شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

این قصه سر دراز دارد!

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۲:۱۷ ب.ظ
داستانی دارد این توی اتوبوس نشستن ها... 4:30 قرار است از ترمینال صفه حرکت کند... تاخیر... تاخیر... و تاخیر... 5:15 حرکت کرده و بعد ترمینال کاوه و باز هم تاخیر و بعد هم ترمینال شاهین شهر! این است که به جای 5 حدودای 6:45 تازه ماشین توی جاده می افتد و از شهر خارج می شود. خودم را به کتاب ها و ... که همراهم است سرگرم می کنم و با یادآوری آخرین باری که با راننده بحثم شد و اعصاب خوردی های بعدی اش و البته فکر کردن به این که انگار هیچ مسافر دیگری عین خیالش هم نیست و فقط منم که دارم جلزو ولز(!) می کنم، تصمیم می گیرم بی خیالی طی کنم و خلاصه همرنگ جماعت می شوم! که می بینم یک صدایی از ته اتوبوس به گوش می رسد... بله!... خدا رو شکر!... بالاخره یک نفر اعتراض کرد که "چرا از اولش نگفتین ساعت حرکت 6:30؟" و بعد صدای راننده که بلند شده:" تو از این موی سفید من خجالت بکش!!!!!! من دیگه عمرمو کردم!!! دروغامو گفتم!!! کارامو کردم!!! رسم رانندگی همینه که باید تمام ترمینالا بریم مسافر بزنیم که کار بندگان خدا راه بیفته!!! دبگه من نه آدمیم که دروغ بگم ، نه کار خلاف بکنم، نه قاچاقچی بشم!!! وظیفه ی من راننده همینه آقا!!! تهران که برسیم ترمینال جنوب هم نگه می دارم!!! ناراحتی پیاده شو!!! " در این فکرم که نقش این واژه ی "قاچاقچی" در جمله چه بود و در پاسخ تنها نقش دستوری اش در ذهنم جان می گیرد! روی دلم مانده که بگویم اگر هدف این قدر خیر است چرا به مسافرین می گوید بیرون ترمینال سوار شوند و به جای بلیط، کرایه را دستی می گیرد؟!!! خلاصه در آخر یکی از مسافرین برای فیصله دادن به این بحث نه چندان دلچسب، پای پدر و مادر و کم کم آبا اجداد و اموات و رفتگان دو طرف دعوی را به موضوع باز کرده و با ذکر چند صلوات و ... مسئله حل شد! نزدیکی های پلیس راه که می رسیم راننده اعلام می کند که:" همه کمربنداشونو ببندند وگرنه پلیس خودتونو جریمه می کنه، کارت ملیتونو می گیره از یارانتون کم می کنه!!!" پیش خودم می گویم که این آقای راننده دیده کنتر که نمی اندازد، کسی هم که چیزی نمی گوید، یک بند خالی می بندد!!! به صندلی ما که می رسد می گویم: - آقا این صندلی ما یه کمربند بیشتر نداره. - خوب پس بده به این خانم که این دم نشسته ببنده، مامور بیاد تو ماشین این صندلی بیشتر دیده می شه.  از قبل که دلم حسابی پر بود... اینجا هم لجم می گیرد از لحن حرف زدنش... کمربند را برای خودم می بندم و می گویم: -         آقا من این کارو نمی کنم چون مامور میاد کارت ملیمو می گیره، جریمه می کنه، از یارانم کم می کنه. صدای خنده ی مسافرین بلند می شود و راننده انگار طلب کار است! با یک لحن خاص که تنها از خودش برمی آید می گوید: -         خانم یکم دلدار باشید. حالا مگه چی شده؟ -         (در حالی که سعی می کنم به اعصابم مسلط باشم) آقا دلدار بودیم که اوضاعمون اینه. اگه هر کی می زد تو سرمون اعتراض می کردیم الان وضعمون این نبود. هنوز در عجبم... از این فرهنگی...ببخشید ... از این بی فرهنگی که جا افتاده ... از این حقی که دائم پایمال می شود... از این که این قدر حق به جانب و با بی شرمی ساکتت می کنند... از این رسم دروغ گویی که دیگر عادی شده و اگر نباشد انگار یک جای کار  می لنگد!...  از این مسیر 12 ساعته که 15 ساعته می شود و 40 نفر مسافر که ... بی خیال...!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۲۰
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">