شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

خونه دانشجویی

سه شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۱، ۰۹:۱۵ ب.ظ
خونه دانشجویی داشتین؟؟ یا مثلا رفتین خونه دوستتون که خونه دانشجویی داره؟؟ البته خونه مجردی حالا چه دانشجویی باشه چه غیر دانشجویی یه سری ویژگی های مشترک داره ولی بازم خونه دانشجویی یه چیز دیگست...! مخصوصا اگه تو یه شهر کوچیک دانشجو باشید و همه سرشون تو زندگی همدیگه باشه! اول اجازه بدید بگم منظورم از خونه دانشجویی دقیقا چه جور جائیه! خونه دانشجویی از اونجا که دانشجوییه(!) یه جورایی در دید عموم خونه ی بی صاحب تلقی می شه...! به عبارتی اون چند نفر بخت برگشته ای که اونجا هم زیستی - غالبا از نوع همسفرگی- دارن... کشک!!!... زرشک!!!... اصلا هر چی شما دوست دارین!... خلاصه هر کی هر وقت دلش خواست سر اسبشو کج می کنه تشریف میاره منزلتون و ابدا هم احساس نمی کنه که مزاحم شده و تعارف و ... هم نداره انگار که خونه ی خودشه! می ره چایی دم می کنه...! خرید می کنه...! با شوهرش دعواش می شه می بینه نصف شبی درست نیست بره خونه پدرش راه خونه دانشجویی پیش می گیره...! خواهرش خونشون دعوته شوهراشون می خوان قلیون بکشن، دست خواهر و خواهرزاده شیطونشو می گیره میاد خونه بغلی که توش دو تا دانشجوان! از اون طرف صاحب خونه به خودشون اجازه ی هر گونه دخالت در امور شخصی افراد رو می ده اونم به خاطر چند کلام حرف پدر و مادر دو طفل دانشجو که از سر نگرانی یه اشتباهی کردن گفتن: "هوای بچه های ما رو داشته باشید!"... بعد آشپزخونه ی سر کوچه خواستگار می فرسته! و اون دوستانی که به دلیل دیر کرد در بازگشت به خوابگاه از بازخواست شدن واهمه دارن خیالشون راحته که شب یه جایی واسه موندن دارن و تا هر وقت دلشون بخواد بیرون می مونن! و ما هم تو رودربایستی می مونیم! همسایه طبقه ی پایین هم که از قضا یه آقای دکتری هستند خیلی جالب به مدت دو هفته هر شب کلیدشونو جا می ذاشتن و نصف شب که از بیمارستان برمی گشتند بدون این که حتی به ذهنشون خطور کنه که ممکنه این بچه ها خواب باشن زنگ بالا رو می زدند! بعد از اونجا که ما هم آیفونمون خرابه، باید نصف شبی با چشمای پرخواب چادر چاقچور می کردیم می رفتم دم در! البته ناگفته نمونه که بنده هر موقع می رفتم هر چی ناسزا از بچگی یاد گرفته بودم رو یه بار تو این مسیر مرور می کردم!... بگذریم! حالا اون روی سکه: روزای جمعه می تونی تا لنگ ظهر بخوابی بدون این که صدای جارو برقی تو گوشت وزوز کنه یا مثل خوابگاه یه صدای نامفهموم تو گوشت صد بار یه اسمی رو پیج کنه! به حرفای تکراری می خندیم و داستان می گیم واسه هم، بی این که موضوعش اهمیتی داشته باشه!... از ترک دیوار گرفته تا داستان طلاق عموی پسرخاله ی دوست شوهر عمه ام!... همه چیز می تونه سوژه باشه! غذا درست می کنیم به چه خوشمزگی که مامان آدمو جلو چشمش میاره! یکی از بچه ها که شبیه خارجی هاست رو با تیپ توریستی می بریم بیرون و مثلا می شیم مترجمش و کلی می خندیم!... هر چند وقت یه بار می زنه به سرمون که بریم لباس عروس پرو کنیم!... فیلم می بینیم... می ریم بیرون... دریا... جنگل... فرهنگ... قارن... حالشو می بریم که هیشکی کاری به کارمون نداره. تو دانشگاه یه اکیپ می شیم که همه خیلی هوای همو دارن. سوتی می دیم در حد... تو آزمایشگاه شیمی آلی ارلن می شکنیم (استثنائا این یکی کار من نبود!) و اون ماده ی چرب داخلش آزمایشگاه رو به گند می کشه و استاد مجبورمون می کنه با دستمال کف آزمایشگاه رو تمیز کنیم! واسه بیوشیمی عدد سازی می کنیم که زودتر تموم شه و به سرویس برسیم و بعد استرس می گیرم که نکنه گندش دربیاد و توبه می کنیم و طلب مغفرت! سر کلاسای عمومی کاریکاتور استاد می کشیم و دفتر دست بچه ها می چرخه به نقاشی نمره می دن! بعد خاله بازی ها شروع می شه: همسایمون میاد می گه به شوهرش مشکوکه! جلسه تشکیل می دیم... مشورت می کنیم... و کارای احمقانه می کنیم که بعدها ازش فقط یه خاطره ی بامزه واسمون می مونه! برنامه آشپزی درست می کنیم و من به طرز مسخره ای طبخ کوکو آموزش می دم و الکی قضیه رو پیچیده می کنم و به انواع موضوعات علمی ربطش می دم!... هم خونم رو آرایش می کنم با شنیون! و واسش لباس عروس درست می کنم با چادر نماز! و کلی عکس هنری ازش می گیرم به چه قشنگی... بلند می زنه زیر آواز و من هی ایراد می گیرم. بعد همون طوری که اون می خونه، من روش ویولون می زنم که البته یه چیز درب داغونی می شه... شبا تا دیر وقت بیدار می مونیم و مشکلات جامعه ی بشری رو حل می کنیم! یا واسه درد دلای عاشقانه ی هم اشک می ریزیم. مهمونی می دیم... بعضی روزا دعوا می کنیم... سردرد می گیریم... گریه می کنیم و به همدیگه اس ام اس می دیم که :"من همیشه دوستت دارم و این یه اصل تغییر ناپذیره، حتی اگه مثل الان بخوام از شدت عصبانیت خفت کنم!" وای وای وای شبای امتحان! که وقتی ساعت از دو شب می گذشت همه می زد به سرشون... واسه یه ربع درسو تعطیل می کردیم... یا بزن برقص... یا میوه و آجیل... و فیلم می گیریم و با خنده می گیم:" اشتباه نکنید امشب شب یلدا نیست!... ما فردا امتحان فارماکو داریم!" حالا دوباره داره شروع می شه. هر چند در کل خوش می گذره و تجربه ی جالبیه ولی این حس امنیتی که خونه داره رو نداره! مثل یه مهمونی که هر چقدر هم خوب باشه ولی بعد از یه مدت خستت می کنه و دلت خونه رو می خواد... یه استرس خفیف همیشگی هست... یه دلتنگی مزمن که به لطف زنانگی گاهی اوج می گیره و پدر اعصاب آدمو در میاره! نگرانی درسا و مخلفاتش... یا دلهره ی ناشی از گم شدن تو مسائل دوستانی که حکم خانواده ی آدمو پیدا می کنن... واسه رفتن حس خاصی ندارم... شاید کاش تابستون بیشتر بود!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۶/۲۱
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">