شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

به خودم اجازه می دهم چنین نصیحتی را به همه اعم از پیر و جوان، کوچک و بزرگ داشته باشم که شده از کارتان بزنید، فرش زیر پایتان را بفروشید، از ساعات فراغتتان بزنید یا هر چیز دیگر... بروید و یک زبان خارجی (ترجیحا غربی) را تمام و کمال و با تسلط کامل بیاموزید! هدفتان این باشد که مثل بلبل بلدش باشید! زبان یک هنر است. بروید و یاد بگیرید و لذت ببرید و یک دنیای جدید را به روی خودتان بگشایید...

حیف است به خدا!

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۷
رها .

 هنر یعنی این آهنگ... که آنچنان عمیق قلب و روح و روان منو لمس می کنه که وقت می گه "من مریضم (حالم بده)" دلم می خواد حال منم بد باشه!

از اون اجراهاییه که بعد از تموم شدنش باید کلاه از سر برداشت و ایستاده دست زد...

 

پ.ن: شعر و ترجمه آهنگ در ادامه مطلب

پ.ن2: اینم آهنگ معروف je t`aime از همین خواننده...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۵۶
رها .

من از نظر خودم آدم بی رحمی هستم. زود می رنجم. زود ناراحت می شوم ، شدیدا انتقام جو هستم و کافیست شما یک متلکی، حرفی، حدیثی، چیزی به ما بگویید که ما طی یک فرصت مناسب عین صحبت خودتان را به خودتان برگردانیم و طرف را هر کسی که می خواهد باشد با خاک یکسان کنیم. از این نظر مریم عزیزم که نزدیک 5 سال همخانه بنده بود همیشه این جمله را به من می گوید که "تو به ازای هر ورودی یه خروجی داری، یعنی هر حرفی به تو زده بشه از 5 ثانیه تا 30 سال بعد جوابش رو حتما می گیره!" و واقعا هم همین طور است! بعضی وقت ها یک جوری می چسبانیم که طرف نفهمد از کجا خورده! و تقریبا همه در این مساله اتفاق نظر دارند که بنده زیادی حاضر جوابم!

یادم هست یک روز که داشتم بر می گشتم خانه (خانه دانشجویی ام) از کنار خیابان داشتم پیاده می رفتم که یک پیامی آمد از طرف یکی از آقایان همکلاسی که گویا ما را آنجا دیده بود و محض شوخی، خنده یا هر چیز برایمان نوشته بود :"همین کارا رو می کنید، بهتون می گن اصفهانی! یک تاکسی بگیر پولشو من می دم" ما هم یک آن آمپرمان زد بالا بدون فکر و بدون در نظر گرفتن این که بنده خدا مزاح کرده و لزوما منظوری ندارد و ضرورتی ندارد ما این طور به ایشان بپریم، بلافاصله جواب دادیم که "همین کارا رو می کنید بهتون می گن ترک! خونمون سر خیابونه!" (بنده از همین جا ارادت خاص خود را به تمامی هموطنان ترکمان ابراز میدارم... بچه بودیم یک حرفی زدیم دیگر!) بعد دوستانمان کلی دعوایمان کردند که بابا بنده خدا منظوری نداشته و ایشان نهایتا به تو گفته "خسیس" ولی تو حرف خیلی بدی به او زدی!

داشتم می گفتم... زیادی هم غر می زنم. البته نه پیش هر کسی! کسانی که من را در حال نالیدن می بینند نادرند. ولی باید بهشان مدال افتخار داد بابت صبر و توان و حوصله شان.  ]روی صحبتم با شماست آیدا جان... و مریم عزیزم... و آن یکی دختر عمویی که می آیی اینجا را می خوانی و البته شما خوانندگان عزیز وبلاگ!!!![ در برخورد با آدم ها همیشه خیر و صلاحشان را می خواهم و حاضر نیستم به بهای سود شخصی خودم برای کسی اتفاق بدی بیفتد و اگر جایی بتوانم خیری به کسی برسانم هرگز کوتاهی نخواهم کرد و البته برای این مسئله منتی هم سر کسی ندارم و اعتقادم اینست که برای رضای دل خودم می کنم. اینست که تعداد کسانی که در کارهایشان با من مشورت می کنند کم نیستند. معمولا اهل تظاهر و دروغ نیستم و اغلب به جای این که به سبک معمول و رایج و پسندیده (!) پشت سر افراد حرف بزنم و خودم را آرام کنم، حرفم را تف می کنم توی صورتشان و رو در رو ناراحتشان می کنم! البته گاها می اندازم روی شوخی، خنده! و دیده شده طرف اصلا نفهمیده دارم انتقاد می کنم و خودش هم قاه قاه خندیده! هر چند اغلب بعدش تا چند روز حال خودم خراب است و گاها دیده شده گریه زاری هم راه انداخته ام ولی تغییر دادن این رویه برایم خیلی انرژی بر و سخت است. ولی هنوز هم خیلی رک و بی رودربایستی انتقاد می کنم که گاها برایم هزینه هم داشته.

 همان طور که اعتقاد دارم "دست مال غریبه هاست" و نزدیکانم را به جای دست دادن بغل می کنم و خواهرزاده و برادرزاده ها می دانند موقعی که به من می رسند باید توی بغلم بپرند و چند دقیقه ای همدیگر را محکم بغل کنیم و من هی بگویم "وااااای... خیلی خوبه... چقدر داره خوش می گذره! ^_^" از آن طرف همیشه برای بقیه که خارج از دایره افراد نزدیک به من هستند خط و خطوطم واضح و مبرهن است. آنقدر که بچه های داروخانه که اتفاقا خیلی هم با هم می گوییم و می خندیم و سر به سرشان می گذارم و حتی یکیشان رفته گفته که شیفت هایش را با من بگذارند، مدت ها بوده می خواستند از من بپرسند که آیا مجردم یا نه و رویشان نمی شده! یا هرگز هیچ سوال شخصی از من نمی پرسند که البته من از بابت بسیار راضی و خشنودم و خودم هم هرگز در حوزه مسائل شخصی شان وارد نمی شوم. البته این را هم می دانم که یکی از برادرزاده هایم قبل از حرف زدن با من حرفش را زیادی سبک و سنگین می کند. یا کلا این را می دانم که بقیه از عصبانیت من یک ترس خاصی دارند. کلا فکر می کنم برای این که کسی به من نزدیک شود آدم سختی هستم چون در هر کاری بیشتر از بقیه افراد "بکن، نکن" دارم و خیلی وقت ها وقتی خودم را از بیرون نگاه می کنم به این نتیجه می رسم که شاید اگر من شخص دیگری بودم و به شخصی با شخصیت خودم روبرو می شدم، حوصله نمی کردم درگیر چنین فردی شوم! با این که می دانم پدر و مادرم آنچه در توان داشته اند برایم انجام داده اند همواره از خودم بابت این که در تربیت کردن خودم کم کاری کرده ام طلبکارم و ناراحتم از این که چرا مهربان تر یا بخشنده تر از اینی که هستم نیستم.

کمال گرایی ویژگی بد دیگری است که شدیدا دارم رویش کار می کنم...

حالا تعاریفی که گاها از بیرون از خودم می شنوم شگفت زده ام می کند:

1-       به عقیده خودم در کار پایان نامه ام از یک جایی به بعد کاملا سبک "گربه شوری" را پیاده کردم و بعد از دو سال و نیم سر و کله زدن با استاد راهنما و روانشناس و روانپزشک و بیمار و بقال و چقال در انتها فقط می خواستم سر هم بندی اش کنم تمام شود برود پی کارش! خدا ببخشدمان ولی یک جاهایی آنقدر خسته شده بودم که یک شب نشستم نتایج آزمایش هاس اسپکتوفتومتری را کمی دستکاری کردم که کار به آزمایش دوباره نکشد. دائم هم که از استاد راهنما فراری بودم و حواسم بود زیاد جلو چشمش نباشم. آنوقت استاد راهنمایم چند وقت پیش توی تلگرام پیام داده و حالم را پرسیده و این که چرا ازدواج نکردم و ... بعد در آخر می گوید: "آخه تو خیلی دقیق و حساسی و می خوای همه کارات رو اصول پیش بره!" بعد من خودم هاج و واج مانده بودم که من که آخرش رفتم صادقانه به ایشان گفتم چه شیرین کاری هایی که توی این پایان نامه انجام ندادم! اگر اصولی اش منم وای به حال خارج از اصول هایش!!!

2-       دیروز آیدا پیام داده که دکتر فلانی سراغت را گرفت و پرسید " یه همکلاسی شادی داشتی اصفهانی بود، اون الان چی کار می کنه؟" بعد ما همین طور چشمانمان گرد شده بود که "شاد؟؟؟!!!" یا شاید در مملکت کورها یک چشمی پادشاست؟!

3-       توی داروخانه حرف و حدیثی پیش آمد که یکی از پرسنل متادون می آورد و می فروشد. موسس زنگ زده به من که هم به عنوان بازرس شبکه و هم به عنوان مسئول فنی که پروانه اش در این داروخانه گیر است بروم موضوع را پیگیری کنم. بعد ایشان کلا 5-6 بار ما را دیده. هی اولتیماتوم می دهد که "خانم دکتر اون مهربونی ذاتیتو بذار کنار. می خوام محکم برخورد کنیا!" اینجا باز ما سوپرایز شدیم که برداشت کسی از ما این است که ما ذاتا (!) مهربانیم!

4-       خواهر جان معتقد است که آن یک رگه خون لری ما از خانواده مادری بسیار خروشان است و ما هر لحظه منتظریم به سمت مردم آجر پرتاب کنیم!

5-       آنوقت امور عمومی شبکه می گوید:"ماشااله شما انقدر خانم و باوقارید که آدم ده تا دختر این مدلی داشته باشه هم کمه!"

 

نتیجه نهایی که بنده امروز به آن رسیدم همان است که قبلا هم گفته ام. ما همگی یک چهره صاف و اتوکشیده و لبخند به لب داریم که مال غریبه هاست و یک چهره ی واقعی تر که برای نزدیکانمان است. فکر نمی کنم که فقط هم من اینجور باشم. همان که از قدیم الایام مهمان خانه مان بهترین اتاق خانه بوده و میوه های خوبمان را جلو مهمان می گذاریم و ظرف های قشنگمان برای زمانی است که مهمان داریم همه گواه این مطلب است که سبک زندگیمان آبروداری است و آبرو به این معنا که "دیگران راجع به من و زندگی من چه فکر می کنند" که از نظر بنده بسیاااااار زائد و بی معناست. اینست که دو سبک زندگی داریم –یکی شسته رفته تر و در مواجه با دیگران و دیگری سبک شلخته تر که خودمانی تر است-  جای تاسف دارد که واسه بقیه باباییم و برای خودی ها زن بابا. این رفتار برای من مصداق واقعی "گل به خودی زدن" است. یعنی ترکش های رفتارهایمان تماما برای کسانی است که دوست ترشان داریم.

نه جانم... من خودم می دانم آدم نمی تواند همیشه خوش اخلاق و خوب و مهربان باشد. ولی چیزی هست به نام "اصالت رفتار" که به آنجا رسیدن واقعا کار سختی است. که آدم یاد بگیرد باید مسئولت رفتارهایش را بپذیرد و عصبانی یا خسته بودن یا حوصله نداشتن دلیل موجهی نیست. که در هر لحظه یادش باشد درون هر آدمی دلی هست که می شکند. آدمی هست که زیر بار نگاه های شماتتگر و حرف های نامهربان مچاله می شود. که رابطه ای که شکسته بندی شده باشد متزلزل است. که نزدیکانمان هم آدم اند! که همه ایرادها از بقیه نیست و ما هم مثل بقیه کامل نیستم و زندگی کردن با ما با همه ی عادات عجیب و غریبمان برای دیگران بدیهی نیست!

به شخصه از امروز سعیم بر این خواهد بود که رفتارهای بدم را ببینم و بشناسم. اولین مسیر تغییر شناخت کامل است و درک واقعیات. من امروز ناگهان فهمیدم که نزدیکانمانم قرار نیست کیسه بوکس ما باشند و خاطرشان باید عزیزتر از این حرف ها باشد...

با عزیزانمان مهربان باشیم...

 

پ.ن: یه سفر چند روزه دارم می رم تهران. پیشاپیش عذرخواهی می کنم اگر بهتون سر نمی زنم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۱۳:۱۸
رها .

یکی از وبلاگ هایی که مدتی است در محضرشان تلمذ می کنم وبلاگ شیرین عزیز است. از اولین پست تا حالا که نصف بیشتر پست ها را خوانده ام، در بسیار موارد چنان تشابه تفکر و عقیده ای داریم که دلم می خواست عین مطلب را بدون کمترین تغییری در بلاگ خودم نقل قول کنم. یکی از این موارد متن زیر است که در ادامه می خوانید:

حکایت  تفاوت خون فرانسوی و خون لبنانى

به دنبال هر حرکت تروریستى که در کشورهاى غربى انجام مى شود و عده اى از مردم غرب جان خود را از دست مى دهند، برخى از افراد در فضاى مجازى و واقعى، مطالبى مى گویند و مى نویسند که حاکى از تاثر و اندوه آن هاست. بلافاصله بعد از انعکاس این اظهار تاسف ها، عده اى که گویى منتظر چنین موقعیتى هستند، در حرکتى ضد حمله وار، این دسته از اشخاص را مورد انتقاد شدید قرار مى دهند.

که چرا وقتى غربى ها کشته مى شوند شیون و سر و صدا راه مى اندازید، ولى موقع کشته شدن آدم ها در کشورهاى خاورمیانه صم بکم مى نشینید و کلامى بر زبان نمى آورید؟ مگر خون غربى ها رنگین تر از خون خاورمیانه اى هاست؟

بعد از فاجعه تروریستى فرانسه، همین سوال دوباره تکرار شد که مگر خون فرانسوى ها رنگین تر از خون مثلا لبنانى هاست؟ این بار این انتقاد هم مطرح شد که چرا کسى براى کشته شدگان لبنان شمع روشن نمى کند و در مقابل سفارت آن ها گل نمى گذارد؟

نکته ى جالب توجه اینجاست که در زمان آرامش، از این حرف ها خبرى نیست، و از خود آقایان منتقدین هم صدایى در محکوم کردن کشتار مردم مثلا لبنان بلند نمى شود! به عبارتى تا اتفاقى در غرب مى افتد، آقایان به یاد مردم مظلوم لبنان و یمن و عراق و افغانستان و جنایات غرب مى افتند! برخى حتى عقب تر مى روند و در سوگ کشته شدگان هیروشیما و ناکازاکى به مرثیه خوانى مى پردازند!

اما واقعا چرا این طور است، و چرا حساسیت مردم جهان نسبت به کشته شدن انسان غربى بیشتر است؟ مهم ترین دلیل این امر، ارزشى است که غربى ها براى زندگى خود و خون خود قائلند، و به آن تشخص و اهمیت مى دهند. جهادگران مسلمان اما، قدر و قیمت جان را چنان نازل و بى بها کرده اند، و چنان آسان خون مى ریزند و خون مى دهند که موضوع براى خود ما خاورمیانه اى ها هم عادى شده چه برسد به مردم زندگى دوست و شادى طلب غرب!

انسان عادى غربى اگر مثلا در اثر حادثه اى به سه ماه حبس محکوم شود، انگار فاجعه اى براى او اتفاق افتاده است، ولى وقتى مثلا روزنامه نگار ایرانى را به پانزده سال حبس محکوم مى کنند، ما خدا را شکر مى کنیم و خوشحال مى شویم که او را اعدام نکرده اند!

موضوعى که به این سینه سوختگان مردم خاورمیانه باید گفت این است که اگر غربى ها و جماعت غرب زده اى مثل ما در این موارد چیزى نمى گویند و نمى نویسند (که هم مى گویند و هم مى نویسند)، شما چرا به وظیفه ى انسانى و اسلامى خود عمل نمى کنید و جز در مواقع بحران در غرب، صدایى از شما در نمى آید؟

در مورد شمع و گل گذاشتن هم، مگر در کشور خودتان و در همه جاى دنیا، سفارت عراق و افغانستان و لبنان و یمن وجود ندارد، پس چرا خودتان زحمت این کار را نمى کشید و چرا ما تا به امروز جز در مقابل سفارت هاى غربى تظاهرات کردن ها و نعره زدن ها و اشغال کردن هاى شما چیز دیگرى ندیده ایم؟

اعتراض و انتقاد شما، جز بهانه گیرى بیش نیست. شما همان ها هستید، که اگر جنایت و ترورى در غرب صورت بگیرد، حتى اگر آن را محکوم کنید و کشته شدن را حق مردم غرب ندانید، یقینا یک «اما» و «اگر» به جمله محکوم کردن تان مى افزایید، چرا که در واقعیتى که بر زبان نمى آورید، غرب را ظالم بالفطره و خاورمیانه را مظلوم همیشه به حق مى دانید.

ف.م.سخن، خبرنامه گویا

 

القصه هر کسی به فراخور حالات روحی روانی خودش برداشت متفاوتی از متن خواهد داشت و مسلما من هم از این قاعده مستثنی نیستم! از آنجا که ما خودمان لقب "دکتر" را پس اسممان یدک می کشیم و از قضا این اواخر شدیدا درگیر دکتر و دوا و مریض خانه بودیم یک جمله توی این متن توجه ما رو بدجور به خودش جلب کرد که در متن به صورت بولد شده آوردیم و آن ارزش جان انسان ها در هر جامعه ای است!

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، حالا که خودمان به عنوان مشتری خدمات درمانی پایمان به بیمارستان باز شده می توانیم به جرات بگوییم که مدتی است حسی که به زندگی خودمان و اطرافیانمان داریم این است که بلانسبت یک مشت گوسفندیم که توی هم می لولیم! حالا بعضی هایمان قوی تریم و دیگران را له می کنیم بعضی ها هم که ضعیف ترند هم طبق قاعده زیر دست و پا له می شوند!

بحران بزرگ جامعه ما هم اینست که ما مشکل نیروی متخصص و کاربلد نداریم! باور کنید پزشکان ما بی سواد نیستند. جو این موج "ضد پزشک"ی که توی جامعه به راه افتاده هم بنده را نگرفته که اتفاقا برای ما تف سر بالاست و من معتقدم خطاهای پزشکی را با قصور پزشکی نباید اشتباه گرفت. اتفاقا پرستار هم به حد کافی داریم. راننده آمبولانس و خدمه هم همین طور... پس مشکل کجاست؟

مشکل از آنجایی شروع می شود که یک مغز متفکری لازم می شود که بیاید این ها را با هم هماهنگ کند! به همین سادگی! مشکل آنجایی است که یک قانونی می خواهند بگذارند برای این که چه کسی، کی، کجا باشد و هم خودشان می دانند و هم آن هایی که می خواهند قانون را رعایت کنند:"که این قانون قابلیت قانون شکنی دارد!" به عبارت دیگر:"راحت باشید!"و مساله ی دیگر این که حاضر نیستند خرج کند و پرسنل استخدام کنند! کار اگر با حداقل کیفیت هم انجام شود مشکلی ندارد. مهم این است که خدای ناکرده پولی خرج نشود، به کسی حقوق اضافی ندهند، کسی استخدام نشود... (این را تعمیم بدهید به همه اقشار جامعه!)

قبلاتر ها فکر می کردیم مشکل 100% ح/ک/و مت/ی است. پیش خودمان فکر می کردیم این ها بروند شاید درست شود. ولی حالا حتی همین امید را هم نداریم که به این نتیجه رسیده ایم نصف بیشتر مشکل از خودماست. اصلا همین من و شماییم که یک پست و مقامی می گیریم و می شویم مدیر، رئیس، مسئول و ... در این که راه های فرار از قانون در این مملکت بیداد می کند تا آنجا که قبل از هر قانونی به دنبال راه های در رو هستیم فکر نمی کنم شک و شبهه ای وجود داشته باشد و غم انگیزتر این که مدت هاست امیدی به بهبودی ندارم! حداقل نه تا آنجا که عمر من می رسد!

یک زمانی اگر کسی این چیزهایی که به چشم می بینم را برایم تعریف می کرد می گفتم غلو می کند! مساله شخصی اش را تعمیم می دهد به اجتماع و ... ولی حالا به معنای واقعی خسته شده ام و خجالت می کشم از روی این خانمی که سرطان دارد از نوع بدخیم و حتی بیمه اش از نوع خاص نیست!!! و ما یک بار کمک کردیم هزینه آزمایشگاهش را پرداخت کند و حالا فکر کرده ما اینجا چه کاره هستیم و هر وقت مشکلی دارد می آید اتاقمان و ما از خجالت سرمان را زیر می اندازیم... از آن یکی که خواهرش در ماه 20 تا انسولین مصرف می کند و بیمه لعنتی فقط 7 تایش را برایش تایید می کند و مابقی را آزاد می خرد! ازینکه به چشم خودمان داریم می بینم اگر مریضی صعب العلاجی داشته باشی و خدای ناکرده مشکل مالی هم اضافه شود چطور زندگی آدم جهنم واقعی می شود. دلمان برای همکارمان توی شبکه بهداشت که بعد از 25 سال کار حالا که بازنشست شده تازه دارد دنبال کار می گردد و می آید داروخانه و می پرسد "نسخه پیچ نمی خواید؟" عجیب می سوزد!

بله جهان سوم چنین جایی است. جایی که مردمانش نه برای زمان و عمر و نه حتی جان هموطنشان ارزشی قائل نیستند. سود شخصی هممان مقدم است بر رفاه اجتماعی..."حالا بگذار مشکل ما حل شود، خدای بقیه هم بزرگ است" و به انشاالله و ماشااله زنده ایم و به همین راضی! به متن شیرین فکر می کنم و برایم سوال می شود که با همه اینها چرا نباید خون یک غربی از خون ما شرقی ها رنگین تر باشد؟

 

اخلاق در این جامعه مرده است...

فاتحه بخوانید لطفا!

 

پ.ن: دوست عزیزی که کامنت خصوصی گذاشته بودی و راجع به رشته داروسازی سوال پرسیده بودی، من متاسفانه نتونستم توی وبلاگ شما کامنت بذارم وگرنه جوابتون را کامل نوشته بودم. جدیدا نظرات من در بلاگ اسکای ثبت نمی شه!

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۳۰
رها .