی که ما الان هستیم فرق داشته باشه. خلاصه سفر خوبی بود... ماحصل یک روز تنها شدن من با آیدا بعلاوه ی صحبت های پدرش هم اینکه ما بالاخره خیلی جدی تصمیم گرفتیم یواش یواش شروع کنیم درس بخونیم و انشاالله خودمونو واسه امتحان تخصص سال آینده آماده کنیم. قرار نیست به قصد کشت درس بخونیم. فعلا که وقت زیاد داریم. در حد روزی چند ساعت کفایت می کنه بعد دیگه از 4-5 ماه مونده به امتحان جدی تر می خونیم. خودمم باورم نمی شه ولی واقعا دارم درس می خونم!!!

فعلا فقط امیدوارم تنبلی به جونم نشینه و همینجور آهسته و پیوسته پیش برم...

تا چی پیش بیاد... 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۰
رها .

یکیمون هم نماز می خونه هم روزه می گیره

یکیمونه نماز می خونه ولی روزه نمی گیره

یکیمون روزه می گیره ولی نماز نمی خونه!!!

یکیمونه نه روزه می گیره نه نماز می خونه

ولی این وسط یه چیز محکم و قوی هست که کنار هم نگهمون می داره...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۶
رها .

الان نزدیک دو ماهی هست که بنده قصد کردم گوش شیطون کر ماشین بخرم. جدا از کم کاری خودم و اینکه حوصله ی گشتن و زیر و رو کردن بازار رو ندارم دلیل خاص دیگه ای واسه این کم کاریه وجود نداشت. علت این بی ذوقی هم این بود که اون موقع که من داغ بودم سر اون مشکلی که با سایپا پیدا کردم کلا از خیر ماشین خریدن گذشتم و با این عقیده که مگه همین پرایده چشه کورمال کورمال پیش اومدم تا دقیقا 3-4 روز پیش که دوباره تبش منو گرفت. من کلا تو خرید کردن آدم تبی(!) هستم. این تبیم که می گم به این صورت بود که شب که از سر کار برگشتم نشستم پای گوشی و با این شعار که "تا فردا صبح باید یه ماشین تو این پارکینگ پارک شده باشه" (یعنی در این حد!!) و تو دیوار و شیپور و ... سرچ می کردم و تند و تندم زنگ می زدم شرایط ماشینا رو می پرسیدم. ملتم نشسته بودن قاه قاه به ما می خندین و هی موج منفی می فرستادن که "آره... گذاشتن واست" یا "بشین تا صبح دولتت بدمد"... خلاصه دیگه پنجشنبه این تبه به اوج خودش رسید. رفتم دست به دامن برادره شدم که "بیا فردا صبح بریم جمعه بازار ماشین." برادره نتونست بیاد. ولی شوهر خواهر عزیزم که خودشم ماشین بازه و جا داره بعدا از خجالتش در بیام و یه شیرینی حسابی بهش بدم صبح جمعه زنگ زد که "اگه می خوای بری جمعه بازار من میام دنبالت." و این طور شد که بالاخره پای ما به بازار ماشین باز شد...

 تا حالا جمعه بازار ماشین رفتین؟ یه عظمتیه! ما بزرگترین اشتباهمون این بود که بچه همرامون بود. یعنی عسل خاله این آخریا در آستانه ی گریه بود. بعدم آدم هنگ می کنه این همه ماشین می بینه. من در کل بین 206، پارس و L90 می چرخیدم که طی نتیجه گیری های خواهره و همسرش پارس به علت مردونه بودن :/ خیلی زود از صحنه ی رقابت خارج شد. L90 ام می گن ماشین خیلی خوبیه ولی قیافشو دیدین؟! K خدایی ظاهرش خیلی ستمه! به نظر من که ماشین بازنشسته هاست. سقفش انقدر بلنده می شه توش لوستر نصب کرد!... :/ خلاصه سر هر L90 می رفتیم قیافه من کج و کوله می شد. اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط عاطفی برقرار کنم. 206 صندوقدارم با عرض ادب و احترام خدمت همه ی کسایی که دارن حس خوبی بهم نمی ده. یه جورایی احساس می کنم به یه موجود ناقص الخلقه نگاه می کنم. آخه 206 که نباید صندوق داشته باشه! حتی اسم اختلالشم می تونم بگم: spinal bifida یا بیرون زدگی کانال نخاعی داره :)) یعنی واقعا طراحی ماشین های داخلی اشک به چشم آدم میاره بس که پر از ذوق و خوش سلیقگیه! دیگه کم کم تنها گزینمون شده بود  206 هاچ بک که ناگهاااااان... ناگهان من چشمم افتاد به MVM 315... ♥♥♥

از همون عقب که دیدیمش یهو چشام یه برقی زد و همون طور که با یه لبخند میلح بهش نزدیک می شدم و یه باد خنک مطبوعی زلفامو پریشون کرد، دوتا کبوتر سفید از جلوی چشمم رد شدند. :) بعد تو ذهنم آهنگ تایتانیک پخش شد و همه چی رفت رو حالت اسلوموشن... خیلی حس خوبی بود ^_^ چشم بادومی من خیلی متین نشسته بود یه گوشه و عابرا رو نگا می کرد. چند نفرم دور و برش هی توشو نگاه می کردن. رفتیم دیدیم به... قیمتشم به جیب ما می خوره. نشستیم توش دیدیم که به به چه فرمون نرمی... چه داشبورد قشنگی... چه تودوزی شیکی... چه مانیتوری... چه صندوقی... چه سری... چه دمی... عجب پایی...

خلاصه شماره موبایل MVM ایه و چند تا شماره 206 گرفتیم و رفتیم. عصرشم قرار گذاشتیم رفتیم باهاش یه دوری زدیم. خواهرم اینا که کلا عاشقش شدن می گن همین خوبه. افت قیمتشم کرده. مدلشم بالاست. هندلینگشم که خوبه. داخل کابین صدای موتور بسیار ناچیزه. نسبت به پژه هم رو سرعت گیرا نمی ذاره آب تو دلت تکون بخوره... بعدم کلی منو پر کردن که اون موقع که X33 داشتند اگه بخاطر نیاز مالی نبود هیچ وقت نمی فروختنش و کلا راضی بودن و تنها مشکل حادی که باهاش داشتند جدا از تصادف بی موقعشون، کولرش بود که البته کولر 315 رو من امتحان کردم. خیلی عالی بود... از اون طرف پدره تا حالا چند بار گوشزد کرده که قطعاتش گرونه... گیر نمیاد... ماشین چینیه... می گن تو سربالایی کم میاره ... فلانه... بهمانه... بعد که بابا خوب تو دل منو خالی کرد، می گه ولی بازم خودت می خوای بخری. بعد نگی شما نذاشتین! یعنی عاشق این همفکریاشونم!!! :/

 دیگه کار به جایی کشید که من دیشب تا صبح خواب می دیدم یه 315 خریدم دارم تو سربالایی هلش می دم O_o

بعد خواهره باز از اون طرف میاد می گه که از MVM شون راضی بودن و آدم بعضی چیزا رو واسه دلش می خره و ماشین اصل چینی بخری بهتر از اینه که ایرانی قطعات وارداتی از چین بخری و ازین صبتا...

خلاصه قراره تا امشب خبر قطعیشو به فروشنده بدیم که آیا MVM رو می خوایم یا نه؟ از دیروز تا حالام یه بند دارم سایتای مختلفو زیرو رو می کنم و کامنتا رو می خونم و تقریبا می شه گفت خوبیا و بدیای ماشین رو می دونم چیان. دیشب دیگه کار به جایی رسید که پاشدم گفتم "بابا بحث یه عمر زندگی که نیست... نهایتا بعد 3-4 سال می فروشمش دیگه!" یعنی از دیروز تا حالا مغزم دارم می پکه! علتشم اینه که همه دیگه بیش از حد دارن پدری/ برادری/ خواهری رو در حق ما تموم کنند و می خوان که من حتما یه ماشین خوب بخرم و مثلا دارن خیلی مایه می ذارن ولی در اصل دارن اعصاب منو پیاده می کنند... یعنی قشنگ وسواس گرفتم سر ماشین خریدن!

پ.ن: یعنی همچین خانواده ای هستیم ما... حالا این تازه ماشین خریدنمون بود. الان فک کنم همگی کاملا متوجه شده باشید که چرا هیچ خواستگاری تا حالا موفق نشده با گل و شیرینی خدمت برسه چون اگرم احیانا کسی از فیلترای عظیم خانواده عبور کرده در مرحله ی آخر خودم ناک اوتش کردم :|

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۸
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۱:۱۸
رها .