شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دختر که باشی بالا پایین شدن حالات روحیت خودت رو هم شگفت زده می کنه:

دیشب موقع بیرون اومدن از کوچه آینه بغل ماشنمو شکستم.

اونوقت انقدر احمقم که سر چنین موضوع مسخره ای نشستم یه دل سیر گریه کردم!! :(

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۸:۵۵
رها .

گفته می شود درد ناشی از سنگ کلیه از نظر شدت و کیفیت چیزی است مشابه درد زایمان! ازین منظر می توان گفت دقیقا از دوشنبه شب ساعت سه و سی دقیقه بهشت رسما زیر پای بنده است!!!

اولش فکر کردیم یک گرفتگی خفیف است و صبر و تحمل پیشه کنیم تمام می شود می رود پی کارش. نصف شبی هم حال و حوصله نداشتیم از جایمان بلند شویم دنبال مسکن بگردیم. هی مثل مرغ سوخاری دور خودمان چرخیدیم و از این دنده به آن دنده شدیم که دیدیم نه! این تو بمیری از آن تو بمیری هاست. شدت درد به حدی بالا گرفت که گلاب به رویتان شام نخورده را تماما بالا آوردیم :/ افتاده بودیم روی سرامیک های کف دستشویی و حتی نمی توانستیم از جایمان بلند شویم. از آن طرف مادر جانمان توی بیمارستان بالای سر مادربزرگ بود و پدر جانمان هم چنان گرفتگی کمری داشت که کج کج راه می رفت و قبل خواب خودمان بهشان مسکن داده بودیم. هی پیش خودمان دودوتا چهارتا کردیم که آیا خدا را خوش می آید نصف شبی پدرجان را زابراه کنیم یا نه که دیدیم درد لعنتی هی دارد بیشتر می شود. خلاصه ما که نمی توانستیم از جایمان بلند شویم از همان جا پدرجان را صدا کردیم و الهی بمیرم که ایشان با همان وضع کمرش ایستاده بود بالای سرمان، دستمان را گرفته بود و تلاش می کرد بلندمان کند.

حالا این ها هیچ کدام مساله ای نیست. به هر حال مریضی است و خبر نمی کند و برای همه هست... مساله تازه از آنجا شروع می شود که ما به هر ضرب و زوری بود رسیدیم بیمارستان و جلوی در اورژانس پیاده شدیم و چنان دردی می کشیدیم که در حالیکه یک پتو به خودمانم پیچیده بودیم و لرز هم کرده بودیم، دوباره پهن شدیم روی زمین و گلاب به رویتان... بیمارستان هم فکر کنم نصف شبی تعطیل رسمی بود!!! دریغ از یک نفر! پشه پر نمی زد! بابا خودش رفت یک ویلچر برای ما پیدا کرد و ما هم خودمان همت کردیم به هر شکلی بود روی آن نشستیم و توی همان حال هم هی به خودمان تف و لعنت فرستادیم که پدرجانمان با آن وضعش دارد ما را هل می دهد.

بالاخره رسیدیم داخل اورژانس گفتند نه ببریدش درمانگاه! باز ما داشتیم ویلچربازی می کردیم که صدای پچ پچ شنیدیم که "دکتر فلانیه." فهمیدیم که الحمدالله ما را هم شناخته اند و وضعیت این است! رسیدیم درمانگاه و از آنجا که ما آشنا از آب در آمده بودیم و خونمان رنگین تر بود نگهبانی کارش را ول کرد رفت برای ما دنبال دکتر بگردد! ما هم در حالی که اشک توی چشمانمان جمع شده بود چشم دوخته بودیم به در و هی التماس پدرجان را می کردیم که برود بگردد بلکه زودتر دکتر را پیدا کنند. بعد که دکتر آمد توی درمانگاه پرستار نبود آمپول تزریق کند!! باز هم خدا پدر و مادر نگهبانی را رحمت کند که نصف شبی برایمان دنبال دکتر پرستار می گشت!!! بعد که بالاخره پرستار آمد دیدیم دارد تند و تند دکمه های مانتویمان را باز می کند. (اینجا تازه مادرجانمان از بخش جراحی آمده بود پایین بالای سرمان باشد.) از پرستار می پرسم "چی کار می کنی؟!" می فرمایند:"نوار قلب بگیرم!!!!" با عصبانیت می گویم:"نوار قلب چیه؟ آمپولو بزن!"... در نهایت توی آزمایشگاه بودیم که از صدقه سر دوتا مسکن درد ساکت شد و ما روی پایمان بند شدیم!

صبحش با عصبانیت تمام رفتم اتاق مدیر بیمارستان و ماجرای دیشب را شرح می دهم. می گویم:"مریضی که نصف شب می آید بیمارستان واضحا وضعیتش خیلی اورژانسی است! این بیمارستان شب ها متروکه است! هیچ کس نیست به داد مردم برسد. تازه ما را شناختند و وضعیت این بود..." قرار است کتبا هم یک نامه برای ریاست بیمارستان بنویسیم. هر چند چشممان آب نمی خورد اثری داشته باشد.

و حالا اتفاق جالب این که پدرجانمان آن شب چنان استرسی کشیده بود و چنان سطح کورتیزولشان زده بالا که کمردردش یادش رفت، مادر جانمان هم درد مچ دستش خوب شده تا همین دیروز از اثرات کورتیزول مستفیذ بودند. ما هم  همچنان مشکوک به سنگ کلیه هستیم ولی سونو چیزی نشان نمی دهد.

خدا برای دشمنتان نخواهد، فکر کنم بنده یکی دوتا سنگ دیگه بزام مامان بابا کلا خوب خوب می شن! :/

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۱:۰۸
رها .

مادر بزرگه تو بیمارستان بستریه. دکترش گفته احتمالا باید کله سیستکتومی (برداشتن کیسه صفرا) بشه. پدر بزرگه هم بعد از سکته قلبی و تصادفی که داشت کلا بدنش لمس شده بود. هیچ حسی نداشت و به مدد فیزیوتراپی های خیلی سنگین تازه تونسته بود به کمک واکر از جاش بلند بشه که یهو مادربزرگه حالش بد شد و به طرز فجیعی با آمبولانس آوردنش بیمارستان و یه شوک دیگه به پدربزرگه وارد شد.

الان دو روزه مادربزرگه بیمارستان بستریه. منم امروز صبح کار خاصی نداشتم. رفتم بخش جراحی زنان کنار مادر بزرگه نشستم. خواب بود. گاهی بیدار می شد مثل بچه ها بهانه می گرفت و گریه می کرد. همشم نگران پدربزرگه است. بهش مورفین تزریق کردند و هوش و حواسش درست سر جاش نیست. گاهی به مامان یا خاله ها که نوبتی کنارش می مونند می گه"غذای بابا رو بهش بدین، از دهن افتاد." بعد می گه"صدای تلویزیونو کم کن بابا خوابه" و چند دقیقه بعدش هم می بینی داره تو عالم خودش با پدربزرگه دعوا می کنه! مامان اینا هی نگران بودن که طفلک مادربزرگه درد داره و حالش خوب نیست و هذیون می گه و اینا... منم هی سربه سرشون می ذاشتم که "بابا اونو بهش مورفین تزریق کردند، الان داره کیف دنیاشو می کنه. اونوقت شما هی بشینین غصه بخورین!!" :P

واقعا سن که بالا می ره آدما به موجودات عجیبی تبدیل می شن. کم طاقت، دل نازک و البته پر توقع... جالبیشم اینه که کلا پدربزرگ و مادربزرگ من اصلا تحمل دوری همو ندارن و اگه یکی شون نباشه یا حالش بد باشه اون یکی گریه زاری راه میندازه که نگو... ولی از اون طرف موقعی که کنار همن دائم با هم درگیری لفظی دارن یا به شکل بامزه ای سر چیزای الکی با هم دعوا می کنند یا از دست کارای همدیگه حرص می خورن و کلا باید دائم از هم جداشون کنی :D

دو سه سال پیش بود مامان و خاله ها جمع شدن که همگی با هم و همراه پدربزرگ و مادربزرگ برن مشهد. اون موقع من هنوز دانشجو بودم. با خواهرم رفته بودیم فرودگاه دنبالشون. بعد همون طور که ما پشت میله ها ایستاده بودیم دیدم که پدربزرگه با یه دستش پشت ویلچر مادربزرگه رو گرفته هل می ده و با اون یکی دستش هم عصاشو گرفته و جلوتر از همه یواش و آروم دارن میان. بقیه هم درگیر چمدونا و وسیله هان. بعد من رفتم به نگهبانی گفتم که اجازه بده من برم کمک پدربزرگم ویلچرو بیارم. اونم گفت اشکال نداره، برو. بعد ما با کلی ذوق و شوق رفتیم ویلچرو بگیریم که پدربزرگه یه پا ایستاد گفت نمی خواد، خودم میارمش. در نهایت این که عصای خودشو کیف مادربزرگه که رو پاش بود رو داد به من و خودش ویلچرو هل داد آورد! کلیم بهش برخورد و با یه لحن بامزه ای به من می گفت:" برو بابا تو دست و پا نباشی.. من خودم بهتر می تونم." خلاصه صحنه انقدر رمانتیک بود که من خودم دیدم یکی دو نفر ازشون عکس گرفتند.

البته که کم حرفی نیست. به این می گن رفیق گرمابه و گلستان.الان شاید 60 سال بیشتره با هم زندگی می کنند و سن که بالا می ره هم وابستگی ها بیشتره و هم ترس از تنها شدن. مادربزرگه الان تنها کسیه که پدربزرگه می تونه سر فلان خاطره عموی مرحوم فلان کسک که صد البته هیچ کدوم از ما نمی شناسیمش باهاش بحث و حتی دعوا کنه ^_^ کلا یکی از تفریحات سالم و فانشون اینه که یکیشون یه اسم می گه بعد کلی آدرس می ده تا اون یکی یادش بیاد این کی بود. بعد ما هم با علاقه داریم گوش می دیم که بفهمیم "خب حالا چه اتفاقی افتاده؟ و چی می خوان تعریف کنند و تهش چی قراره بشه" که متوجه می شیم هدف فقط شناسایی مظنون بوده و ارزش دیگری ندارد! :)))

خلاصه این که آدمای دوست داشتنی زندگی منند...

سایه اشون کم نشه. امیدوارم زودتر خوب و سرحال بشن برگردند سر خونه زندگیشون...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
رها .


دوستان مطلب قبلی چیز خاصی نیست. صرفا از این که تو صفحه اصلی باشه احساس خطر می کردم. کسایی که رمز رو می خوان بگن واسشون می فرستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۷
رها .
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۶
رها .

حتی صحبت کردن راجع به چنین موضوعی باعث شروع دل پیچه ها و حالت تهوع ها می شود. تقریبا یک سال پیش یا بیشتر بود که یکی از همکارها - خانم پ - گفت برادرزاده اش در فلان کشور زندگی می کند و در فلان شرکت مشغول است و ... ما هم با علاقه داشتیم گوش می کردیم تا آنکه صحبت رسید به اینجا که "اگه موافق باشی با هم آشناتون کنم!" که رنگ از رخسار ما پرید و همان عکس العملی را نشان دادیم که در مواجهه با هر خواستگار مقیم غیر از ولایت! و خلاصه قضیه فیصله یافت. ولی به لطف بازرسی های مشترک با معاونت محترم درمان، ما با این همکار عزیزمان که همچنان هم بسیار عزیز است روابطمان هی حسنه تر و حسنه تر شد. تا همین یک ماه پیش که خانم "الف" که آن هم همکار است در جوار همین  خانم "پ" گفتند که حیف، پسر داییشان فعلا وضعیت مناسبی ندارد وگرنه ایشان هرگز اجازه نمی دادند ما از دستش برویم!!!! که ناگهان صحبت خانم پ هم باز شد که "والله برادرزاده ما که شرایط خوبی هم داشت که جواب رد گرفت" درد سرتان ندهم. همین چندتا جمله باعث شد بحث دوباره باز شود و هی خانم الف بگوید:"اوا چرا آخه؟ فلانی که خیلی پسر خوبیه و ..." ما هم هی توی رودربایستی به ساعتمان نگاه می کردیم که "پس این راننده فلان فلان شده چرا نمیاد دنبال ما؟" و تهش از دهان ما خارج شد که "خانم پ جان، آخه ایشون که اصلا ایران نیستند الان. باشه چشم اگر اومدند و خودشونم تمایل داشتند می رم می بینمشون. حالا شما اصلا مطرح نکنید باهاشون. بذارید اگر یه روزی اومدند..."

بعد خانم پ همان روز ما هنوز از اداره نرسیده بودیم منزل که پیام دادند "عکسش رو برات فرستادم... ببین اصلا می پسندی؟!" بعد یکهو تا آمدیم به خودمان بیاییم ناگهان اوضاع از کنترل ما خارج شد! عکس ما را هم فرستادند برای ایشان و بعد "زن داداش (مادر شوهر بالقوه!) هم سلام می رسونند و زن داداشم عاشقیدون شدِس و...!" ما هم هی پوکر فیس به دیوار رو به رو خیره شدیم و یک ماری تو دلمان از این طرف می رفت آن طرف و هی نیش می زد! تا یک هفته پیش که گفتند برادرزاده شان اجازه می خواهد که به ما زنگ بزند! ما هم که کلا بحث جدی می شود اول سردردهای میگرنی مان عود می کند، بعد دل پیچه و گلاب به رویتان موارد دیگر رخ می دهد، بعد ریزش مو می گیریم، به اینجا که می رسد سریع جواب منفی می دهیم مبادا بیشتر از این اذیت شویم. از این طرف مامان هی فرمودند که "تو چرا اینجوری برخورد می کنی و حالا حرف زدن مگه چه ایرادی داره؟!" ما هم نزدیک به ده روز زمان خواستیم که مثلا فکر کنیم! به چی را خودم هم نمی دانم! و هی تف و لعنت فرستادیم به این رسم و رسوم و یک مساله بنیادین در ذهنمان شکل گرفت که "اصلا چرا دخترها باید شوهر کنند؟!" خلاصه کنم علارغم همه اینها ما گفتیم"چشم، بگویید زنگ بزنند!" و بالاخره دیشب زنگ زدند!

من نمی دانم ایا دخترهای دیگر هم در مواجهه با پیشنهادهایشان همین قدر پنیک می شوند یا نه! حتی درک این که کسی برای چنین موضوعی ذوق کند هم اصلا برایم امکان پذیر نیست. باز هم دم آیدا جان گرم که نشست برای ما فکر کرد 5-6 تا سوال خوب عنوان کرد. وگرنه کل یک ساعت مکالمه به "دیگه چه خبر؟!" می گذشت! متاسفانه باید بگویم آدم معقولی به نظر می رسید. خیلی پخته و منطقی صحبت می کرد و اتفاقا کم و بیش علایق مشترک هم داشتیم. 4-5 بار هم ما به طرق مختلف عنوان کردیم تماس تلفنی را نمی پسندیم و البته این را هم گفتیم که انتظار نداریم ایشان بخاطر یک مساله ای که معلوم نیست آخر عاقبت داشته باشد کار و زندگی اش را ول کند و این همه هزینه کند بیاید اینجا و توی ذهنمان این بود که "ایشون همین چند وقت پیش ایران بوده و حالا حالاها نمیاد و اینجوری حداقل تا یک سال دیگه راحتم!" منتهی فکر کنم ایشان که از مقاصد ما بی خبر بود این طور تعبیر کرد که "عجب دختر فهمیده ای!"... در نهایت هم فرمودند:"چشم، دفعه بعدی زمانی باهات تماس می گیرم که بخوایم مکان ملاقات رو تعیین کنیم." منتها بعدا که تمام شد و قطع کردیم عمه شان پیام داد که برادرزاده شان گفته:"الان سرم شلوغه ولی زمستون میام!" و باز طبق معمول ما رفتیم روی ویبره! و بالاخره دیشب به هر ضرب و زوری بود خودمان را خواباندیم تا امروز صبح که آیدا جان لطف فرمودند پیام دادند:"و زمستان از رگ گردن به ما نزدیک تر است!"

حالا خود مساله ازدواج به حد کافی برای من ترسناک هست. راجع به مهاجرت هم این طور بگم که البته بدم نمی آید در یک جامعه آزاد زندگی کنم. مجبور نباشم حجاب داشته باشم. حقوق شهروندیم رعایت بشود. شغل و حقوق و مزایا مناسبی داشته باشم. امکان ادامه تحصیل و پیشرفت باشد. عضو اتحادیه اروپا هم باشد خوب است. دوست و آشنا هم داشته باشم و مهم تر از همه این که فاصله اش هم با خانه مامان این ها نیم ساعت بیشتر نباشد! :))) [در کل این چیزی که ما می خواهیم "نشد" است!]

به خدا این ها لوس بازی نیست. من بعضی وقت ها واقعا فکر می کنم بنده اصلا marriage material نیستم. الان چی ندارم که بخواهم با ازدواج بدست بیاورم؟ الحمدالله منزل پدری به قدر خودش راحت است، دستمان به دهانمان می رسد، آزاد و راحتیم که هر وقت خواستیم برویم هر وقت خواستیم بیاییم، مسئولیتی جز مسئولیت پرنده هایمان گردنمان نیست و همه هم دم دستند و مهم تر از همه این که نسبتا آرامش داریم.

من واقعا برایم سوال است. یعنی شما باید کاری را انجام دهید چون همه انجام می دهند؟! هیچ تضمینی وجود ندارد که آدم بعد از ازدواج خوشحال تر از قبلش باشد. کلا زندگی، زندگی تضمین ها و ضمانت ها نیست. آدم باید در لحظه حس خوبی داشته باشد. حسی که وارد شدن یک فرد دیگر به زندگی شخصی من به من می دهد، حسی است شبیه دل پیچه! شاید حتی همان لحظه ای که با فلانی حرف می زنم یا بیرون می روم حس کنم "بد نبود" یا "خوش گذشت" یا حتی "چه آدم باحالی"! ولی به محض این که می رود و تنها می شوم تمام این حس ها هم رفته و بنده مصداق واقعی این عبارتم که "از دل برود هر آنکه از دیده رود!" و تهش به این نتیجه می رسم که "تنهایی رو عشقه"

 

پ.ن: ذیگه صادقانه تر از این نمی تونستم بنویسم. خواهشم این که لطفا مراعات چیزی رو نکنید و بدون سانسور نظر بدید. من واقعا باید این مساله رو حلش کنم.

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۴
رها .

اولی این متن رو بخونید تا بریم سراغ ادامه مطلب:

یک دانشجوی افغانی می گفت زمان تحصیلم در سوئیس با یکی از اساتید دانشگاهمون رفتیم کافه نزدیک دانشگاه تا قهوه بخوریم.

حرف از حکومت و اوضاع بد افغانستان شد که استادم حرف جالبی زد که همواره توی ذهنم نقش بست.

استادم گفت: فکر نکن برای کشور قرعه کشی کرده اند و مردم سوئیس به خاطر شانس خوب این حکومت گیرشون اومده و مردم افغانستان بدشانس بودن و به این روز افتادند، بلکه هر ملتی حکومتی که سزاوارش هست رو می سازه و اتفاقا مردم سوئیس حقشون داشتن حکومتی اینچنین هست و افغان ها هم لیاقتشون بیشتر از اینی که دارند، نیست.

دوستم می گفت: کمی احساس تحقیر کردم به همین خاطر پرسیدم "افغان ها چه کاری باید انجام دهند تا تغییر کنند؟" استاد فنجون قهوه رو از کنار دهانش پایین آورد و لبخندی زد و گفت: "هر سوئیسی در سال 10 کتاب می خواند، تو اگر یک افغانی را دیدی از طرف من بهش بگو چنانچه مردم کشورت سالی یک کتاب بخوانند کشورت تغییر خواهد کرد. این راه حل به کشورهای مشابه نیز قابل تعمیم است."

ما به محیط مان عادت می کنیم

اگر با آدم های غرغرو همنشین باشید عیب جو و غرغرو می شوید و آن را طبیعی می دانید.

اگر دوست شما دروغ بگوید، در ابتدا از دستش ناراحت می شوید ولی در نهایت شما هم عادت می کنید به دیگران دروغ بگویید و اگر مدت طولانی با چنین دوستانی باشید، به خودتان هم دروغ خواهید گفت.

اگر با آدم های خوشحال و پر انگیزه دمخور شوید شما هم خوشحال و پرانگیزه می شوید و این امر برایتان کاملا طبیعی است.

تصمیم بگیرید به مجموعه افراد مثبت محلق شوید وگرنه افراد منفی شما را پایین می کشند واصلا متوجه چنین اتفاقی هم نمی شوی.

همیشه به فکر تغییر باشید و گرنه همه چیز تغییر می کند و شما قرن ها از زندگی عقب می مانید!

(از کتاب: یک روز را 365 بار تکرار نکن، اندرو متیوس)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۲:۰۶
رها .

"جوونای این دوره" جدیدا فحش شده! یعنی هر جمله ای با چنین مطلعی حاکی از خاک بر سری، بی عرضگی و ماست بودن جوان امروزی دارد. ما هم هی دندان روی جگر گذاشتیم تا همین چند وقت پیش که این را تف کردیم توی صورت یک جوان آن دوره ای (!) :"که شاهکار جوونای قدیمم دیدیم! مثل این که این وضعیتی که ما امروز داریم نتیجه جوگیری چند نسل قبل بوده ها!"

بعد راست راست زل می زنند به ما... که این چرا اینطوری کرد؟! ادبش کجا رفته؟ و از این مدل صحبت ها...

بابا تحمل آدم حدی دارد دیگر. انگار "جوان آن دوره" چه تاجی بر سر ما گذاشته و کدام میراث گرانبها و خدمت عظیم را در کارنامه ی گهربار خود ذخیره دارد؟! همه چیز هم آن موقع ها یک جور دیگر بود! می دانید؟

نقل است غضنفر در سال 62 با دو نفر دعوایش شد...

البته در جریان هستید که؟؟

سال 62 دو نفر خیییلی بود!!!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۹:۲۰
رها .

- توتو جان؟

- ... [سکوت!]

- پسر مامان؟

- ...

- عزیزم؟

- ...

- بچه؟

- ...

- عشق مامان؟

- ... [یه صدای ضعیف کوچولو از اون ته، با کلی ناز:]... توتو

- [من در حالیکه ذوق مرگ شدم:] جووووووونم 3> 3> 3>

- [باز یه صدای کوچولو:] جووون

و مکالمه در همین جا به دلیل غش و ضعف بنده به پایان می رسه.


پ.ن: داشتم اینو واسه یکی از دوستام تعریف می کردم. دوستم می گه:" عزیزم خیلی خوشحال نباش جوابتو می ده... شاید می خواد زودتر از شرت راحت شه. ول کنم نیستی آخه!" ^_^

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۰۴
رها .

دوست عزیزی ( کافه نشین ) زحمت کشیدن و کتاب "انسان ها در عصر ظلمت" رو به صورت فایل PDF توی وبلاگشون قرار دادن و از مخاطبین دعوت کردن تا 25 مهر ماه این کتاب رو مطالعه کنند و بعد به سوالاتشون جواب بدن... البته که من خودم خیلی علاقمند هستم و سعی می کنم تا تاریخ گفته شده کتاب رو بخونم ولی الان یه چیز دیگه به ذهنم رسید. اونم این که:

دوستان عزیز متفکر فرهیخته ی اهل مطالعه ی من 3> 3> (هندونه ها رو محکم بگیرید نیفته ^_^)

نظرتون چیه که یه انجمن کتابخوانی وبلاگی راه بندازیم؟ و هر کسی دوستای کتاب خونشو معرفی کنه. یعنی کلا دوستای اهل مطالعمونو به هم معرفی کنیم. بعد هر ماه یک کتاب خوب که ارزش بررسی و بحث داشته باشه رو مطالعه کنیم و راجع بهش بحث کنیم؟ دوستایی که معرفی می کنید هم لازم نیست حتما وبلاگ داشته باشن. فقط اهل مشارکت باشن :)

من البته سرچ کردم ولی چیزی پیدا نکردم. حدس می زنم جدا از اون نرم افزار جذاب goodreaders که می تونید روی گوشی هاتون نصب کنید، احتمالا وبلاگ های این مدلی هم وجود داشته باشه.

لطفا اگه کسی سایتی، آدرسی، وبلاگی در این زمینه می شناسه معرفی کنه...

سپاس

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۰:۱۱
رها .