شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

عیدانه

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۰۹ ب.ظ
دید و بازدیدهای عید امسال شاید بیشتر از همیشه بود... بنده هم همه را شرکت کردم. بعضی ها را دوبار دوبار حتی! مادربزرگ بنده 10-12 تایی برادر بعلاوه ی یک زن بابای بسیار دوست داشتنی دارند که البته از خودشان جوان تر هستند. ما هم که هر سال عید 7-8 تایی از این دایی های پدری را زیارت می کنیم. آرش یکی از دایی های بسیار جوان باباست که عید سال پیش بعد از چند سال ایشان را منزل مادربزرگم ملاقات کردم. یادم می آید که بابا بنده و دخترعمو ها را معرفی کردند و ایشان هی تعجب می کردند که چقدر دخترها بزرگ شده اند. این دایی آرش خان خیلی هم شوخ طبع هستند. آن روز ایشان با همه فقط دست دادند منتهی با دخترهای جوان روبوسی هم کردند و با یک لحن خاصی احوال پرسی کردند که بسیار باعث خنده و انبساط خاطر همگان شد! ولی از این حرف ها گذشته دایی جان بسی خوش تیپ و خوش قد و بالا بودند و بسیار خوش صحبت...(حالا می خوام هی پزشو بدم!) خلاصه این که همچین دایی داریم ما!! امسال قسمت شد بنده یکی دیگر از همین 10-12 تا دایی جان ها را برای اولین بار زیارت کردم! دایی منوچهر ساکن آمریکاست و گویا در قسمت R & D یک شرکت دارویی کار می کند. بابا بسیار اصرار داشت که من و ایشان بالاخره یک ملاقاتی با هم داشته باشیم. بابا بی هیچ مقدمه ای راست می رود سر اصل مطلب:" این دختر خانم ما تب آمریکا گرفته. بیا حق دایی بودن رو به گردنش تموم کن ببین چی کار می تونی بکنی." دایی جان هم بسیار گرم و صمیمی آدرس ایمیل و شماره تلفنش را می دهد. اصرار دارد که "اگه بچه زرنگی بیا تو کارای پژوهشی." من هم بلافاصله این ضرب المثل توی ذهنم تداعی می شود که "فلانی رو تو ده راه نمی دن سراغ خونه کدخدا رو می گیره!" انسان جالب و دوست داشتنی است. اصرار دارد که قبل از هر اقدامی تحقیق کنم و خوب فکرهایم را بکنم... نزدیک دو ساعت با دایی جان گفتگو داشتیم. او از 15 سالی که روی یک دارو کار کرد تا بالاخره   approve گرفت می گوید و از درس و دانشگاهم سوال می کند. در نهایت می پرسد: -یعنی 25 سالگی فارغ التحصیل می شی؟ -بله! -(دایی جان خیلی موقرانه یک نگاه هایی به چپ و راست می اندازد... کسی حواسش به ما نیست!) دوست پسر؟ بچه؟ شوهر؟ - (قیافه ی من:) ........ -خب اگه کسیم نداری که پایبندت کنه که دیگه حله! من برگشتم حتما واست راجع به دانشگاه ها و مراکز research و شرایطشون تحقیق می کنم. دایی جان بسیار تاکید می کند که زندگی در ایران اصلا زندگی نیست و از این حرف ها و در یک قسمت از صحبت هایشان در رابطه با شرایط زندگی در ایران در کنار سیاست و سیاسیون و مخلفاتش کلیه ی پیامبران و اولیای الهی از موسی و عیسی مسیح گرفته تا همین آخری ها را مورد لطف و عنایت خویش قرار می دهند! عجبا!!! پیش خودم فکر می کنم که "به اینا چی کار داره دیگه؟!" از این حرفها بگذریم...  موقع خداحافظی می بینم دایی جان سمت دیگر اتاق حسابی رفته روی منبر و با بابا و مامان صحبت می کند:"دوست ندارید دخترتون تو حیطه ی کاری خودش یه دانشمند بشه، بتونه به بشریت خدمت کنه؟" من و خواهرم با تعجب به هم نگاه می کنیم. "منو می گه؟!" پیش خودم فکر می کنم "یا حضرت عباس! ایشان گویا در جریان نیستند که والدین بنده همینجوری نزده می رقصند ... دانشمند کجا بود پدر من؟! بذار زندگیمونو بکنیم!" به خانه که می رسیم هنوز حال و هوای صحبت های دایی منوچهر توی سرم هست... مقاله هایی که پرینت گرفته ام را پخش می کنم دور و برم و می نشینم وسط قالی. پروپوزالم را تمام می کنم و همین طور که به موضوع تحقیق نگاه می کنم یک فکرهایی توی سرم می پیچد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۱۴
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">