شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

بر خرمگس معرکه لعنت!

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ
دو هفته فشار روانی مداوم شاید هر انسانی را از حیطه ی صبر در برابر ناملایمات خارج کند! فارماکوگنوزی برای من یکی از زهرماری ترین دروسیست که طی این چهارسال تجربه کرده ام. برای یک امتحان 11 جلسه ای دو هفته ی تمام وقت گذاشتم! البته در این که بنده در درس هایی با این حجم از حفظیات که هیچ گونه ادراک ذهنی و فهم مطلبی را برنمی تابد رسما شیرین می زنم هیچ شکی نیست، ولی بدتر از همه زمانیست که ببینی استاد از اراجیفی که گفته امتحان نگرفته! که البته چیز جدیدی هم نیست و اوضاع زمانی بدتر می شود که بعد از ظهر چنین روزی کارآموزی داروخانه داشته باشی تا ساعت 8 شب و فردایش امتحان عملی فارماسیوتیکس به سبک تخم مرغ شانسی! به این صورت که یک کاغذ از بین کاغذهای ریخته شده روی میز برمی داری و با توجه به فرمولاسیون می روی داروی خواسته شده را می سازی و فقط خدا باید رحم کند که یک فرمولاسیون کوفتی به آدم نیفتد! دومین امتحان را که دادیم یک حرکت فرهنگی مثل خریدن روزنامه می توانست برای من که روزنامه خوان نیستم احساساتم را تا اوج قله های علم و ادب بالا ببرد! روزنامه را سایبان چشم هایم می کنم و با مریم-همخانه ام- روانه ی منزل می شویم. آدم از گیر و دار امتحانات که در می آید انگار دنیا دوباره روی خوش نشان می دهد ولی این بار بخت یاری نکرد. یک موتور سوار ناشی بود که به کاهدان زده بود. موضوع در حقیقت مربوط به مریم بود ولی من مثل آدم هایی که به ناموسشان توهین شده باشد خودم را وارد ماجرا کردم. بماند که چه شد و چه کرد ولی من ناگهان زمانی به خودم آمدم که دیدم وسط خیابان دارم سرش داد و هوار می کنم. خودم اصلا متوجه نشدم که صدایم چقدر بلند است ولی آنقدر بود که کسی که ترک موتور نشسته بود زد روی دوش جلویی و گفت:"بی خیال برو... طرف دیونست!" شده در زندگی احساس کنید توانایی خفه کردن کسی را دارید؟ حسی است که من دیروز داشتم. کاملا خودم را مستعد قتل می دیدم و دوست داشتم زیر پاهایم لهش کنم و یک چنگال فرو کنم توی گلویش... خیلی کارهای دیگر هم دوست داشتم بکنم که الان رویم نمی شود بگویم. می ترسم پیش خودتان فکر کنید که من آدم خشنی هستم... ولی به جای تمام کارهایی که دوست داشتم فقط در جواب این جمله که "حیف که دختری" پاسخ دادم "حیف که تو هم مرد نیستی". عجبا!!! این ها دیگر چگونه ملتی هستند که حتی اگر قصد زدن کیف کسی را داشته باشند یا اذیت کردنش را یا... و طرف اعتراض کند اینقدر زبانشان دراز است. ولی خدا را شکر فرد مذکور زود تار و مار شد و از انظار مخفی گشت! این از اتفاق دیروز... امروز صبح نوبت مریم بود که گرد و خاک کند! "مرد روزهای سخت" را یادتان هست؟ سال پیش یک پستی در وصف محاسنش حرام کردم. یارو فکر کرده بنده لَلـه اش هستم و ابدا بدش نمی آید اگر امکانش هست کارش را روی دوش آدم بیندازد یا در مسائلی که به وی مربوط است اصلا به روی مبارک نیاورد که باید او هم کاری انجام دهد یا با زرنگی تمام کار بچه ها را بدزدد! بله این لفظیست که من به خودم اجازه می دهم استفاده کنم! و این کار را آنقدر با پررویی تمام انجام می دهد که آدم ناخواسته وی را محق می داند... ما هم که بی اعصاب...! ماجرا از این قرار بود که آقای همکلاسی که به نوعی بومی اینجاست و با داروخانه ها زدوبند دارد قول داده تابستان که اینجاییم برایمان شیفت پیدا کند و به جایش ما هم الان که آخر ترم است کمک کنیم هیچ داروخانه ای را جواب نکند تا رویش حساب کنند و هماهنگ می کنیم که شیفت های داروخانه را چه طور تقسیم کنیم که غیبت هایمان جوری نباشد که هیچ کداممان درسی را حذف شویم. خلاصه این که مسئله ایست کاملا شخصی بین من، مریم و این دوست همکلاسی  و من نمی دانم چه ربطی به این مرت... [بیب!] دارد که هر موقع می بیند ما داریم با این آقای همکلاسی صحبت می کنیم نخود می شود آن وسط و یا این بار سعی می کند کار بنده را بقاپد!... کار من را!!! باورتان می شود؟ از مادر زاده نشده کسی که حق مرا بخورد! و حتی به خودش زحمت نمی دهد که از پشت خنجر بزند... درست از رو به رو...eye to eye! و این اولین بارش نیست. دم دوستان هم گرم که به وی اجازه ی ابراز وجود نداده دمش را چیدند ولی بیشتر از همه دم مریم گرم که با شعار "من اینو سر جاش می نشونم!" وی را توی راهرو صدا زده و رک و روراست به وی گفت که" من اینو کاملا خلاف ادب می دونم که ما هر موقع هر جایی داریم با یه نفر صحبت می کنیم شما سریعا خودتونو می رسونید اونجا و تازه نظر هم می دید..." و کلا طی یک مکالمه ی 3 دقیقه ای ایشان را به گونه ای با خاک یکسان کرد که فرد مذکور برای ادامه ی مسیرش به هر خراب شده ای که می رفت نیاز داشت دو نفر زیر بازوانش را بگیرند! مریم که با آن قیافه ی عصبانی اش برمی گردد و کنارم می نشیند آرام در گوشش می گویم:"هاپ هاپ!" نگاهم می کند و ناگهان می خندد... "ولی دمت گرم...دیر یا زود یکی باید این کارو می کرد." ولی حالا احساس بهتری دارم. شاید وجود چنین آدم هایی لازم بود تا ما جایی احساسات منفی درونیمان را بیرون بریزیم! ولی انصافا کمی دلم برای آن مرد روزهای سخت سوخت... بنده خدا اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت. به گمانم اگر چاره داشت باقی مسیر را روی زمین می خزید ولی اصلا خیال نکنید که تمام این حرف ها باعث شد معذرت خواهی کند! اصلا معذرت خواهی اش بخورد توی سرش. دوباره دارم به آن چنگالی که گفتم نیاز پیدا می کنم! روزگار دارد روز به روز جری ترمان می کند...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۲۵
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">