شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

پروانه ات خواهم ماند

سه شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۱، ۱۰:۰۶ ب.ظ
این یکی از اون مطلباییه که مدت هاست تو دلم نگه داشتم که یه موقع خوب بگم. یه موقعی که بیشتر شبیه یه خبر خوب به نظر برسه! چون نوشتن اون مدلیش وحشتناک بود... هیچ جای تهرانو نمی شناختم. از شمال رفته بودم و تو ترمینال فقط یه کاغذ دادم دست راننده. سعادت آباد، بعد از میدان کاج،... در باز می شه منتظرم ببینمش. ولی فقط خواهرش هست و برادر بزرگش. و خدا رو شکر که وقتی رسیدم خواب بود. هر چند اون لحظه ی اول تو ذوق می زد. نصفه نیمه سلام و احوال پرسی کردم و رفتم تو اتاقش. هنوز از خبر بیماری ریویش تو شوک بودم. هنوز باورم نمی شد یار دبستانی منه که این طور افقی شده! تومور مغزی دیگه بیشتر از آستانه ی تحمل من بود. تومور مغزی واسه من یه بیماری فانتزی به حساب میاد که خیلی داستانیه. به درد فیلما می خوره. که بگن مریض شد... بعد حافظه اشو از دست داد... بعد یه فیلم هندی آبکی ازش بکشن بیرون!! حالا این فیلم جلو چشمای من به تصویر در میومد... بیماری ریوی داشت... اول نگران شدن که نکنه همون بیماری ریویشه که داره ارگان های دیگه مثل مغز رو هم درگیر می کنه ... بعد دیدن که نه تومور از قبل بوده... عملش کردن به فاصله ی چهار روز بعد از تشخیص... و حالا مشکل حافظه داره!!!... گیجه...افسردگی حاد داره... اصلا مبادی آداب نیست... هر چیزی رو می گه...هی یادش می ره که من اونجام... قهر می کنه... و همون اول بهم می گه:" چه انگشتر قشنگی می دیش به من؟" و من انگشتر پروانه ایمو می کنم انگشتش و به شوخی می گم: "ببین حلقه هم دستت کردم! دیگه کسی حق نداره نگات کنه! " نگاهش می کنم که چه معصومانه خوابیده... موهاشو زدن...بخیه ها به شکل یه نیم دایره از وسط پیشونی تا پشت گوش. این قدر دست کاریشون کرده که بعضی هاش خونی شدن . تیکه به تیکه ی دست و پاش کبود بود از بس که رگاشو تو خون گیری پاره کرده بودن. خدا رو شکر که خواب بود واکنش اولیه ی منو ندید... اون شوکی که با دیدنش بهم وارد شد... بیدار که شد اصلا از دیدن من تعجب نکرد. انگار که باید اونجا باشم! از قدیم الایام همه رو خوب یادشه. ادای معلمای دبیرستانو در میاره و من حدس می زنم که این کیه! مشکل فقط در حافظه ی کوتاه مدتشه. اولین جمله ای که می گه: "دیدی رها؟ دیدی چی کارم کردن؟" اصلا موندم چی بگم! کادوهاشو بهش می دم کلی خوشحال می شه. یه عروسک بامزه واسش خریدم با یه بطری شیشه ای که یه گوسفند کوچولو با یه عالمه قلبای کوچولوتر توشه. چندتا قرصای سفیدی که تو آزمایشگاه فارماسیوتیکس ساختم رو با دو تا کپسول که توشو خالی کردم و تو هر کدوم یه کاغذ لوله شده گذاشتم و رو یکی از کاغذا نوشتم"you are very special to me! و رو یکی دیگه اش: wish you all joy and happiness دورشو بستم... اینا رو هم میندازم تو همون بطری... وقتی می فهمه که قرصا دست پخت(!) خودمه کلی ذوق می کنه... کپسولا رو باز می کنه و بعد همدیگرو بغل می کنیم... موقع خداحافظی قهر می کنه. کیفمو قایم می کنه و از اتاق می ره بیرون. یه چند لحظه ای صبر می کنم و بعد با کلی وعده و وعید که دوباره میام راضیش می کنم. صورتش رو می بوسم ... و چشم های درشتشو... فقط خدا می دونه که موقع برگشت از تهران تا خونه چقدر گریه کردم.هم خودم هم مادر و خواهرم که تلفنی حالشو می پرسیدن. و اما خبر خوب اینه که الان حالش خیلی بهتر شده.اوضاع ریه اش هم بهتره. از برنامه ی درمانی که دکتر واسش تنظیم کرده خیلی جلوتره و این واقعا معرکه است... نتیجه ی آزمایش هاش هم همه خوب بود. تنها مسئله ای که هست فراموشیشه! از کل تهران رفتن من فقط یه پروانه تو ذهنشه که رو انگشتش به جا مونده. هر دفعه زنگ می زنم راجع بهش حرف می زنه که "حال پروانتم خوبه" و من می پرسم" پروانه کوچیکه یا بزرگه؟!" و بال در میارم از خوشحالی که بالاخره یه چیزی یادش موند. البته دکترش گفته که این فراموشی بخاطر داروهاییه که مصرف می کنه و با قطع مصرف دارو همه چیز به حالت طبیعیش برمی گرده. خبر خوب دوم هم همینه... که دوز داروش رو کم کردن. و ما همه مطمئن شدیم که این مسئله ی فراموشی گذراست. حالا دیگه می دونه که چه اتفاقی افتاده... می دونه فراموشی داره... و کلا با قضیه کنار اومده...و خدا رو شکر روحیه اش خیلی بهتر شده. و شاید و فقط شاید، ترم بعد بتونه بره سر کلاساش. باورتون می شه؟!! چی دارم که در آخر بگم! فقط یه آرزو... یه دعا... یا شکر خدا... نمی دونم!  فقط به خاطر سلامتی دوبارش خوشحالم... خیلی..!. پی نوشت: این شمعی که گوشه ی وبلاگ هست رو روزی که بیماریشو فهمیدم روشن کردم! این قالبو خیلی دوست دارم... و باز هم شمع روشن می کنم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۴/۲۷
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">