شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

وقتی کسی به دنیا نمیاد!

يكشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ
روز پدر اس ام اس اومد به این مضمون:"سلامتی بچه های قدیم که با زغال پشت لبشونو سیاه می کردن تا شبیه باباهاشون بشن، نه بچه های امروز که ابرو برمیدارن تا شکل مامانشون بشن!" البته برای من کاملا که نه، ولی تقریبا این قضیه ی ابرو تمیز کردن پسرا حل شدست. البته اونم نه یه جور تابلو!... ولی بعضی چیزا دیگه مشکوک می زنه! مثلا اون بنده خدایی که کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه می پوشید، موهای دستشو می زد و- من که ندیدم ولی- آیدا دیده بود که حتی تو چشماش مدادم می کشه! و یه روز یه کفشی پوشیده بود که به نظر من طرح دخترونه داشت...و ناخودآگاه ذهن منو می برد جاهایی که نباید بره! شنیدید می گن مار از پونه بدش میاد در خونش سبز می شه؟! ... حکایت ما بود. هر دفعه می رفتیم بیرون می دیدیمش! یه بار حتی تو تاکسی کنارم نشست!!! تو سرویس دانشگاه دائم چشم تو چشم می شدیم. بچه ها هم می دونستند من چقدر از این پسره بدم میاد! همین که میومد هی سقلمبه می زدند و زیر گوشم می گفتن "عشقت اومد!"... و من می گفتم:"ایشششش" هر چی هم به خودم می گفتم "بابا مگه جای تو رو تنگ کرده؟! چی کار به کار این بنده خدا داری؟ این جوری حال می کنه! ایگنورش کن!" فایده نداشت...این دو سال هم، همش جلو چشمم بود! تا این که سال پیش باحمدالله فارق التحصیل شد و دیگه ندیدیمش. حالا چی شد که یاد ایشون افتادم!؟ داستان از این قرار بود که دیشب بنده به همراه والده و دخترخاله جان-زهرا- داشتیم روی سی و سه پل قدم می زدیم به سمت انقلاب... بعد یهو توجه بنده به رنگ صورتی ملیحی به تن نحیف جوانی جلب شد! (این صورتی اصلا طلسم شده!) که با هر قدمی که برمی داشت کمرش یک چرخش 30 درجه ای پرکرشمه ای داشت و دست در دست یک آقای دیگری هم که موهاشو دم اسبی بسته بود قدم می زد. نمی دونم دیشب چم شده بود که بی هیچ مقدمه ای بلند به زهرا گفتم: به نظرت این  گ.ی. ه؟ و زهرا بلند زد زیر خنده:" نمی دونم والله! بیا تندتر بریم ببینیم قیافش چه شکلیه" هر چی مامان گفت "بی خیال شید. ببینید که چی بشه؟!" فایده نداشت... از رو شیطنت سرعتمونو زیاد کردیم که یهو با یه صحنه دلخراشی رو به رو شدم که واقعا از کار خودمون خجالت کشیدم... یه گروه پسر- 5،6 نفره- داشتند از کنارشون رد می شدند یکیشون محکم به لباس صورتیه تنه زد. تاریک بود ندیدم دقیقا چی شد تنها صحنه ای که تو ذهنمه اینه: یکیشون به شکل چندش آوری دست کشید رو سر پسرک لباس صورتی و بقیه هم بلند بلند شروع کردن مسخره کردن و دست انداختنش و پسرک هم با صدایی که تقلیدی دخترانه درونش بود برگشت و چند تا فحش مسخره نثارشون کرد. جلوتر که رفتند دیدم دوستش- همون مو دم اسبیه- دستشو گذاشته رو شونش داره یه چیزی می گه... حسم می گه داره دلداری می ده... یا مثلا می گه:"اینا یه مشت احمقن!"و پسرک آروم دستشو به طرف صورتش می بره... ای جانم... انگار داره اشکشو پاک می کنه! شاید هم این آخری رو اشتباه دیدم ولی من یهو سر جام میخ کوب می شم و خجالت می کشم از کار خودم... یه صدایی تو سرم می پیچه: رها می خوای ببینی؟ چیو؟ جایی که موجودیت یه نفرو زیر سوال می برن... و هیچ حقی حتی نفس کشیدن واسش قائل نمی شن صرف یک انتخاب که شاید واسش درست باشه... شاید نادرست... و به این راحتی نگاه های کینه توزانه نثارشون می کنی؟ تو که اینقدر راجع به دوجنسی ها خوندی دیگه چرا؟! تو که می دونی خیلی هاشون دست خودشون نیست...و می خوای صرف یه کنجکاوی با نگاهت آزارش بدی! و یا حتی نمی گم بیمارند... اصلا همونی که خودت اول گفتی... شاید در دید عموم یک انحراف اخلاقی... تو کی هستی که قضاوت کنی... این ها هم انسانند... می فهمند... احساس دارند... و خجالت می کشند... نمی خوام بگم این آدما درستند یا نادرستن... فقط بفهمیم که داستان شاید این چیزی که ما فکر می کنیم نباشه... حتما خیلی سخته واسشون... من این طوری برچسب می زنم: اینها آدم هایی هستند که به دنیا می آیند ولی دنیا به آنها نمی آید! مخصوصا تو این جامعه ی ما که معمولیهاش (اکثریت)  هم معمولی زندگی نمی کنند چه برسه به غیرمعمولی هاش (اقلیت)! اینها که می گم افکار زیر ذره بین منن! از اون افکاری که هنوز ثبات ندارند و هنوز در موردشون مطمئن نیستم ولی یک فکری هست در اعماق اندیشه های من که به من می گه "در مقابل اندیشه ها، عقاید و راه و روش های جدید جبهه نگیر" گفتم که هنوز مطمئن نیستم...ولی فکر می کنم شاید اگه یه روزی دوباره یه پسری با کت صورتی چهارخونه تو دانشگاه دیدم،باید معمولی تر برخورد کنم! پ.ن: شده روزگاری که باید هوای ابری رو تبریک گفت... به به چه بوی بارونی! پ.ن: سر بزنید: http://capt-shahbazi.com/index.php?option=com_content&view=article&id=71:1390-09-04-13-28-43
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۰۵
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">