شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

روز آخر

شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۷:۳۹ ب.ظ
امتحانات امروز تموم شدن. روز آخر بود و عجب حکایتیه این روز آخر! اینقدر این روز آخرو آرزو کردم و واسش ای کاش گفتم که انگار قراره یه اتفاق خاصی توش بیفته. خاص تر از تموم شدن چندتا امتحان! دیشب واقعا یه شب لعنتی بود... دلهره ی فیزیکال تو این چند سال دانشجویی زبانزد همه است. جدا از بحث این که ذاتا درس سنگینیه این گروه صنعتی دانشکده ی ما هم از هیچ کوششی واسه انداختن آدم دریغ نمی کنند! و این سه تا امتحان آخر که با این گروه داشتیم (از بعد از دهم) رسما بنده ی حقیر رو له و لورده کرد. دیشب هم دست آخر کار به جایی کشید که با حل هر مسئله دشنام و ناسزا بود که نثار خودم، استاد اون بحث، آموزش دانشکده و تمامی عزیزانی که به هر نحوی بنده را تشویق کردند که این رشته رو انتخاب کنم، می کردم! به خدا قسم من واسه کنکورم این قدر استرس تجربه نکردم که باعث بشه هر روز صبح که با سردرد تمام از خواب بیدار می شم گلاب به روتون تماما صبحانه ای که حالا خوردم یا نخوردم رو برگردونم... شب فیزیکال بیتا زنگ می زنه می گه: "رها یه چیزی بگو من حالم خوب بشه دارم از استرس خفه می شم" بیتا رو که نمی تونم آروم کنم هیچی، خودمم کلی استرس می گیرم... یه کم پرت و پلا سر هم می کنم و همین که صحبتمون تموم می شه می بینم که خودم نیاز دارم یکی آرومم کنه. زنگ می زنم به آیدا که می بینم آیدا هم همین که گوشی رو برمی داره به یه لحن عصبانی می گه:" الو؟؟ رها چرا من نمی میرم؟؟!!!" خب دیگه دوباره من موندم و حوضم...! احساس بدی دارم... خیلی وقته مهمونی نرفتم. این تنهایی، این حسی که هر روز فقط منم و هم خونه ام و مسائل روتین همیشگی تو این ۳ ماه اخیر، که به جرات می تونم بگم من خیلی وقتا صدای سکوتو اینجا می شنوم... یه صدایی شبیه: سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس! اینا با روحیه ی منی که تو یه خانواده ی شلوغ بزرگ شدم و خونمون رسما خونه ی مادربزرگس! که حسن می ره حسین میاد، تقی می ره نقی میاد! و مهمونی دادن و مهمونی رفتن یه جز جدا نشدنیشه... اینا با روحیه ی من سازگار نیست. دلم واسه خونه واسه خواهر زاده و برادر زاده هام یه ذره شده... واسه حس مهم بودن...واسه زندگی کردن ... در جریان زندگی بودن. واسه بیرون اومدن از این مسائل و مشکلات فانتزی درس و امتحان و دانشگاه و همه ی مخلفاتش که همه دنیای منو پر کرده... کلی حرف دارم بعد این یه ماهی که آپ نکردم ولی دل تو دلم نیست برم پیش مریم و بیتا مسابقه ی رقص خردادیان ببینیم!!!( برنامه از این چیپ تر؟!) ولی واسه خندیدن اونم بعد ازتمام این اتفاقا بد نیست... پس تا بعد... پ.ن: احتراما می خواستم به اطلاع برسونم که از این به بعد هر کامنتی رو تایید نمی کنم. قابل توجه اون آقایی که هر دفعه با یه اسمی کامنت می ذاره... اصلا چاردیواری اختیاری... والسلام...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۱۷
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">