شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

فکر می کنم ما عادت کرده ایم... بله ما زن ها عادت کرده ایم... به ستایش شدن... در شعر...آهنگ... ادبیات... و توصیف زیبایی نگاه و ظرافت دستان و لطافت  کلام... در ترانه ها هم که می شنوی بنابر همین عادات بیشتر از "مادر" خوانده می شود تا از "پدر"... و در گیر و دار همین عادت ها گاهی فراموش می کنیم. قلب ها و لحن ها و نگاه ها و زبان ناگفته های مردانه را فراموش می کنیم...فراموش می کنیم که همراه با " میم مثل مادر" ها، " به نام پدر" ها می آیند و این حس مورد ظلم واقع شدن زن ها و متعلقاتش هم که اضافه شود نتیجه ی فکری شاهکاری می شود برای خودش!!! گاهی فکر می کنم کاش ما هم هر کدام به زبان خودمان شعر می گفتیم... برای دستان مردانه ای که تسلی قلب هایمان می شود.... و صدا و نگاه و قدم های مردانه ای که راه را با ما طی می کند چه در قالب پدر، برادر و ... هر چند دیر شد ولی... روز مرد مبارک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۷
رها .
بهش می گیم "مرد روزهای سخت"! به بچه ها می گم : " فکر کنید مرد زندگیتون این جوری باشه. نمی گم بهش تکیه کنی ولی حداقل باید یه جوری باشه که بشه روش حساب باز کرد یا نه؟..." و همه در تایید حرف من یه جمله اضافه می کنند به این مضمون که: " خیلی بی عرضه است" ...(خدا همه ی ما رو به راه راست هدایت کنه که دیگه پشت سر کسی صفحه نذاریم، ولی حق بدید) پ ن: خودتون بهتر می دونید دیگه! باز ایام امتحاناته من وقت سر خاروندن ندارم! انشاالله امتحانام تموم بشه از خجالت همه دوستام در میام...[قلب] بهش می گیم "مرد روزهای سخت"! به بچه ها می گم : " فکر کنید مرد زندگیتون این جوری باشه. نمی گم بهش تکیه کنی ولی حداقل باید یه جوری باشه که بشه روش حساب باز کرد یا نه؟..." و همه در تایید حرف من یه جمله اضافه می کنند به این مضمون که: " خیلی بی عرضه است" ...(خدا همه ی ما رو به راه راست هدایت کنه که دیگه پشت سر کسی صفحه نذاریم، ولی حق بدید) اصلا یه موجود کشف نشده است. ما هم سر قضیه سیوتیکس کشفش کردیم. اونم در حالی که من و آیدا داشتیم واسه کل بچه هایی که اون درس رو افتادن چونه می زدیم و ایشون فقط میومدن از ما شرح وقایع می گرفتند. بعد هی قضیه حادتر شد! بعد از اون داستان یه احساس صمیمیتی هم با من پیدا کرد! الکی میاد سر صحبت باز می کنه، خاطره تعریف می کنه،... البته نه این که بگم منظور خاصی داره ولی احساس کرده که مثلا خیلی با هم رفیقیمو از این حرفا نداریم!... رفتم فتوکپی اومده جزوه ای که دستمه رو بدون اجازه ورق می زنه بعد هم ازم می پرسه "شما همین جزوه رو واسه امتحان می خونید؟" خیالش که راحت شد: "پس واسه منم یه سری بزنید!!!!!" منم که این جور وقتا رودربایستی سرم نمی شه: " ببخشیدُ نمی تونم چون جزوه ی سیماست و شما باید قبلش برید ازش اجازه بگیرید"... خلاصه پیچوندمش... بعد امروز دوباره تو کتابخونه نشسته درس می خونه منم در به در دنبال یه کتابی می گردم... " ببخشید، دنبال چی می گردید؟" اینو که گفت مریم که پشت سرش بود زد زیر خنده...جالبیش به اینجا بود که همین که فهمید چه کتابی می خوام بدون این که حرفی بزنه یا کاری بکنه ول کرد رفت بقیه درسشو بخونه... آخه یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره... تو راهرو... تو سایت... هیچ فرصتی رو واسه عصبی کردن آدم از دست نمی ده... خدایا... و حالا اصل ماجرا... همین که رسیدم دانشکده یکی از بچه ها سر رام سبز شد:" شنیدی یاسر چی شده؟ تو فوتبال چشمش آسیب دیده الانم بیمارستانه... می گن 50% بیناییشو از دست داده" اینو که شنیدم سرم تیر کشید. تو این فکرم که چرا اینقدر سر اطرافیان من بلا میاد. سریع می رم اصل ماجرا رو از پسرای کلاس می پرسم. معلوم می شه حالش خیلی وخیمه و قرار می شه بعد از کلاس با بچه ها بریم عیادتش... همه آماده دم در دانشکده ایستادند و ما منتظر دو نفر موندیم: "نگار" و همین آقای "مرد روزهای سخت!". نگار میاد ولی از آقای مرد روزهای... خبری نیست... هی بهش زنگ می زنن... یکم می گه میاد، بعد نظرش تغییر می کنه... نمیام... دوباره: میام... آخرشم نمیاد... بیمارستان که می ریم بهمون می گن که امروز روز ملاقات نیست ولی بچه ها اینقدر چونه می زنن که آخر قبول می کنن دوتا دوتا بریم ببینیمش. خیلی دلم سوخت. یه جورایی نمک کلاسمونه. از اونایی که سر کلاسا تیکه میندازن و با استادا کل کل می کنن. آخرین بارشم سر کلاس فیزیکال فارمسی بود که استاد داغ کرده بود، رفته بود رو منبر و کلی نطق می کرد که: " بابا به پیر به پیغمبر خودم فرمولا رو می دم. واسه چی تقلب می نویسید میارید سر جلسه؟!" که همین یاسر گفت: "استاد کار از محکم کاری عیب نمی کنه".... و خود دکتر سعیدی (استاد درس) کلی خندید. از بیمارستان که میایم بیرون از اونجایی که "بنی آدم اعضای یکدیگرند" بچه ها (دخترا) بین خودشون تقسیم می کنن که این چند روزی که این آقای هم کلاسی بستریه هر روز چند نفر غذا درست کنن واسش ببرن که البته آخرشم اینقدر قاطی پاتی شد من نفهمیدم چه روزی به ما افتاد... این داستان بیمارستان مربوط می شه به دیروز... امروز دوباره همون مرد روزهای سخت من ومریمو تو کتابخونه دیده اومده می گه: "شما رفتین دیدن یاسر؟ می گن حالش خیلی بده. من که نمی تونستم بیام ولی یکی از فامیلای ما عین همین اتفاق واسش افتاد اولش هم خوب شد ولی بعد یه سال خونریزی کرد... آخرشم کور شد!!!" من و مریم هم قیافه هامون شده شبیه علامت تعجب! از اونجایی که داریم از خنده منفجر می شیم سریع کتابخونه رو ترک می کنیم و هر دومون می ترکیم از خنده: "این پسره چرا اینجوریه؟" همین طور که از صحنه دور می شم فقط یه فکر به ذهنم می رسه: خدا رو شکر که نیومد... فکر کنید چنین فردی بخواد روحیه بده...! من به این آدم چی باید بگم؟!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۴
رها .