شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

چرا که نه!

دوشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۵۱ ق.ظ
ساعت 9:30 شب است . از چهارراه که بگذری می شود شهر ارواح! آن طرف چهارراه برخلاف این طرفش پشه هم پر نمی زند. این است که با توجه به تجارب قبلی و حرف و سخن هایش زنگ می زنم منزل و درخواست بادی گارد (!) می کنم و مامان هم سریعا آقا داداش را برای اسکورت می فرستد! سوار ماشین که می شوم یادم می افتد ماه پیش که مرا با ماشینش می رساند چقدر ماشینش کثیف بود و قول داده بود تمیزش کند و این بار اصلا قابل توصیف نبود!!! پایم را گرفتم بالا و پاچه ی شلوارم را که پوسته تخمه ها به طرز دلخراشی به آن چسبیده بود را نشانش دادم و گفتم: "خیلی چندشه! تو اصلا یک گونه ی کشف نشده ای! چه جوری دلت میاد توش بشینی؟" جناب برادر هم مثل همیشه شروع کرد دلیل تراشیدن که: "وقت ندارم و ... من همین جوری که هست قبولش دارم ! و ... بعدا راست و ریستش می کنم!" - "آینه بغلش که شکسته، این بغلو که زدی صافکاری می خواد، در طرف راننده که قفل نمی شه، شیشه هاش که مدل برقی- مکانیکیه باید با یه دست کمکش کنی بالا بره...  این زبون بسته دیگه کارش از راست و ریست و تعمیر و ... گذشته. نهایتا شاید بتونی سوییچو بدی روش یه ماشین برات بسازن!" فهمیدم که باز هم خیال تمیز کردن ماشین را ندارد و تمام پیشنهادهای غیرانتفاعی بنده در این زمینه که اجازه دهد خودم ماشین را به کارواش ببرم هم با جواب منفی رو به رو شد... فردا عید است و امروز آخرین پروژه های خانه تکانی و خریدها و بازارهای شلوغ که حسابی خستمان کرد. در همین گیر و دار خانه تکانی چشمم افتاد به ماشین برادر جان که توی حیاط پارک بود. ماشین را برداشتم و به بهانه ی خرید زدم بیرون و مثل سارقی که در صدد دور شدن هر چه سریعتر از محل وقوع جرم است، با حداکثر سرعتی که می توانستم راه کارواش را پیش گرفتم. بماند که حدودا یک ساعت توی صف ماندم و چه قدر هوا سرد بود و ... خلاصه این که ماشین تازه شسته شده را به گوشه ای هدایت کردم و سوییچ را پیچاندم که ماشین را خاموش کنم بروم حساب کنم که دیدم "به به، هر دم از این باغ بری می رسد!"... خاموش نمیشه! چند نفر از آقایان خواستند کمک کنند ماشین را خاموش کنیم که افاقه نکرد. یکی از کارگرها هم به شوخی گفت:" خانم ماشینتون ذوق زده شده، حتما به تمیزی عادت نداره! آخرین بار کی شسته بودینش؟!" توی دلم برای لحظه ای اول مهدی(جناب برادر) و بعد خودم را لعنت می کنم و در جواب فقط می گویم: "ماشین من نیست!" با همان وضع سوییچ خاموش و ماشین روشن، ماشین را از محوطه خارج می کنم و در ذهنم مرور می کنم که الان بهتر است به بابا زنگ بزنم یا به خودش... بابا که الان سرش شلوغ است... خب، به خودش می گویم!... بعد یک بگومگوی احتمالی و جواب های سنجیده ی آتش خاموش کن را در ذهنم مرور می کنم... "اصلا شاید چیزی نگه... ولی شب عیده ماشینشو می خواد! " ... از جلوی چند مکانیکی رد می شوم و یکهو به عقلم می رسد که خودم ببرم درستش کنم و رنج مرور ذهنی این مدل مکالمه ها را به خودم ندهم... شب عید است و مکانیکی ها هم شلوغ. مکانیکش می گوید باید در نوبت بایستم. چاره ای نیست... قبول کردم و گوشه ای ایستادم که مهدی زنگ زد ... ماشینشو می خواد... "عمرا اگه ماشین خراب دستش بدم! حوصله ی بداخلاقی هاشو ندارم" ... فقط در جواب این سوال که " الان کجایی؟" دورترین نقطه ی شهر که به ذهنم آمد را گفتم و ترافیک شهر را یاد آور شدم و نتیجه گیری کردم که نمی توانم زود برگردم. او هم یک حساب سرانگشتی کرد و گفت: تا 45 دقیقه سعی کن بیای، کار دارم! هر چه التماس مکانیک را کردم که کارم را زودتر راه بیندازد چاره ساز نبود. دست آخر قبول کرد که یک نگاهی بیندازد ببیند مشکل از کجاست. " خانم این که توش پر آبه... بیا اون دستمالم بیار که یه کاریم یاد می گیری" و بعد شروع کرد نطق کردن در رابطه با فواید بلد بودن مکانیکی و این که خانم ها هم باید مکانیکی یاد بگیرند و ... در جواب فقط گفتم" آقا بر منکرش لعنت ولی من وقت این حرفا رو ندارم. الانم باید زود ماشینو برگردونم". که باز هم سر حرفش ایستاد که " اگه می خوای زود انجام شه بیا بهت بگم چی کار کنی!" خلاصه این که یک دستمال داد به من و من آستین ها را بالا زدم و شروع کردم آب حوض ... ببخشید... آب ماشین کشیدن! و بعد هم فیوزها را گفت چک کنم! و بعد یک دستگاهی داد دستم و گفت این جاهایی که می گمو با این خشک کن! یعنی تو زندگی من فقط جای همین یه کار خالی بود که شاگرد مکانیک بشم! دقیقا یاد اون برنامه ی "چرا که نه!" افتادم. به هر حال کار انجام شد ومن با افتخار برگشتم. منزل که رسیدم باز هم برای خاموش کردن ماشین پایم را از روی کلاچ برداشتم و ماشین به طرز فجیعی خاموش شد... مکانیکش هم قول داده که تا فردا صبح خشک شده و درست می شود. به هر حال با ترس و استرس ماشین نونوار شده را تحویل آقا داداش دادم و خواستم خودم دست پیش رو بگیرم که از دست و پنجه ی کثیف و رد روغن که روی پیشونیم مانده و متوجه نشده بودم، فهمید یک دست گلی آب دادم و مجبور شدم قضیه را تعریف کنم. به جای عصبانیت فقط خندید و خدا رو شکر روز اول عید مجبور نیستم به جای سال مبارکی عذر خواهی کنم. فقط این دفعه پشت دستمو داغ گذاشتم که این  کمک های صلح طلبانه و انسان دوستانه رو به جایش انجام بدم و حداقل قبلش رضایت طرفین را جلب کنم که این طور مجبور به پنهان کاری نشوم!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۰۷
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">