شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دو-سه هفته ی گذشته هفته های پرباری بودند... از همه جهت!  یعنی چند ماه گذشته هیچ خبری نبود بعد یهو در عرض10-15 روز خواستگار بود که میومد و می رفت. نفر اول برادر شوهر یکی از پرسنل بیمارستان بود که گویا بنده رو تو داروخانه دیده بود. زن برادرش رفته بود با یکی از دوستای بیمارستانم مطرح کرده بود. معصومه هم زنگ زد پرسید "با غیر پزشک ازدواج می کنم یا نه؟!" بعد من همونجور که شاخام داشت در میومد پرسیدم:"وا... این دیگه چه سوالیه؟؟ اگه آدم خوبی باشه چرا که نه؟!" بعد توضیح داد که طرف مهندس فلانه و ازیناست که ده روز اینجاست ده روز می ره جنوب و اگه با این موضوع اکیم که طرف ده روز نباشه بیان با خودم صحبت کنند. والله من اسم چنین شرایطی رو زندگی مشترک نمی ذارم!  یعنی اصلا برام قابل درک نیست... عین روز برام روشن بود که "نه"! خیلی جدی و در حالی که سعی می کردم نخندم به معصومه گفتم:"نه عزیزم. مشکلی ندارم شوهرم ده روز نباشه... اتفاقا مشکلم اون ده روزیه که هست!!!" بعد دیگه قضیه افتاد رو شوخی و گفتیم و خندیدیم و تهش ردش کردیم رفت...

به فاصله ی دو روز بعد از ایشون یه خانمی چادری و بسیاااااااار محجبه تشریف آوردن شبکه اتاق من. منم تو اتاقم همیشه درو می بندم چون خوشم نمیاد هر کی از راهرو رد می شه همین جوری سرشو بندازه پایین بیاد اتاقم. اینجوری طرف در می زنه آدم هر لحظه سوپریز نمی شه ولی این خانم کلا منزل خودشون بود همینجوری شَتَرَق درو وا کرد اومد تو. بدون مقدمه هم رفت سر اصل مطلب که واسه امر خیر مزاحم شده و گویا از چندتا همکارا هم رفته تحقیق کرده. شازدشونم طبق معمول بنده رو تو داروخانه دیده! بعد کلی از خوبی های پسرشون گفتند که اخلاقش خیییییییلی خوبه و ایشون شدیدا پسرشونو تایید می کنند! (مدیونید اگه فکر کنید حکایت روباهست و دمش!) :/ فقط تحصیلات پسرشون پایینه ولی اونم مشکلی نیست چون ایشون قصد دارن حتما ادامه تحصیل بدن و تا مدراج خیلی خیلی بالا هم بخونن و تند و تند پیشرفت کنند، از نظر مالی هم فعلا مثل دل مومن پاک پاکن. ولی خیلی پرتلاشن و مطمئنا (با تشدید بخونید) به جاهای بالایی می رسن. بعد من همش برام سوال بود که این گل پسر سنش که بالاست، درس که نخونده، کارم که نکرده، ایشون دقیقا تا الان چه غلطی داشتند می کردند؟! بعدم این که خیلی اهل نماز و روزه و خدا پیغمبره پسرشون و خیلی پاکه! بعد برا من سوال بود که اونوقت من کجام شبیه نماز و روزه ایاست که اینا منو پسندیدن؟! بهش می گم خانم شرایط پسر شما از هیچ نظر به من نمی خوره ولی یه خانمی هست تو همین شبکه خیلی دختر خوبیه شاید ایشون برا شما مناسب تر باشن. دختر باایمانیم هست. بعد ایشون فرمودند "پسرشون گفته زنش باید حتما دکتر باشه." اینو که گفت واقعا مونده بودم الان سرمو دقیقا به کجا بکوبم؟ خلاصه مغز منو خورد. بعد کلی پشت سر دخترای امروز برام حرف زد! که علی رغم همه بلانسبت گفتناش من کلی بهم برخورد! بعدم هی می گفت:" حالا من نمی خوام اصرار کنما ولی..." بعد هی اصرار می کرد! خلاصه یه جوری از شرش راحت شدم. بعد فرداش باز یه فامیلامون از طرف این خانم زنگ زد... یعنی تنها شرطی که پسرشون از شرایط یک خواستگار می تونست داشته باشه همین مذکر بودنش بود وگرنه از نظر من ایشون از هییییچ نظر نه شرایط یک خواستگار تیپیک و نه حتی آمادگی ازدواج رو نداشت. مادره هم به شدددت دوست نداشتنی بود... :/

بعد از بچه های اون داروخانه قبلی که می رفتم یکیشون زنگ زد گفت که "خانم دکتر اون پسره بود که میومد الکی دارو می گرفت... این مدتی که شما نبودینم میومد. بعد دیروز از آقای فلانی سراغتونو گرفته پرسیده که الان کجا شاغل هستید؟ اجازه می دید آدرستونو بدیم؟" بعد من همش تو ذهنم سوال بود که "فصل گرده افشانیه؟! چه خبره یهو؟!"

تا هفته ی پیش که یه خانمه اومد داروخانه اونم داروخانه شبانه روزی تو اون جمعیت و جلوی نسخه پیچا اومده می گه"ببخشید می شه من شمارتونو داشته باشم؟" منم یه نمه شستم خبر دار شد گفت:" نه متاسفانه." بعد باز اصرار که "پس شماره پدر یا مادرتون... واسه امر خیره..." یعنی انقدر عصبانی شدم که دلم می خواست یه چیزی پرت کنم طرفش. دقیقا نظرم این بود که "what the hell?!" زنیکه نفهم یه ذره فکر نکرده ضایست کارش؟ بعد همه هم واستاده بودن تو دهن من نگاه می کردن. دیدم خیلی داره ضایع می شه گفتم:" خانم من نظرم منفیه." گیر داده "من که هنوز شرایطو نگفتم! شما اجازه بدید!" بهش می گم "اونوقت شما واقعا پیش خودتون فکر کردید بهترین زمان و مکان واسه مطرح کردن چنین موضوعی اینجاست!؟" اینو که داشتم می گفتم خون داشت خونمو می خورد. بعدم با یه لحن خییلی بد که مطمئنم دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه بهش گفتم که قصد ازدواج ندارم. بعدم خودکارو پرت کردم رو میز و رفتم اون پشت مشتا خودمو گم و گور کنم! فکر می کنم عکس العملم گویای شدت عصبانیتم هست دیگه توضیح اضافه نمی دم. o_0

مورد آخر هم دو روز پیش بود که ایشون مقیم سوئد هست که پارسال هم مطرح کرده بود و من جواب منفی دادم. بعد یه جریاناتی پیش اومد که دوباره مطرح شد و عمه اش آیدی اینستا شو داد که عکسشو ببینم. البته بنده هر گونه ارتباط مجازی رو کاملا تقبیح کردم و گفتم حاضر نیستم اینجوری با کسی آشنا بشم ولی تهش گفتم "چشم... اگر اومد ایران می رم می بینمش" تا خدا چی بخواد و چی پیش بیاد... 

و بدین گونه سه هفته ی شلوغ به پایان رسید...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۲
رها .