شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

خاطرات داروخانه!

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۱:۵۹ ب.ظ
اگر بخواهم یک نظر منصفانه راجع به خودم بدهم باید بگویم که بنده باید اساسا هر چیزی را خودم تجربه کنم و نصیحت کردن اینجانب آن چنان کارآمد نیست و غالبا سخنانی از این دست در مورد بنده از یک گوش استقبال می شود و از گوش دیگر بدرقه!! اما یکبار که داشتم راجع به علم آموزی آکادمیک با خواهرم درد و دل می کردم و حس خود را راجع به این که "انگار زیاد نمی شه از دانشگاه چیزی یاد گرفت"بیان می کردم، ایشان در پاسخ فرمودند که : کلا همین طوره، تا کارآموزی نری و کاربردش رو نبینی حس نمی کنی چیزایی که یاد گرفتی به هیچ دردی بخوره! نمی دانم چه شد که این بار این سخن گرانبها کارگر افتاد و در راستای همین امر یک روز بعد از ظهر با مریم جان آواره ی کوچه و خیابان شدیم – از این داروخانه به آن داروخانه – بلکه یکی دو روزی در هفته بتونیم بریم کارآموزی! از آنجاییکه در شهر خودمان برای تابستان ها آشنایان پدر و خواهر که داروساز بودند خودشان پیشنهاد ملاقات با بنده را می دادند و همه چیز بسیار مهیا بود، انجام این پروسه ( یافتن داروخانه برای کارآموزی) را بسیار ساده تر از آن چه که واقعا بود تصور می کردم. اما تقریبا هر جا می رفتیم عذرمان را می خواستند و یک جا هم که دکتر مربوطه ok اولیه را داده بود ناگهان چشممان به دو نسخه پیچ آن طرف counter افتاد که دو جوان شاد!! حدودا 25-26 ساله بودند و هنوز هیچی نشده داشتند پسرخاله می شدند و ... و این شد که ما هم فرار را بر قرار ترجیح دادیم! و برای لحظه ای کلا قید داروخانه رفتن را زدیم که در راه بازگشت به منزل یک داروخانه ی دیگری سر راهمان قرار گرفت و من با گفتن:"تیریه تو تاریکی" روانه ی آنجا شدم. از در که وارد شوی چشمت به خانم مسنی می افتد با موهای بلوند، رژ لب قرمز و عینک ته استکانی که با صدایی نه چندان گرم نام بیماران را صدا زده توضیحات مربوطه را به ایشان می داد. ما هم یک گوشه منتظر شدیم تا داروخانه خلوت شود. مریم اشاره ای به خانم دکتر کرده و با چشمکی پرسید: "نظرت چیه؟" بنده هم با همین زبان نگاه گفتم "فقط وایسا ببین". داروخانه که خلوت شد بنده با روی گشاده و لبخندی بر لب جلو رفته سلام خسته نباشیدی گفتم و ضمن معرفی خودم هدف خود را عرض کردم. و خلاصه این قدر وعده وعید دادم که " انشاالله کمک دستتون هم هستیم و ..." و انقدر زبان ریختم که دست آخر فرمودند: -          امان از دست شما اصفهانیا... باشه... فردا بیا ببینم چی می شه! -         خانم دکتر ببخشید فردا کلاس دارم! می شه آخر هفته بیام؟! -        .....  ...... آخر هفته بیا! -         فداتون بشم... پس من چهارشنبه شما رو می بینم. سپس برای سایر پرسنل دست تکان داده از داروخانه خارج شدیم. الان که این پست را می نویسم 3 بار واسه کار آموزی رفتم و تقریبا با همه ی پرسنل آشنا شدم ولی یک نکته ی جالبی که هست این که متوجه شدم که حضور من در داروخانه برای سایر دوستان به منزله یک fun می باشد و علی رغم تمام متلک هایی که در رابطه با نابلد بودن خودم ازشان می شنوم و کلا " با هم به هم می خندیم!!! " اما سعی می کنم چیزی به دل نگیرم. و برای دوستی بیشتر و تلطیف روابط ، دفعه آخر که رفتم سعی کردم با همین وضع دست و پا شکسته ای که بلد بودم با لهجه ی خودشان صحبت کنم: -         آقای حسینی ... اتا آلپرازولام خوامبه ... دارنی؟ و باید بودید و می دیدید که دوستان چقدرخوششان آمد و چقدر خندیدند و چقدر به زور خواستند بیشتر یادم بدهند! البته دفعه آخر خود خانم دکتر تشریف نداشتند و یک آقای دکتری فرستاده بودند که من در همان ابتدای ملاقاتشان متوجه شدم روابطشان با سایر پرسنل چندان روشن و شفاف نیست و پس از تنها 10 دقیقه حضور در مجاورتشان متوجه شدم آقای دکتر - دور از جون شما- از دماغ فیل افتادند و خلاصه این که زیاد سایرین را آدم حساب نمی کردند! از آنجا که جو کمی سنگین شده بود تصمیم گرفتم کمی با ایشان سر صحبت را باز کنم شاید روابطشان با دوستان حسنه گردد که طی مکالمه ی کوتاهی که با ایشان داشتم متوجه شدم که هم دانشکده ای هستیم و ایشان هنوز فارق التحصیل نشده اند و تنها 4 ترم از من بالاتر هستند و حتی گفته ی دوستان مبنی بر این که "مهر مدرک آقای دکتر هنوز خشک نشده!" هم اشتباه بود و آقای دکتر هنوز مدرک نگرفته اند! یاد خودمان می افتم آن اوایل که تازه از هفت خان رستم و غول کنکور گذشته بودیم و در ملکوت اعلی سیر می کردیم و فکر نمی کردیم جز خودمان شخص دیگری هم این لقب پر زرق و برق دانشجو را همراه داشته باشد و تازه ترم 2و 3 متوجه شدیم اشخاص دیگری هم با نام دانشجو روی این کره خاکی وجود دارند ! البته شاید این آقای دکتر قصه ی ما صرفا در ایجاد ارتباط و باز کردن صحبت با دیگران مشکل داشته باشند اما هر چه که هست آرزو می کنم دفعه ی بعدی که می روم همان خانم دکتر خودمان بیایند.... حتی اگر هنوز مرا از بالای عینکشان نگاه کنند! با این حساب گمان می کنم بخش دیگری به پست های من در این وبلاگ اضافه شد تحت عنوان :"خاطرات داروخانه"... البته خودمانیم حتی اگر چیزی هم یاد نگیرم این داروخانه رفتن حسابی می چسبد و کلی خوش می گذرد...! بعدا نوشت: 1-     یادم رفت بگم... اون دختره بالاخره امضا کرد!!!...(هورا)... البته بعد از این که تو سایت دانشکده یک بار جیغ و داد راه انداخت و... این قضیه سیوتیکس برداشتن این ترم ما حیثیتی شده بود!!! یکی از پسرا واسه این که نمی خواست مخالفت کنه رفت یه درسشو حذف کرد! بابا بامرام!!! 2-     دنبال کارای انتخاب واحد و حذف و اضافه ی این ترم بودم شنیدم یه بنده خدایی می گفت: " من واسه فارق التحصیلی از این خراب شده(دانشگاه رو می فرمودند!) لنگ یه امضام!!!" خیلی دلم واسش سوخت... 3-      اصغر آقای فرهادی هم که اسکار گرفت... نوش جونش... ایرانی! تبریک!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۲/۰۴
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">