شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اولین روز کاری بعد از مرخصی چند روزه منشی رئیس اداره زنگ زد به من که بیا آقای دکتر کارت داره. منم بلا استثنا هر موقع چنین شرایطی پیش میاد بدترین چیزا به ذهنم خطور می کنه. این دفعه هم از همون لحظه که گوشی رو قطع کردم تا لحظه ای که رفتم تو اتاق آقای رئیس قلبم عجیب خودشو به درو دیوار قفسه سینه ام می کوبید. یعنی دلم هزار راه رفت: نکنه می خواد بخاطر مرخصیا بهم ایراد بگیره... راستی هم دیروز هم امروز دیر رسیدم سر کار... وای بازرسی فلان جا رو که قرار بود با خانم پورفلان بریم نرفتیم هنوز. حتما واسه اون زنگ زده... پمفلمتی که واسه فرمانداری فرستادیم درست تا نمی خورد. حتما فرمانداری ایراد گرفته... شاید اینترنت اداره رو چک کردند دیدن من وبلاگ می خونم گندش در اومده! ... و کلی فکر دیگه که نتیجه ی کلی این افکار اینه که من هر دفعه تو اتاق ایشون احضار می شم تا برسم  تو اتاقشون کف دستام از استرس یخ کرده!

خدا رو شکر کار خاصی نداشت. می خواست یه نامه محرمانه رو خودش بده دستم. بعدم گفت چند روزه نیستی فکر کردیم عروس شدی و اینا و کلیم تیکه بهم انداخت که "دکتر پ خوب هواتو داره ها! هر دفعه ما گفتیم پس خانم دکتر کو؟ چرا اینقدر مرخصیش طولانی شد؟ هی واسه ما سرشو تکون داد که نه ما با هم هماهنگیم و تقسیم کار کردیم و من به جاش هستم و اینا... خلاصه این که هواتو داره ها!!!" ما هم هی لبخند ژوکوند تحویل دادیم و سر تکون دادیم که "بعله ایشون لطف دارند و من ازشون خواسته بودم که این چند روزی که من نیستم زحمت بکشند حواسشون به اینجا هم باشه." بعدم تو دلم هی به آقای رئیس فحش می دادم که " حالا هوامو داره یا نداره... به تو چه اصلا! همین مونده بود که تو هم متلک بار ما کنی."

بعدم که اومدم تو اتاق خود دکتر پ زنگ زد که هستی یا نه و بعدش اومد تو اتاق یه چاق سلامتی کرد و این که کجاهای دوبی رفتیم و بعدم اعلام آمادگی کرد که بازرسی مشترکا رو امروز بعد از ظهر بریم. اینقدرهم هزار ماشاالله جو این اداره سالم و سلامته که همه با ذره بین زوم کردن رو بنده و ایشون و با دقت تمام مکان ما رو رو نقشه تیک می زنند بعدم هی به رو میارن که ما رو چه ساعتی در چه بخشی دیدن!!! انگار مثلا چه کشف عجیبیه! یا چه اهمیتی می تونه داشته باشه. اصلا هم به این موضوع توجه نمی کنند که الان پست من و این آقای دکتر تو این اداره دقیقا یه چیزه و این که ما کارمون زیاد به هم میفته و زیاد با هم دیده می شیم خیلی خیلی طبیعیه و یه جورایی حتی مجبوریم. حتی اگه از هم خوشمون نیاد.

به یه همکارا می گم "ما داریم می ریم بازرسی. اگه ارباب رجوع اومد بگید برمی گردم." یه چشمکی بهم می زنه می گه:" باشه خیالت راحت... خوش بگذره!!" بعد من چشام چهارتا شد... یعنی چی؟ تو بازرسی خوش بگذره؟؟؟؟

آی دلم می خواد یکی از همین روزا نامزد کنم با حلقه برم اداره یه جاهای اینا بسوزه که اینقدر حرف مفت می زنن! اصلا من نمی فهمم آقا گیرم که این آقای دکتر پ دوست پسر بنده باشه. به اینا چه؟ خب... آفرین! فهمیدین! 20 امتیاز... تکراری نشد واستون؟! مگه چقدر می شه یه چیزیو کشش داد و باهاش تفریح کرد؟!

فعلا هم که یه قرار شامی دارم با یه بنده خدایی که تا حالا چند بار از طرف خانواده جواب منفی دادیم و هنوز با تمام توان پابرجاست! پدرش رفته به بابام گفته که دخترتون اگه پسرمو ببینه حتما نظرش عوض می شه و شما اگه ندیده و نشناخته بگید نه به این دوتا جوون ظلم کردید! :)))) یعنی اعتماد به نفسشون تو حلقم!!! البته من رو یه نفر شک دارم. یه پسره هست روزایی که من شیفت یکی از داروخانه های سطح شهرم هی میاد داروخانه. یه دفعه میاد یه ورق سرماخوردگی می گیره. میره میاد دیفن هیدرامین می خواد. دوباره میاد صابون می خواد. بعد میاد مشاوره پوست می گیره... یعنی اینقدر تابلوئه که کل بچه های داروخانه فهمیدن! منم دیگه لجم گرفته این میاد می رم اون پشت مشتا خودمو گم و گور می کنم...

حالا هنوز مطمئن نیستم که حتما همون باشه ولی هر کی که باشه فعلا قراره برم با اون یارو سمجه شام بخورم. بازم باید ببینیم چی پیش میاد. خلاصه این که اگه رفتم حتما اخبارشو اینجا می نویسم!

فعلا...


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۱۸
رها .


Max amini یه استند آپ کمدین مقیم آمریکاست که مخصوصا دوتا از برنامه هاش رو من خیلی دوست دارم. یکی tomato juice و اون یکی هم Persian girl! یعنی من هر دفعه اینا رو نگاه می کنم اندازه همون دفعه اول می خندم. مخصوصا تومیتو جویسش خیلی باحاله. یکی از دلایلی هم که من اینو خیلی دوست دارم حس همزاد پنداری عجیبیه که باهاش دارم! ماجراش اینه که مکس از گوجه فرنگی بدش میاد و مامانش هی اصرار داره که این پسر آب گوجه بخوره. بعد تمام رفتارهای این مادره رو که داره تعریف می کنه مامان منو میاره جلو چشام!

مامان جان بنده هنوز منو در سن 25 سالگی یه طفل می بینه و بعد ازاین که بنده حداقل 6 سال تنهایی شهر غریب زندگی کردم و خونه داشتم و بشور بساب خونه و خرید و آشپزی و تمدید دفترچه بیمه و کار بانکی و درس و کار و بیمارستان و هزار مساله ی دیگه رو با هم انجام می دادم و تازه در حداقل زمان ممکن یعنی 5 سال و نیمه هم درسم رو تموم کردم، هنوز فکر می کنه که اگه صبحا بیدار نشه واسه من یه لقمه واسه سر کار نپیچه من از گرسنگی تلف می شم و هیچ کسی هم نیست که به داد من برسه! هر چیم که من هر روز صبح حرص بخورم که مامان هر چی بخوام خودم جاشو بلدم می رم برمی دارم ول کن قضیه نیست که نیست! بعد ما هر روز یه مکالمه این مدلی داریم که امروز من برات چی بذارم. خدا شاهده خودم الان شرمندم که دارم اینو می نویسم. به نظرم خیلی خجالت آوره. ولی مامانه دیگه! چی کارش کنم؟! به ترتیب یه روز نون و پنیر و گردو، یا نون پنیر خیار یا گوجه یا یه همچین چیزی واسه من می ذاره. بعد اگه هم نخورده برگردونم یا اثاری از این لطف اجباری تو کیفم مونده باشه کلی غر می زنه و دعوا می کنه که "من این همه صبحا پا می شم واسه تو یه چیزی آماده کنم بعد تو انگار نه انگار... همه رو برمی گردونی!" یعنی یه منت اینجوریم سرم هست! بعد امروز دوباره این سوال تکرار شد که "چی واست بذارم سر کار بخوری؟ ساندویچ مرغ خوبه؟" منم دیدم مقاومت فایده نداره و مامان جان حتما باید یه چیزی بذاره تا دلش آروم بگیره حتی اگه به قیمت دق مرگ کردن من باشه. جواب دادم که "نه مامان مرغ نمی خورم. همون نون پنیر بسه." و این آغاز بحث امروز صبح ما بود! که مادرجان با ادله و براهین بسیار سعی داشتند ما رو متقاعد کنند که "نون پنیر چیه؟ یه چی بخور جون بگیری.." منم چند بار گفتم که "مامان من مرغ نمی خورم. دست از سرم بردار!" بعد آخر دست مامان گفت که "خب همون نون و پنیر گردو ببر." خلاصه ما اومدیم سر کار. بعد من همین دو دقیقه پیش کیفمو باز کردم دیدم بوی مرغ از توش میاد! اگه بگم یه آن گر گرفتم دروغ نگفتم! اینقدر عصبانی شدم که فقط چند لحظه چشامو بستم که یکم به اعصابم مسلط بشم. یعنی این مادر بنده یه لحظه... جان من... فقط یه لحظه... پیش خودش فکر نکرده که خب من لای این ساندویچو باز کنم انقدرا می فهمم که این مرغه! پنیر نیست!!

آقاجان این چه تئوریه که اینا دارن. یعنی چی که نود سالتم که بشه هنوز برا من بچه ای. بابا من یه هویتی دارم واسه خودم. یه غروری دارم. خب این شکم زهر ماری من اگه چیزی بخواد اینجا مغازه هست من خودم می رم یه چیزی واسش می گیرم... تازه نون پنیر که خوبه قبلاترا موز می ذاشت. بعد این موزه می موند تو کیف من. خراب می شد و علنا گند می زد به کل زندگیم!

خدایا ناشکری نمی کنم. دستش درد نکنه. ولی چقدر دلم واسه اون وقتا که تنها زندگی می کردم و افسار زندگیم دست خودم بود تنگ شده. والله بالله بچه ها بزرگ می شن. خانم می شن. آقایی می شن واسه خودشون. عزیزان من دست از سر بچه هاتون بردارید. بذارید زندگیشون بکنن. بذارید خودشون انتخاب کنند که چه کوفتی می خوان بخورن! بذارید خودشون نگران قسط عقب افتادشون باشن. بذارید برن تجربه کنند. زمین بخورن. رو پا بشن. د آخه اگه توی پدر یا مادر بخوای جای من زندگی کنی پس سهم من چی می شه...؟ گیرم چهارتا اشتباه هم کردیم. یه روزم گرسنه موندیم. یه جاییم خرابکاری شد. اگه شما همه کارای منو بخوای انجام بدی پس من کی می خوام یاد بگیرم چجوری زندگیمو مدریت کنم؟!

من اینا رو به کی بگم آخه که الحمدالله مادرجان بنده اصلا تحمل شنیدنشم ندارن و تا میای یه حرفی بزنی سریع چشاماشون پر اشک می شه و یه جوری بهت نگاه می کنن و یه قول مکس OK OK می گن که آدم از مطرح کردن چنین چیزی پشیمون میشه؟!

عجب گیری کردیما!

اه...     

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۷
رها .