شاید محال نیست!

Mon Journal Intime

Mon Journal Intime

شاید محال نیست!

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست
ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود.
ماهی کوچکی که طعم تنگ بلورین، آزارش می دهد
و بوی دریا هوایی اش کرده است...

(عرفان نظر آهاری)

بایگانی

برو کار می کن...

سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۲:۱۷ ب.ظ
اولین روز کاریتان کی بود؟ آن روز را یادتان هست؟ وقتی با استرس وارد محیط جدید شدید و احساس کردید همه ی کارهایتان زیر ذره بین است؟ اصلا شما هم این حس را داشتید؟ من که عجیب این حس را داشتم. هر دو باری که شغلی به من پیشنهاد شد. دفعه ی اولش ترم 1 دانشگاه بودم. شهر غریب و خیابان ها و مردم ناآشنا. به دنبال آشنا شدن با محیط توی خیابان بی هدف قدم می زدم که چشمم به یک آموزشگاه زبان افتاد. رفتم برای تعیین سطح که رئیس آموزشگاه به من پیشنهاد تدریس داد. کاملا آن روز را یادم هست. از خوشحالی اشک توی چشم هایم جمع شد..."فکر کن رها! می تونی کار کنی و مستقل بشی!" و شما نمی دانید این مستقل شدن از همان بچگی چه قندی توی دل من آب می کرد. مخصوصا از نظر اقتصادی... همیشه دوست داشتم دستم توی جیب خودم باشد. قرار شد یک ترم کلاس بگیرم اگر راضی بودند قرارداد ببندیم. همه ی  تلاشم را کردم که بهترینم را ارائه دهم و این کار واقعا انرژی بالایی می خواست. کلا تدریس در کنار ظاهر آرامی که دارد انرژی زیادی از آدم می گیرد. تازه کار اگر باشی بدتر... یک استرس خاصی دارد که قابل توصیف نیست. مخصوصا در کنار درس و دانشگاه زیادی سنگین است.ترم که تمام شد دیگر پشت دستم را داغ گذاشتم. آن تجربه مسلما اولین و آخرین تجربه ی تدریس زبان من بود. این ترم دوباره کرم کار کردن به جانمان افتاد. از قضا این بار هم بسیار ناگهانی کار خودش سراغمان آمد. دوست همکلاسی که بنده را تحت عنوان "خانم دکتر" صدا کرد فهمیدم یک کاسه ای زیر نیم کاسه است. در پست قبلی توضیح دادم که با بچه ها قرار گذاشته ایم شیفت داروخانه برویم ولی فکر نمی کردم اینقدر زود همه چیز ok شود! صحبت ها خیلی زود انجام شد. آدرس داروخانه را داد و گفت که دوشنبه به عنوان مسئول فنی آنجا باشم... بسم الله الرحمن الرحیم! مسئول فنی کجا بود برادر من؟ چرا اینقدر زود؟ ولی طبق معمول اینجانب در آن لحظه جو زده شده، به سان فرصتی که اگر قدرش را ندانم از دست خواهد رفت، حرف این دوست همکلاسی را روی هوا گرفته و بدون این که به این فکر کنم که آیا از پسش بر می آیم یا نه و این که امتحان داریم و ... سریعا پرسیدم:"چه ساعتی اونجا باشم؟" و بعد از این که همه چیز را قطعی کردم تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام! نمی توانید تصور کنید سه روز گذشته چه بر من گذشت... از استرس داشتم خفه می شدم. از شانس خوب ما هر بار هم که برای چک کردن دوز، تداخلات یا ... یک دارو به کتاب مراجعه می کردم با جمله های خفن رو به رو می شدم. حتی قطره آهن... آخر دیگه قطره آهن چیست که آدم از آن بترسد؟! ناگهان چشمم افتاد به این جمله که "مسمومیت با آهن کشنده است!" و ناگهان بنده وسواسی باور نکردنی پیدا کردم روی محاسبه ی دوزاژ داروها...علی الخصوص قطره ها و شربت های اطفال... تفاوت این کار با کاری که ترم 1 قبول کردم در این بود که آنجا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم نهایتا بچه ها خوب درسشان را یاد نمی گرفتند ولی این جا اگر کارم را خوب انجام نمی دادم یا دارویی را اشتباه رد می کردم یا دوزاژ دارو اشتباه می شد نهایتا بیمار را می کشتم! و من را اینطوری نگاه نکنید. من دلم قد یک بنجشک (گنجشک) است. زود دست و دلم می لرزد و مسائل اخلاقی دست و پایم را می بندد. از آن طرف خانواده که استرس بنده را می دیدند به جای حمایت از اینجانب و دلداری دادن فقط آدم را انگولک می کردند که "زنگ بزن بگو نمیام... تو مگه مشکل مالی داری؟!" ما هم که مخصوصا در این مورد خاص سرمان می رفت قولمان نمی رفت... بالاخره ما هم غروری داریم. گفته ایم می رویم یعنی می رویم! دوشنبه صبح کلاس نداشتیم. سریع یک لیوان چای شیرین خوردم و بعد مریم از زیر قرآن ردم کرد و با سلام و صلوات روانه شدم. هنوز از در خانه خارج نشده بودم که آیدا اس ام اس داد و اولین روز کاری ام را تبریک گفت... مامان زنگ زد و این بار کلی اعتماد به نفس داد. باز مریم اس ام اس داد... بندگان خدا همه استرس داشتند. تا شهر مقصد 1 ساعت راه بود. توی دلم رخت می شستند... دلم آشوب بود. فقط دعا می کردم که به خیر بگذرد. از ذکر جزئیات بگذریم... داروخانه که رسیدم سریع روپوش سفیدم را پوشیدم. دوباره از شانس خوب ما اولین نسخه ای که آمد بغایت بدخط بود. نسخه را توی دستم گرفته بودم و دستم به وضوح می لرزید. با ماشاالله-انشاالله نسخه را پیچیدم و در این میان نزدیک بود یکی دو تا شیشه ی شربت را هم بشکنم و از آنجا که مطمئن نبودم که درست است یا نه به مریض گفتم نسخه را حتما به پزشکش نشان دهد! یکی دو مریض را این طور رد کردم. بعد دیدم این طور که نمی شود! "قاطع باش رها! بالاخره تو این چهارسال یک چیزهایی یاد گرفتی...مریض بنده خدا چه گناهی دارد که تو دوباره بفرستیش پیش دکتر!" سعی کردم مطمئن تر رفتار کنم. کم کم دستم کم تر می لرزید و بیشتر حضور ذهن داشتم... یکی دو ساعت آخر شروع کردم با بیماران صحبت کردن و نحوه ی مصرف دارو و عوارض احتمالی اش را اگر می دانستم می گفتم و در نهایت توصیه های مربوط به داروساز که متاسفانه در کشور ما انجام نمی شود ولی قاعدتا باید به بیمار گفت. مشکل این داروخانه این بود که در جایی بود که بیماران اغلب برای استفاده از خدمات ارزان درمانگاه از روستاها می آمدند. جدا از این که خیلی لهجه داشتند و من اغلب نیاز به مترجم داشتم، بعضی هایشان بسیار فقیر بودند. از سر و وضعشان هم می شد این را فهمید و برای این که ارزانتر پایشان حساب شود خیلی هایشان بدون نسخه می آمدند، مشکلشان را می گفتند و دارو می خواستند. البته خیلی هایش را می شد جواب داد ولی چند مورد پیش آمد که از حیطه ی سواد اینجانب خارج بود و ارجاعشان دادم به پزشک که کلی هم طلبکار بودند که "مگه تو دکتر اینجا نیستی؟" بعد هم که توضیح می دادم "بنده دکتر داروسازم نه پزشک" غرغر کرده خارج می شدند. خلاصه این که تجربه ی جالبی بود. آنقدرها که فکر می کردم سوالاتشان تخصصی نبود و البته داروخانه ی خلوتی هم بود. ساعت 12 که شیفت چهارساعته ی اینجانب تمام شد انگار یک بار سنگینی را از دوشم برداشتند. احساس سبکی می کردم. حقوق امروزم را به سان کارگران روز مزد همان موقع دادند. توی یک پاکت نامه ی مهر شده و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که دل توی دلم نبود ببینم چقدر درونش هست. توی تاکسی که نشستم با عجله بازش کردم. 45000 تومان! اولین حقوق داروسازی ام را گرفتم! باورتان نمی شود چقدر ذوق کردم. مطمئننا آدم باید اولین حقوقش را برای عزیزانش خرج کند. باید برای مامان بابا خواهرم و مریم یک چیزی هر چند ناقابل بخرم... زنگ زدم به مادرم و او هم کلی ذوق کرد و تبریک گفت.هنوز توی تاکسی بودم که خواهرم هم زنگ زد و من همه چیز را از چشم قرمز شده ی آن خانم تا دو بسته سیلدنافیلدی که یک آقای بغایت پیر می خواست تعریف کردم... ظهر که مریم را به ساندویچ مهمان می کنم دستانم را نشانش می دهم و به خنده می گویم "دیگه داریم نون بازومونو می خوریم. با همین دستام کار کردم و زحمت کشیدم." پوست نوک انگشانم که با سیم ویولون ساییده شده و پوستش کنده شده را نشانم میدهد و می گوید:" آخی اینقدر زحمت کشیدی دستاتم پینه بسته!" و بعد بلند بلند می خندیم... اولین روز کاری گذشت... ولی مبادا فکر کنید که اگر دوباره پیشنهاد کاری به بنده شود با استرس کم تری سر کار خواهم رفت! تا اطلاع ثانوی همین آش است و همین کاسه!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۲/۳۱
رها .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">