شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

[عنوان ندارد]

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۱:۴۷ ب.ظ
همین که می رسیم خونه پخش زمین می شیم...همین طور که با لباسای بیرون دراز کشیدیم می گم: چقدر این حالت افقی خوبه... مریم جواب می ده: "خدایا هیچ وقت این حالتو از ما نگیر!!!" بعد صحبتا شروع می شه. –"دیدی امروز فلانی چی گفت؟" – "آره این یارو کلا رئیس حزب قاطیاست! چرا اینجوری می کنه؟" و ...  پیش خودم فکر می کنم که من خودم پرحرف... مریمم پرحرف... اصلا دیگه قابل کنترل نیست... چقدر ما حرف می زنیم! امروز تو دانشگاه پدرمون در اومد. اون از کلاس آنالیز دستگاهی دکتر" الف" که تنها چیزی که من از کلاساش می فهمم اینه که داره به زبان فارسی صحبت می کنه! به جرات می گم که هیچی از این استاده یاد نگرفتم...اون دفعه خود جناب استاد یه طیف NMR گرفته بود دستش می خواست ساختار رو بدست بیاره بعد که دید نمی شه جواب دو تا از بچه ها رو گرفت با هم مقایسه کرد و گفت: به نظر می رسه این یکی درست تره!! (تازه به نظر می رسه!) بعدم که یهو قاطی کرد گفت:" صندلی هاتونو درست کنید می خوام امتحان بگیرم!!! فقطم برگه ی ده نفر اولو می گیرم. نمرشم تو امتحان پایان ترم اثر می دم!"... ما هم که پاک پاک بودیم! همین طوری همه نشسته بودن هم دیگرو نگاه می کردن که دوباره استاد قاطی کرد و فرمود: "همه سرا رو ورقه ها... کسی سرشو بالا نیاره... وگرنه برگتونو نمی گیرم" الله اکبر... این دیگه چه صیغه ایه؟ یکم گذشت استاد دید این طور که نمی شه...هیشکی جواب نمی ده... گفت:" می تونید حیطه ی نرمال هر کدوم رو از رو جزوتون ببینید!" ...بازم فایده نداشت... اصلا اصل کارو نمی دونیستیم چیه! یکم دیگه گذشت. بازم استاد کوتاه اومد... "می تونید با هم مشورت کنید!!" ... بازم کسی چیزی ننوشت! ... "می تونید کتابم باز کنید!"... همون طور که می بینید استاد همین طوری هی اوانس می ده ولی کار از اساس مشکل داشت... گفتم:"بچه ها یکم دیگه مقاومت کنیم خودش میاد واسمون می نویسه!"... آخر دستم فقط سه نفر تونستند یه چیزایی بنویسن و تعداد حتی به ده نفر هم نرسید... خدا آخر عاقبت ما رو با این استاد بخیر کنه! کلاس سیوتیکسم که معرکه بود! آخر کلاس استاد یه فیلم از نحوه ی کارکردن با دستگاه های داروسازی نشون داد که به جرات می تونم بگم اگه یه فیلم کمدی واسه ما می ذاشتن ما اینقدر نمی خندیدیم! از همون اول که لامپا رو خاموش کرد بچه ها شروع کردن: "تخمه نداری؟ ... پفک چی؟" بعدشم که همش یکی تیکه می انداخت... تو فیلم یه خانومه بود که با دستگاه کار می کرد و یه آقاهه هم کمکش می کرد... فیلم که تموم شد یکی از بچه ها که اصلا از همون اول حواسش به فیلم نبود یهو گفت:"حالا آخرش اون خانمه با اون آقاهه چی شد؟؟؟"   و بعد دوباره آزمایشگاه فارماکو... خلاصش این که به موش زبون بسته یه داروی مجهول تزریق می کردیم بعد بهش شوک الکتریکی می دادیم بعد حیوونیا اگه تشنج می کردن می فهمیدیم که پس دارویی که تزریق کردیم ضد تشنج نبوده! طفلکیا شوک که می دادیم چشماشونو می بستند، پاهاشونو می کشیدن، دستاشونم جمع می کردن...آدم دلش کباب می شد... بعضیاشونم می مردند!!! تنها درسی که این ترم من واقعا ازش لذت بردم کلاس فیزیکال فارمسی دکتر"س" بود... یعنی عاشق استادش شدم! اینقدر قشنگ درس می ده آدم پا به پاش جلومیره... سر کلاس یه مسئله حل کرده می گه:" در اینجا دیدید که طبق محاسبات واکنش مورد نظر ما مثل هلو(!) انجام می شه!... و حالا بعد از حل مسئله می رسیم به لحظات ملکوتی امتحان که موقعیه که دانشجو باید چند لحظه با خودش، خدای خودش و برگه ی امتحان خلوت کنه و ببینه که این جوابی که بدست آورده چقدر چرته! مثلا شمایی که جرم مولکولی ماده رو بدست آوردی (7-)10×5 باید توجه کنی که سبک ترین اتم که هیدروژن باشه جرمش یکه! و اصلا چنین چیزی امکان نداره! و ..." اون لحظه که اینو تعریف می کرد بنده هم مثل سایر هم کلاسی ها خندیدم ولی سر امتحان حذفی که به شدت درگیر ورقه ی امتحان بودم وقتی دمای واکنش رو منفی بدست آوردم، اونم منفی 77کلوین! عدم توجه به همین لحظات ملکوتی منجر به این شد که استاد همون طوری که بالای سر بنده برگه ی پاسخ رو بررسی می کردند محکم با ماژیکی که دستشون بود یکی بزنند توی سرم و به اطلاعم برسونن که آنتالپی 2150 است نه 1250! و بعد یک نگاه عاقل اندر سفیه و ... البته از این ها که بگذریم نمره ای که از این درس گرفتم خیلی خوب شد و جز نمره های بالای کلاس شدم که خدا رو هزار مرتبه شکر... وگرنه همون یه نموره آبرویی که جلوی این استاده داشتم هم پرپر می شد!                                   برنامه ی فشرده ی این ترم وقت سرخاروندن واسم نذاشته... به یه تفریح نیاز دارم... یه سفر...یا یه زمان خالی که توش هیچ کتاب و دفتری جا نگیره... یه تابستون دلچسب و گرم با یه استخر سرد... و دل تنگ تمام اون بیکاری هاییم که بعد از یه مدت حوصله ی آدمو سر می برند... به یه تابستون نیاز دارم... کاش زودتر بیاد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۰۳
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">