شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

بالاخره تمام شد

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ

هنوز هم باورم نمی شود این روزها را در بیداری دیده ام! شب های کش دار... ساعت های زنگ دار... صندلی های میخ دار... کتاب ها و جزوات... و خمیازه های پشت سر هم تا آنجا که اشک آدم در بیاید.

دچار یک فرسایش ذهنی شده ام. مغزم درد می کند و جایی پشت چشم هایم تیر می کشد. ایده ی تعطیل کردن بلاگ هم از یک جایی از همین جاها شروع شد. خودم هم نمی دانم. دلیلش می تواند حوصله ی سر رفته ام باشد یا اعصاب به بازی گرفته شده ام یا شاید حتی ساده تر از این ها، صرفا تاثیر هورمون هایی بی موقع در وسط امتحانات که عواطفم را به غلیان در می آورند ولی یک باره تصمیم گرفتم درش را تخته کنم. البته دلیل دیگر هم داشت و آن محدودیتی است که خواننده ی آشنا ایجاد می کند و باعث می شود آدم مجبور شود قبل از نوشتن کمی تامل کند و راستش من بلاگ را برای فکر کردن درست نکرده ام و خواننده های آشنا هی داشتند زیادتر می شدند. ولی الان که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شده یا نمی دانم شاید نشده! احساس می کنم چه خوب که با گذاشتن یک پست نصفه نیمه از خیر همه ی این ها گذشتم و آدرسم را عوض کردم.

فردا به خانه خواهم رفت. دلم اول از همه برای مادرم تنگ شده و بابا که فردا شب احتمالا صد دفعه توی ماشین زنگ خواهد زد تا مطمئن شود که چه ساعتی می رسم و قضیه ای که با یک "تاکسی در بست" می توان سر و تهش را به هم رساند به مساله ی بغرنج تبدیل کند و نگران باشند از این که به ته تغاریشان توی راه بد نگذرد! و چقدر خوب است که گاهی کسی این طوری آدم را لوس کند هر چند از سن و سالت گذشته باشد.

اولین تاثیر عمیق امتحانات این ترم برای ایام تعطیلی قرص های آلپرازولام خواهد بود که احتمالا بعد از تمام آن قهوه های بی موقع شبانه باید دو تا سه تا بالا بروم. اولین باریست که می خواهم از این مدل داروها مصرف کنم. وقتی نسخه پیچ می گوید آلپرازولام را بدون نسخه نمی دهند، به سبک حاکم بزرگ میتیکومان، کارت دانشجویی ام را در می آورم و مقابل چشمانش می گیرم... مغلوب شد!!! دو برگ آلپرازولام می گذارد روی پیش خوان: "قابلی نداره!" و من بادی به غبغب می اندازم و ناجی شب های بی خوابی ام را محکم توی دستم می فشارم و از داروخانه خارج می شوم.

متقاعد شده ام که در این روزها هیچ حالت و وضعیتی مطلوب تر از حالت افقی نیست! به خدا نیست! باور کنید!... طی سه هفته ی گذشته تصویرآرام کننده و لذت بخش از یک زندگی ایده آل که مرا به ادامه ی مسیر امیدوار می کرد منظره ای به این شکل بود: "بخوابم جلوی تلویزیون و تمام ریموت کنترل های مربوطه و موبایل و لوازم مورد نیاز را دراز به دراز کنارم ردیف کنم که خدای ناکرده مجبور به بلند شدن نباشم! تلفن و منوی چند فست فود هم بگذارم دم دست و همین طور پشت سر هم فیلم ببینم، بخوابم، و غذا بخورم و هیچ کسی هم دور و برم نباشد که بخواهد با ارائه ی راهکارهایی برای پیشگیری از ابتلا به زخم بستر دنیای شیرینم را به لجن بکشد!"...

این ها را جایگزین تمام آن افکار مسخره ی روزهای امتحان در مسیر دانشگاه- وقتی به علت کمبود وقت تنها نیمی از جزوه را خوانده بودم- می کردم. افکاری از جنس آن هایی که مثلا موقع رد شدن از خیابان به سرم می زد که اگر الان تصادف کنم و پایم بشکند آیا باز هم مجبور به امتحان دادن خواهم بود یا نه! و وقتی جواب مثبت بود رد این افکار را می گرفتم: اگر بروم توی کما چه؟!... یا چه بلایی می توانم سر خودم بیاورم که هم گواهی پزشکی بگیرم و از زیر بار امتحان خودم را خلاص کنم و اتفاق جدی هم برایم پیش نیاید... خوب، از یک ذهن شناور وسط آن همه علمی که به شکلی بیمار گونه احاطه اش کرده بودند بیش از این هم نمی توان انتظار داشت! فقط کمی رویا می بافتم و در انتها مثل یک بره ی رام سرم را هی بیشتر می کردم توی کتاب و مطالب را با سرعت بیشتری پشت سر هم نشخوار می کردم.

چهار خواهرزاده و برادرزاده ی قد و نیم قد که همین که به آدم می رسند بی رو دربایستی از آدم می پرسند که: "خاله /عمه واسم چی خریدی؟!" وادارم می کند علارغم خستگی مفرط خیابان ها را به بهانه ی خرید متر کنم. خودم بد عادتشان کردم. از نظرم اشکالی هم ندارد ولی هرچه خرید کردن برای یلدا و عسل راحت است، از آن طرف برای اشکان و عرشیا هر دفعه عزا می گیرم که چه بخرم. کادوها را می خرم و همخانه ام کادوشان می کند.

تبریک تولد آقای برادرهم خلاصه می شود در یک اس ام اس بلند بالا، پر از زبان ریختن و جوابش خیلی سریع می آید: "نوکرتم!" جوابی کوتاه، رسا، شیرین و مست کننده... خانواده داشتن چقدر خوب است...

پ.ن: دوستان عزیز لطفن آدرس قبلی رو از پیوندهاتون حذف نکنید. همون طور که ملاحظه می کنید اینجا فعلا "ساده" می نویسه!... خیلی ساده

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۱۱
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">