سال های دور از خانه!
چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۵۲ ب.ظ
میتونم یه کتاب بنویسم. تحت عنوان "سال های دور از خانه"! داشتم sms هامو می خوندمو بعضی هاشو پاک می کردم یه ذره Inboxام خالی شه. هر کدومشو که می خوندم انگار یه داستان از جلو چشمم عبور می کرد.
آیدا messege داده هر کار می کنم نمی تونم بخوابم. همش یاد سوتی بی نظیرتون با آقای ه. میفتم یه ساعت می خندم واسه خودم.
داستان از این قرار بود که تو آزمایشگاه فیزیو ترم 3 یه نمونه از خون یکی از بچه ها (نرمال) بهمون دادند(هر 2 نفر یکی) و گفتن آخر جلسه RBC هاشو(سلول خونی) بشماریم و تعداد کل رو حساب کنیم بگیم نرماله یا نه!!!! و من به سختی پشت میکروسکوپ داشتم هر چیز رنگی، نیمه رنگی و بی رنگو با تغییر نور دیافراگم میشمردم. آقای ه. مسئول آزمایشگاه اومد از دوستم پرسید شما مشکلی ندارید؟ دوستم گفت نه الان رها داره می شماره حواسش پرت می شه باهاش صحبت کنم. من یه لحظه سرمو بلند کردم ببینم کیه دیدم آقای ه. داره چپ چپ نگاه می کنه. پرسید: بلدی؟ منم گفتم آره.2تا خونشو شمردم. یه عددی هم گفتم که گویا خیلی پرت بود. آقای ه. گفت بذار ببینم. بعد یه نگاه تو میکروسکوپ کرد و یه نگاه به ما. به دوستم گفت می شه شما بشمارید؟ اون بنده خدا هم بی خبر از همه جا شروع کرد شمردن...مسئول آزمایشگاهم وایساده بود می خندید... یهو گفت شما دقیقا چیو دارید می شمارید؟؟؟؟
خلاصه داستان از این قرار بود که ما داشتیم لام خالی رو میشمردیم و اون اجسام بی رنگ ، کم رنگ و پر رنگ هم آشغالای شیشه بودن!!!!
با اون سوتیه اون روزمون شهره شدیم... خداییش خیلی ضایع بود. من که خودم کلی خندیدم!
۹۰/۰۶/۳۰