شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

می زنم فریاد...

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۸:۴۸ ب.ظ
یه وقتایی هست می خوای حرف بزنی ولی نمی دونی چی باید بگی. فقط دوست داری حرف بزنی... بنویسی... ولی این ذهن لعنتی کلا قفل کرده. دیگه از آزمایشگاه و موش هاشو و گزارش کارها و کوئیزها و ...  ذهن آدم فراتر نمی ره...بعد کم کم یه سری مسائل واسه آدم عادی می شن... دیگه خودت می مونی و مشکلاتت... دیگه دلت به حال اون دخترکی که یه بچه مریض بغل گرفته و گوشه ی پیاده رو گدایی می کنه نمی سوزه... و اون پسرکی که وسط خیابون به طرز دلخراشی تنبک می زنه و از لابه لای ماشینا رد می شه و کسی بهش اعتنا نمی کنه... و اون خانمه که سر یه سه راه ایستاده گریه می کنه و مردمو قسم می ده و دعا می کنه که بهش کمک کنن... و اون آقاهه که تو خیابون فرهنگ تو پیاده رو سه تار می زنه و یه جعبه کفش واسه پول جلوش گذاشته... و خیلی های دیگه... دیگه حتی زیر زبون غر نمی زنی که:"چقدر این شهر گدا داره!" ... و فکر کردن به این موضوع که یه شب با دوستت چقدر دلتون واسه یه دختر بچه از همین قشر سوخت و دنبالش راه افتادین ببینین کجا می ره و بعد از گذشتن از چند تا کوچه دیدید که جمع متکدیان محترم شهر جمعه و گویا همه با هم آشنان و تو یه کوچه پارتی گرفتن و دارن ساندویچ (!) می خورن!!! دیگه ناراحتت نمی کنه... خیلی راحت چشماتو رو همش می بندی... صورتتو برمی گردونی و طرف دیگه چشمات رو باز می کنی ... و اون خانمه که دماغش شکسته و سر میدون می ایسته و هر دفعه با یه ماشین می ره با یکی دیگه برمی گرده دیگه قلبتو خراش نمی ده... انگار جزئی از میدون شده... و حتی از علنی بودن این موضوع تعجب نمی کنی... و به سادگی خودت وقتی اون اوایل تازه اینا رو می دیدی  و انکار می کردی و می گفتی که "نه حتما من اشتباه فکر می کنم" می خندی... و دلت تنگ می شه واسه اون وقتا که از هیچ کدوم این ها خبر نداشتی... و باز هم چشماتو می بندی... خلاصه کنم... کم کم  مسائلی پیش میان که تو رو از اون دنیای پاکی که می دیدی بیرون می کشن و این می شه که دیگه از این که یکی از دوستای متاهلت میاد واست تعریف می کنه که به یه مرد دیگه علاقه مند شده اصلا تعجب نمی کنی... فقط یکم حالت تهوع بهت دست می ده از این همه گند و کثافتی که اطرافتو گرفته... بعد کبودی های روی تنشو می بینی که دست گل همسر محترمشونه و... و هی دوست داری تمومش کنه...  دوست داری فریاد بزنی که نمی خوای بشنوی و اینا به تو ربطی نداره و ... و خودش بره یه فکری به حال خودش بکنه... بعد با یکی از دوستات می ری بیرون و اون بنده خدا هم بی خبر از این که تو از یه قضیه ای با خبری شروع می کنه آسمون ریسمون بافتن و تو کاملا واست عادیه... بیچاره همش داره یکم دروغ می گه... بی خیال بابا... بعد سعی می کنی به آدمای خوبی که تو این دنیای بی در و پیکر داری فکر کنی... یکیشون که مریضه... یکی دیگه با یه مشکل اساسی رو به رو شده... زنگ زدی با یکی دیگشون حال و احوال کنی می بینی پشت تلفن می زنه زیر گریه... ای بابا... این راهم فایده نداره... من امروز کشف کردم که زندگی من از یک سری قوانین با توابع سینوسی تبعیت می کنه... اول از یه حالت استیبل و پایدار شروع می شه بعد اوج می گیره و طی این دوره کلی به آدم خوش می گذره... بعد دوباره از دامنه ی این شادی کم می شه تا دوباره به همون سطح اولیه برسه و بعد از اون سیر نزولی شروع می شه... و در همین دورانه که حس می کنی از زمین و زمان داره واست میاد... انگار خدا قهرش می گیره... خبرای بد... صحنه های بد... و احساس بدتر از همه ی اینا... تا دومین اکسترمم یا به عبارت دیگه ماکسیمم ناخوشی ها برسه... جایی که من الان هستم... من هستم و انتظار کم شدن ناراحتی هام و شادی های آینده که انتظارمو می کشن... من هستم و ذهنی که باید ریست بشه... یا بره رو استند بای و از همه ی اینا دور شه... من هستم و فایلای مغزی که باید واسه همیشه دیلیتشون کنم...  من و امید به آینده ی نزدیکی که دوباره توش فریاد می زنم:"من خوشبختم...!"                       امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا من دور از آشیانم، سر به آسمانم، بی نصیب و خسته ماندم جدا ز یاران، از بلای طوفان، بال من شکسته از حریم دلم، رفته رنگ هوس درد خود به که گویم، در درون قفس بس که دست قضا، بسته بال مرا روز و شب ز گلویم، ناله خیزد و بس می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد می زنم فریاد، هر چه باد آباد، وای از این طوفان، وای از این بیداد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۱/۳۰
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">